شاعر و نویسنده معروف ایرانی سعدی شیرازی در قرن 7 هجری قمری بین سالهاي 600 تا 615 هجری در شیراز متولد شد. در جوانی بـه مدرسه نظامیه بغداد رفت و بـه تحصیل ادب، تفسیر، فقه، کلام و حکمت پرداخت.
سعدی شیرازی سپس بـه شهر شام، مراکش، حبشه و حجاز سفر کرد و پس از بازگشت بـه شیراز، بـه تألیف شاهکارهای خود دست زد و بوستان و گلستان را تألیف کرد.
علاوه بر این 2 کتاب، از سعدی قصاید، غزلیات، قطعات، ترجیع بند، رباعیات و مقالات و قصاید عربی نیز بـه جا مانده کـه در کلیات وی جمعآوری شدهاند. سعدی شیرازی بین سالهای 690 تا 694 هجری در شیراز درگذشت ودر همانجا بـه خاک سپرده شد.
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند کـه چه درد میکشد مجنون را؟
ما حاصل عمری بـه دمی بفروشیم
صد خرمن شادی بـه غمی بفروشیم
دریک دم اگر هزار جان دست دهد
در حال بـه خاک قدمی بفروشیم
حتما بخوانید: اشعار سعدی شیرازی ؛ شعرهای زیبا و کوتاه و عاشقانه از سعدی شیرازی
گفتم کـه دگر چشم بـه دلبر نکنم
صوفی شوم و گوش بـه منکر نکنم
دیدم کـه خلاف طبع موزون من اسـت
توبه کردم کـه توبه دیگر نکنم
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
بـه دیدن از تو قناعت نمیتوانم کرد
حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست
من بیمایه کـه باشم کـه خریدار تو باشم
حیف باشد کـه تو یار من و من یار تو باشم
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل اسـت
کـه با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
سعديا بی وجود صحبت يار همه ی عالم بـه هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گفت ترک يار عزيز نتوانيم
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند کـه چه بودست ناشکیبا را
من از ان روز کـه دربند توام آزادم
پادشاهم کـه بـه دست تو اسیر افتادم
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی کـه من خوشم بی تو
از در درآمدی و من از خود بـه درشدم
گفتی کز این جهان بـه جهان دگر شدم
گوشم بـه راه تا کـه خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم بـه جان رسید و بـه عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن بـه پیش یار
چندی بـه پای رفتم و چندی بـه سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا بـه سر همه ی سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر بـه دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
وی را خود التفات نبودش بـه صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
جهان اي پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیهالسلام؟
بـه آخر ندیدی کـه بر باد رفت؟
خنک ان کـه با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
کـه در بند آسایش خلق بود
به کار آمد آن ها کـه برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
یکی گفت با صوفیی در صفا
ندانی فلانت چه گفت از قفا؟
بگفتا خموش، اي برادر، بخفت
ندانسته بهتر کـه دشمن چه گفت
کسانی کـه پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا کـه دشمن ترند
کسی قول دشمن نیارد بـه دوست
جز ان کس کـه در دشمنی یار اوست
نیارست دشمن جفا گفتنم
چنان کز شنیدن بلرزد تنم
تو دشمنتری کاوری بر دهان
کـه دشمن چنین گفت اندر نهان
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
بـه خشم آورد نیکمرد سلیم
ازان همنشین تا توانی گریز
کـه مر فتنه خفته را گفت خیز
سیه چال و مرد اندر او بسته پای
بـه از فتنه از جای بردن بـه جای
میان دو تن جنگ چون آتش اسـت
سخنچین بدبخت هیزم کش اسـت
طاقت بار فراق این همه ی ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی بـه نادرست در همه ی اندامم نیست
گو همه ی شهر بـه جنگم بـه درآیند و خلاف
من کـه در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
بـه خدا و بـه سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
بـه دو چشم تو کـه چشم از تو بـه انعامم نیست…
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
کـه بـه دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد کـه بـه وهم درنگنجد
کـه جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
کـه بـه تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل بـه کس نگویم کـه بگفت رنگ رویم
تو بـه صورتم نگه کن کـه سرایرم بدانی
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه ی شاهدان بـه صورت تو بـه صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم کـه حدیث جز تو گفتم
همه ی بر سر زبانند و تو در بین جانی
اگرت بـه هر کـه دنیا بدهند حیف باشد
و گرت بـه هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم کـه بـه هیچکس نمانی
نه عجب کمال حسنت کـه بـه صد زبان بگویم
کـه هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده اي رفیق پندم کـه نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی کـه چه می رود نهانی
مزن اي عدو بـه تیرم کـه بدین قدر نمیرم
خبرش بگو کـه جانت بدهم بـه مژدگانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه بـه وصل میرسانی نه بـه قتل میرهانی
حتما بخوانید: بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی (اشعار بوستان سعدی)
هزار جهد بکردم کـه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم کـه نجوشم
بـه هوش بودم از اول کـه دل بـه کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت بـه گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت اسـت بـه گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
کـه من قرار ندارم کـه دیده از تو بپوشم
مرا بـه هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
کـه از وجود تو مویی بـه عالمی نفروشم
بـه زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
کـه تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی کـه سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
بـه راه بادیه رفتن بـه از نشستن باطل
و گر مراد نیابم بـه قدر وسع بکوشم
درخت، غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران بـه عیش بنشستند
بساط سبزه لگد کوب شد بـه پای نشاط
ز بس کـه عارف و عامی ،بـه رقص بر جستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
کـه مدّتی ببریدند و باز پیوستند
بـه در نمیرود از خانگه یکی هشیار
کـه پیش شحنه بگوید کـه صوفیان مستند
یکی درخت گل اندر میان خانه ماست
کـه سرو هاي چمن پیش قامتش پستند
اگر جهان همه ی دشمن شود بـه دولت دوست
خبرندارم از ایشان کـه درجهان هستند
مثال راکب دریاست ،کشته عشق
بـه ترک بار بگفتند و خویشتن رستند
اي ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل کـه با خود داشتم با دلستانم میرود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی کـه نیشی دور از او بر استخوانم می رود
گفتم بـه نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند کـه خون بر آستانم می رود
محمل بدار اي ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق ان سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من سم تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم کز سر دخانم می رود
با این همه ی بیداد او وان عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
گفتم بگریم تا ابد چون خر فرو ماند بـه گل
وین نیز نتوانم کـه دل با کاروانم میرود
باز آی و بر چشمم نشین اي دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می رود
در رفتن جان ازبدن گویند هر نوعی سخن
من خود بـه چشم خویشتن دیدم کـه جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبودی بی وفا
طاقت نمیدارم جفا کار از فغانم می رود
اي مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن بـه گلستانها
ان را کـه چنین دردی از پای دراندازد
باید کـه فروشوید دست از همه ی درمانها…