3 حکایت کوتاه و جالب | حکایت آموزنده کوتاه

3 حکایت کوتاه و جالب | حکایت آموزنده کوتاه

حکایت آموزنده کوتاه

حکایت های شیرین و کوتاه و آموزنده را در این بخش از مجله سرگرمی تالاب بخوانید…حکایت ها آموزنده های جالبی دارد که بصورتی شیرین در ذهن ما باقی خواهد ماند.

 

حکایت خر در گل مانده

مردی خری دید کـه در گل گیرکرده بودو صاحب خر از بیرون كشیدن ان خسته شده بود. برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد!  دُم خر از جای كنده شد. فریاد از صاحب خر برخاست كه ؛ تاوان بده!

مرد برای فرار بـه كوچه‌اي دوید ولی بن بست بود. خودرا در خانه‌اي انداخت. زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بودو چیزی می‌شست و حامله بود. از ان فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.

 

صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد. مرد گریزان بر روی بام خانه دوید. راهی نیافت ؛ از بام بـه كوچه‌اي فرود آمد كه در ان طبیبی خانه داشت. جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.

 

مرد بر ان پیرمرد بیمار افتاد ؛ چنان كه بیمار در جا مُرد. فرزند جوان بـه همراه صاحب خانه و صاحب خر بـه دنبال مرد افتاد! مرد، بـه هنگام فرار ؛ در سر كوچه اي با یهودی رهگذر سینه بـه سینه شد و او را بـه زمین انداخت. تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. 

 

او نیز نالان و خونریزان بـه جمع متعاقبان پیوست! مرد گریزان ؛ بـه ستوه از این همه ی ،خودرا بـه خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در ان ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود. 

 

چون رازش را دانست ؛ چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ؛ مدعیان را بـه داخل خواند. نخست از یهودی پرسید. 

یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده اسـت. قصاص طلب میكنم. قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.

 

باید ان چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت! وقتی یهودی سود خودرا در انصراف از شكایت دید ؛ بـه پنجاه دینار جریمه محكوم شد! جوان پدر مرده را پیش خواند. 

 

گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده اسـت. بـه طلب قصاص او آمده‌ام. قاضی گفت : پدرت بیمار بوده اسـت ؛ و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم اسـت. 

 

حكم عادلانه این اسـت كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ؛ طوری كه یك نیمه ي جانش را بگیری! جوان صلاح دید کـه گذشت کند ؛ اما بـه سی دینار جریمه ؛ بخاطرشكایت بی ‌مورد محكوم شد!

نوبت بـه شوهر ان زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ؛ گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز اسـت كه راه جبران مافات بسته باشد. حال میتوان ان زن را بـه حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند.

 

برای طلاق آماده باش! شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌كرد كه ناگاه صاحب خر برخاست و بـه طرف در دوید. قاضی فریاد داد : هی ؛ بایست كه اكنون نوبت توست! صاحب خر همان‌ گونه كه می‌دوید فریاد زد : من شكایتی ندارم. 

می روم مردانی بیاورم.

 


حتماً بخوانید:  20 حکایت زیبا و جالب پند آموز | حکایت زیبا و آموزنده از بهلول


 

3 حکایت کوتاه و جالب | حکایت آموزنده کوتاه

 

حکایت آموزنده زندانی و هیزم فروش

«زندانی و هيزم فروش»

فقيری را بـه زندان بردند.  او بسيار پرخُور بودو غذای همه ی زندانيان را مي‌دزديد و مي‌خورد. زندانيان از او مي‌ترسيدند و رنج مي‌بردند و غذای خودرا پنهانی مي‌خوردند. روزی انها بـه زندان‌بان گفتند: بـه قاضی بگو، اين مرد خيلی ما را اذيت می‌د‌هد.

 

غذای 10 نفر را مي‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش اسـت، سير نمي‌شود. همه ی از او مي‌ترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد.  قاضی پس از تحقيق و بررسی فهميد كه مرد پُرخور و فقير اسـت. بـه او گفت: تو آزاد هستي، برو بـه خانه‌ات. 

