حکایت ها آموزه هاي کوتاه برای زندگی میباشد که به کمک میکند بصورت خیلی زیباتر زندگی بهتر بشناسیم و درست تر زندگی کنیم.
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در بین جمعی به مسخره بگیرد.
به بهلول گفت:
هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست.
مرد ثروتمند گفت:
چه چیز ما به هم دیگر شبیه است؟
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یک دیگر است
یکی جیب من
و کله ي تو که هردو خالی است
و دیگری جیب تو
و کله من که هردو پر است
مطالب مرتبط : حکایت های جالب و آموزنده کوتاه
جای خدا نباشیم
روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد
زنگ موبایل ان مرد ترانه اي بود
بعد نماز همه ی وی را سرزنش کردند
و او دیگر آنجا به نماز نرفت.
همان مرد به کافه اي رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست
مرد کافه چی با خوش رویی گفت اشکال نداره،فدای سرت
او از ان روز مشتری دائمی ان کافه شد
حکایت ماست:
جای خدا مجازات میکنیم
جای خدا میبخشیم
جای خدا…..
اون خدایی که من میشناسم
اگه بندش اشتباهی بکنه، اینجوری باهاش برخورد نمیکنه
شما جای خدا نیستی اینو هیچ وقت یادت نره
مادرش گفت:
یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به ان سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید!
سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده
اما پسرک یکی از سیب هاي گاز زده رابه طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان!
این یکی ؛ شیرین تره!!!!
مادر ؛ خشکش زد
چه اندیشه اي با ذهن خود کرده بود..!
هر قدر هم که با تجربه باشید
قضاوت خود رابه تأخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ؛ فرصتی برای توضیح داشته باشد .
روزى حضرت عیسى «ع» از صحرایى میگذشت.
در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. دراین هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا معروف بود از آنجا گذشت. وقتى چشمش به حضرت عیسى «ع» و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: «خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.»
مرد عابد تا ان جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.»
دراین هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: «ما دعایت را مستجاب کردیم و تو رابا این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او بدلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو بدلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.»
منبع: غزالى، محمد، کیمیاى سعادت، ج ۱؛ ص ۱۰۵
مطالب مرتبط : 20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول
یک زندانی در ایالات امریکا از زندان میگریزد
به ایستگاه راه آهن میرود و سوار یک واگن باری میشود.
درِ واگن به صورت خودکار بسته میشود
و قطار به راه میوفتد ….
او متوجه میشود که سوار فریزر قطار شده است ؛ روی تکه کاغذی مینویسد :
این مجازات رفتار هاي بد من است
که باید منجمد شوم
وقتی قطار به ایستگاه میرسد ؛ مامورین با پيکر او روبهرو میشوند ؛ در حالیکه فریزر قطار خاموش بوده است!
ذهن پرقدرت ترین سلاحی است که انسان در اختیار دارد ؛ هر انچه راکه می گوییم
شلیکی است که می تواند در دم کشنده باشد .
کاترین پاندر
روزی حضرت عیسی «ع» از صحرایی می گذشت. در راه به پرستش گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
دراین هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا معروف بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی «ع» و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا ان جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. دراین هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو رابا این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او بدلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو بدلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ !