داستان کوتاه شرط پیرزن برای اجاره خانه اش

مجموعه : داستان جالب
داستان کوتاه شرط پیرزن برای اجاره خانه اش

داستان کوتاه شرط پیرزن

داستان کوتاه شرط پیرزن برای اجاره خانه اش , سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهر های کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.

خونه هاي اجاره اي کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .

می‌خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ي پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!

گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم

پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم

که خیلی عالی بود .

فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره درضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.

 

واقعا عجب شرطی

هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره میکردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.

پس از کمی مشورت قبول کردیم.

پیرزن گفت یه ترم این جا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.

خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ي پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت وادار شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.

 

هممون خندیدیم.

شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جاییکه بلد بودم نماز جماعتو خوندم.

برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.

به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.

شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.

واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.

کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود.

بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می‌شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.

واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.

تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.

نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش میکرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.

تازه با قرآن و معانی اون آشنا می‌شدم.

چقدر عالی بود.

بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده اي دریک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.

 

منبع: asriran.com

جدیدترین مطالب سایت