 

زندانی گفت: اي قاضی، من كس و كاری ندارم, فقيرم، زندان برای من بهشت اسـت. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگی مي‌ميرم.  قاضی گفت: چه شاهد و دليلی داري؟ 

مرد گفت: همة مردم مي‌دانند كه من فقيرم. همه ی حاضران در دادگاه و زندانيان گواهی دادند كه او فقير اسـت.  قاضی گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را بـه همه ی اعلام كنيد. 

 

هيچ كس بـه او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نمي‌پذيرد… آنگاه ان مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند. مرد هيزم فروش از صبح تا شب، فقير را كوچه بـه كوچه و محله بـه محله گرداند.

 

در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد مي‌زد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد، او فقير اسـت. بـه او وام ندهيد! نسيه بـه او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد، او دزد و پرخور و بي‌كس و كار اسـت. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه، هيزم فروش، زندانی را از شتر پايين آورد و گفت: 

 

مزد من و كرايه شترم را بده، من از صبح برای تو كار مي‌كنم. زندانی خنديد و گفت: تو نمي‌دانی از صبح تا حالا چه مي‌گويي؟ بـه تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر مي‌دانند كه من فقيرم و تو نمي‌داني؟

دانش تو، عاريه اسـت. 

 

نكته: طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل میزند. بسياری از دانشمندان يكسره از حقايق سخن مي‌گويند ولی خود نمي‌دانند مثل همين مرد هيزم فروش.

 


 

3 حکایت کوتاه و جالب | حکایت آموزنده کوتاه

 

حکایت آموزنده کمک به همسایه

«در شهر دمشق پارسا مردی بودو کفشگری کردی. انچه دسترنج خود بودی، جمع کردی. چون استطاعت شد، قصد حج کرد کـه بدان دسترنج خود بـه حج رود. شبی پسر خودرا بـه خانه همسایه فرستاد. چون اندر آمد، دیگ پخته بودو گوشت برکشیده و میخوردند. پسر گفت:

 

مرا از ان آرزو کرد، هیچ بـه من ندادند. کفشگر برخاست و بـه خانه همسایه آمد و گفت:

 

سبحان الله! شرم نداری کـه کودکی بـه خانه شـما آید و شـما گوشت می خوردید و او را ندهید تا گریان بازگردد. همسایه چون بشنود، گریستن گرفت و گفت:

 

اي جوانمرد! پرده ما مَدَر. اکنون ما را لابد حال بـه تو باید گفتن. پنج شبانه روز شد کـه من و فرزندان من چیزی نخورده ایم و هیچ نیافته کـه بخوریم و از گرسنگی، کار ما بـه جان رسید، چنانچه مردار بر ما حلال شد. بیرون رفتم بـه صحرا. گوسفندی یافتم مردار.

 

پاره اي از ان برگرفتم، چندان کـه فرزندان بخوردند کـه از گرسنگی هلاک نشوند و من بـه حقیقت میدانستم کـه فرزند تو از ان نیست کـه مردار بر وی حلال باشد و مباح؛ بدین سبب او را ندادم. کفشگر چون بشنود، بـه تعجب بماند، گفت:

 

اي سبحان الله! بـه حضرت خدای عزّ و جلّ چه ]گونه[ حج تو ]به جای[ آرم کـه همسایه مرا حال بر این موجب باشد؟ من بـه حج چه کنم کـه زیارت روم؟ حج من خود این جاست.

 

بـه خانه آمد و ان وجوه کـه برای حج راست کرده کمک بـه همسایه  جمله برداشت و برد و بدو داد تا بر نفقه فرزندان کند و برگِ خانه بسازد. چون وقت ان آمد کـه حاجیان بـه حج روند و بازگردند و بـه مُزدلفه باشند، خواجه ذوالنون مصری خواب دید کـه کسی او را گفتی کـه: این چندین خلق کـه امروز بـه عرفات ایستاده بودند، هیچکس را حج پذیرفته نبود، مگر از ان مردی کـه بـه دمشق بود. او را احمدالسیف گفتندی. وی قصد حج کرده بود، ولیکن نیامد، بـه حرمت وی، اهل مُوقف را بیامرزیدند».

 

 منبع: hawzah.net

جدیدترین مطالب سایت