زمستان که بیاید
اوضاع بهتر میشود
کسی به دو عاشق که از سرما
هم دیگر را بغل کرده اند
کاری ندارد
دلم تنگِ تو بود
که پاییز را عاشقانه سرودم.
و حالا به اندازه ی
تمام روزهای زمستان
اتاقم گرم است!
مـن این صحنه را
از بچگی دوست داشتهاَم
زنی کہ در پاییـز
برای مَردی در زمستان
شال گردن می بافد ….
برای من
مثل آخرین قطره ی آب میمانی
برای قمقمه ها
و تو چه میدانی
بر سر هویت گلدانها
چه میآید
بدون داشتن حتی
یک شاخه ی گل
تو
با رفتن
جفت میشوی..
زمستان یک سرو
از افتادن آخرین برگ
آغاز میشود …
بیخیال زمستان
آغوشت که باشد
همیشه بهار است…..
زمستان است
و بیبرگی
بیا اي بادِ نوروزم..
تابستان كه بود
جان از هر چه مي كندم
كه هواي ِ تو را داشته باشد
اين آغوش حالا زمستان شده
هر چه تن مي كنم
نكند كم شود
ان چه از دماي ِ تو
درمن جا مانده…
دلم تنگ میشود گاهی
برای یک دوستت دارم ساده
دو فنجان قهوه ی تلخ
سه روز تعطیلی در زمستان
چهار خنده ی بلند
و پنج انگشتِ دوست داشتنی
عشق من به تو
اگر پرنده بود…
نه چکاوک
نه کبوتران جلد
و نه حتی مرغان مهاجر
که میروند و باز میگردند
عشق من به تو
گنجشکی تنهاست!
که در زمستان چشم هایت
پشتِ پنجره اي برف آلود و سرد
دست هایت را
همان گونه نظارهگر است.
تمامِ این پاییز را
صرف جمع آوری کلمه خواهم کرد
که وقتی زمستان رسید
طولانیترین قصیدهی عاشقانه را برایت بنویسم…
كاش آدم ها مثل فصل ها بودند..
زمستان كه مى شدند
سرد كه مى شدند
مى رفتند..
بهار ى مى شدند..
تازه مى شدند..
گرم مى شدند..
بر مى گشتند..
هر قدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد
و وعیدم دهد به
زمستان اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هرروز صبح به تو می گویم
من از انِ توام
چند ساعت ان طرفتر
روسریات را برداشتهاي
بهار در ریههایم قدم می زند
سنگفرشها پاهایت را بوسه باران میکنند
دل زمین میلرزد
من خانهام را روی فعالترین گسل دنیا ساختهام
چرا هیچ کس نتوانست رفتار لبهایت را پیشگویی کند؟
زمستان به موهایم رسوخ کرده
من با دستهایی که پس لرزههایت رهایشان نمی کند
از تو می نویسم.
هر قدر فَردا به فراق تهدیدم کُند
وَ آینده در کمینم بایستد
وَ وَعیدم دهد به
زمستان اندوههای دیرگذر ؛
هَم چُنان تو را دوست خواهم داشت
وَ هرروز صُبح به تو میگویم :
“من از انِ توام” ..
ذهنم هرشب و هر صبح خاطره ی ان زمستان سرد را باخودش تكرار ميكند…
همان موقع كه دفترِ خاطره ساختن با من را بستي و من در ميان دود سيگار های ممتدم به تماشاي رفتنت مشغول شدم…
دل تنگم!
_باید تورا به یاد بیاورم
به من فکر کن!
به نیمه شبی که تورا ندارم!
از آدم ها بیشتر از تنهایی می ترسم،
و فکر میکنم مرگ، با من چه نسبتی دارد؟!
_باید تورا به یاد بیاورم
زمستان های بی برف بی رحم ترند…
مثل زنان بی عشق…
مثل من…
که نامت را هم فراموش کرده ام
اما هنوز دوستت دارم…
كاش آدم ها مثل فصل ها بودند..
زمستان كه مى شدند
سرد كه مى شدند
مى رفتند..
بهار ى مى شدند..
تازه مى شدند..
گرم مى شدند..
بر مى گشتند…
امید بوسه های تو نباشد
این زمستان
مارا خواهد کشت…
برف آمد پشت ردت در خیابان گم شدم
برف آمد ؛ برف آمد، یک زمستان گم شدم …
شالم را دورِ گردنم سه دور
می پیـچَم ..
زمستان
فصل اعدامِ بغض هاست!
آغوشِ تو برایِ زمستانِ من بس است !
من زیرِ بارِ هیچ بهاری نمیروم … :»
من که خود زاده ی سرمای شب دی ماهم!
بی, تو با سرمای بی رحم زمستان چه کنم؟!
بگو با زمستان
چگونه غم را مشق کرده اي ؛
که آن گونه “تو” است …؟!
از ما که گذشت
اما اگر سراغ دیگری رفتی
پاییز عاشقش نکن
بگذاری و بروی
زمستانش سردتر
از همه ی زمستان های
عمرش خواهد شد
بدون باران
بدون برف
پر از بغض و سرما