داستان کودکانه (موش موشی)

مجموعه : داستان جالب
داستان کودکانه (موش موشی)

داستان «موش موشی»

 

داستانی بسیار جذاب و دوست داشتنی کودکانه «موش موشی» را درسایت تالاب دیدن نمایید 

توی یه دشت خوشگل و سر سبز خانواده‌اي زندگی می‌کردن که به خانواده مموشیا مشهور بودن ….

 مامان موشه و بابا موشه ده تا بچه داشتن. بین این ده تا بچه مموشیا یکیشون شبا دیر می خوابید اسمش موش موشی بود..

 

یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر می‌خوابید روزا تا لنگ ظهرخواب میموند ..

خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…

 

وقتی بیدار میشد همۀ مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.

موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ..

 

رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده …

گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همۀ تو خونه ما زود میخوابن …

 

خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی شاد شد و زودی قبول کرد.

 

نصفی ازشب قبل بود موش موشی گشنش شده بود آخه همۀ وقت سرشب غذا می خورد.

 

 

داستان کودکانه (موش موشی)

 

قصه کودکانه موش موشی
گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …

 

خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی‌خوریم آخه ما جغدیم…

 

موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا می خورم …

خانوم جغده گفت: ولی اگه میخوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…

موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده .

 

اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ..

خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ پرید و موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا..

 

همۀ که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همۀ وقت باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همۀ خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه…

 

قصه ما به سر رسید موش موشی به خونش رسید .

 

جدیدترین مطالب سایت