داستان زیبای دلخوشی آدم ها

مجموعه : داستان جالب
داستان زیبای دلخوشی آدم ها

این داستان زیبا روایت دلخوشی انسان ها در زندگی هست. هر انسانی در زندگی خود به چیزی دلخوش است.

 

مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود.
هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده.
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن.

 

وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیءت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش.

 

سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن.
احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه… یکی از هیءت امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.

اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.

سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدم.

چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.

 

فرشته زیبایی که با این مرد گوژپشت ازدواج کرد + عکس

داستان یک جفت جوراب کتان

واکنش بهلول و امیر کبیر به دزدی کردن

 

جدیدترین مطالب سایت