ماجرای کارگر جوانی که 7 ساعت تجربه مرگ را کرد

مجموعه : اخبار حوادث
ماجرای کارگر جوانی که 7 ساعت تجربه مرگ را کرد

مرگ 7 ساعته کارگر جوان

محمود نام یک کارگر هست که به علت حادثه ای 7 ساعت مرگ را تجربه کرد ، با ماجرای این کارگر آشنا می شویم .

 

به گزارش تالاب کسانی هستندکه بازگشت دوباره به زندگی را تجربه کرده‌اند، به انها فرصت دوباره‌ای داده شده هست تا شاید بتوانند قبل خود را جبران کنند.
 
 

محمود يكي از انسان‌هايي هست كه 7ساعت مرگ را تجربه كرده هست و در سردخانه بيمارستان و درحالي‌كه اطرافيان براي مراسم تدفين او آماده مي‌شدند دوباره به زندگي بازگشت.

 

اين كارگر جوان كه در يك سانحه سقوط از ارتفاع به طرز معجزه‌آسايي نجات پيدا كرد بعد از عمل جراحي و خارج شدن ميله‌های آهني كه در بدنش فرو رفته بود دچار ايست قلبي و پس از آن به سردخانه بيمارستان منتقل شد. او مرگ را با همۀ وجود لمس كرده هست.

 

او از ساعت‌هايي كه بين مرگ و زندگي سپري كرد گفت و تأكيد كرد مرگ براي كساني كه خود را براي آن آماده كرده‌اند و دل انساني را به درد نياورده‌اند بسيار شيرين هست.

ماجرای کارگر جوانی که 7 ساعت تجربه مرگ را کرد

 ۷ ساعت تجربه مرگ

 

« سال 1358در يك خانواده روستايي به دنيا آمدم. دومين پسر خانواده بودم و در كنار 3 برادر و 4 خواهرم با پدر و مادرمان در روستاي ليوار از توابع شهرستان مرند زندگي مي‌كرديم. پدرم كشاورز بود و ما هم به او در كار كشاورزي كمك مي‌كرديم. اضافه بر آن در روستا قاليبافي مي‌كرديم.

 

به‌خاطر كم‌آبي و همچنين نبود امكانات، مجبور شدم در كنار كشاورزي، چند ماهي براي كار كردن به تهران بيايم و كنار برادرم جوشكاري كنم. 28سالم بود كه در روستا ازدواج كردم و چند سال بعد خدا مهسا را به ما داد. دوري چند ماهه از همسر و فرزندم باعث شد تا تصميم به مهاجرت بگيرم.

 

نمي‌توانستم انها را در روستا تنها رها كنم. همسرم باردار بود كه اسباب و اثاثيه را جمع كرديم و به كرج آمديم. با پول‌هايي كه پس‌انداز كرده بودم منزل‌ای كوچك خريدم و دخترم را در مدرسه ثبت نام كردم. چند‌ماه بعد نيز خدا ياشار را به ما داد. همراه برادرم جوشكاري اسكلت‌های فلزي را انجام مي‌داديم تا اينكه كم‌كم خودم استاد كار شدم.»

 

روز حادثه

سي‌ام ارديبهشت سال 90، تلخ‌ترين روزي بود كه در تقويم زندگي محمود رقم خورد؛ روزي كه مرگ را با همۀ وجود لمس كرد و نفس‌هايش به شماره افتاد. هنوز هم با يادآوري آن روز لرزه براندامش مي‌افتد و زبانش بند مي‌آيد. مي‌گويد نمي‌توانم آن روز را تجسم كنم.

 

عقربه ساعت 13ظهر را نشان مي‌داد. اهالي بن‌بست همايون در خيابان مقدس‌اردبيلي با شنيدن فريادهاي دلخراش مرد جواني كه از طبقه چهارم ساختمان در حال تولید به پايين سقوط كرده بود، سراسيمه بيرون آمدند. صحنه تكان‌دهنده‌ای بود.

 

كارگر ساختماني روي ميلگردهايي كه در پي ساختمان قرار داشت سقوط كرده بود و يكي از ميله‌ها از گلوي اين مرد عبور كرده و از سر او خارج شده بود. كسي جرأت نزديك شدن به وی را نداشت. نفس‌ها در سينه حبس شده بود. چند ثانيه بعد با صداي ضعيف مرد كارگر كه از بقيه مي‌خواست به او كمك كنند مشخص شد او زنده هست.

 

چند دقيقه بعد صداي آژير خودروهاي آتش‌نشاني، سكوت خيابان مقدس‌اردبيلي را شكست و خودروها در ابتداي كوچه بن‌بست توقف كردند. همزمان امدادگران اورژانس نيز به محل اعزام و عمليات نجات آغاز شد.

 

محمود با يادآوري آن لحظات درحالي‌كه صدايش مي‌لرزد مي‌گويد: «چند روزي بود كه مشغول جوشكاري اسكلت يك ساختمان 9طبقه بوديم. از اينكه براي خودم كار مي‌كردم شاد بودم و در عين حال تلاش مي‌كردم كار را به بهترين شكل انجام بدهم.

 

اسكلت اصلي ساختمان 9طبقه را زده بوديم و مشغول جوشكاري نبشي اسكلت‌های داخلي بوديم. از ابتداي سال 90كار را شروع كرده بوديم و سي‌ام ارديبهشت سرگرم جوشكاري در طبقه چهارم بوديم. جوشكاري روي اسكلت ساختمان، بازي با مرگ و زندگي هست و نبايد به پايين خيره شد. حركت روي تيرآهن14بسيار خطرناك هست و نخستين اشتباه، آخرين اشتباه خواهد بود.

 

ماجرای کارگر جوانی که 7 ساعت تجربه مرگ را کرد

 تجربه مرگ توسط این مرد

 

عرض اين تيرآهن به اندازه يك كف پاست و اگر هنگام راه رفتن كمي پا را اشتباه روي تيرآهن قرار دهيد تعادل شما به هم خورده و به پايين سقوط خواهيد كرد. آن روز بعد از صرف ناهار تصميم گرفتيم سريع‌تر جوشكاري نبشي طبقه چهارم را به پايان برسانيم.

 

براي جلوگيري از سقوط بايد از كمربند ايمني بهرهگیری كنيم و من معمولا هنگام كار بهرهگیری مي‌كنم اما آن روز به‌دليل اينكه جاي مطمئني براي قلاب كردن كمربند پيدا نكردم بدون آن شروع به‌كار كردم.

 

به كارگرم تذكر دادم كه بيشتر مراقب باشد و جاي پاي خودش را محكم كند. همانگونه كه مشغول جوشكاري بودم پشت من ميلگرد خميده‌ای قرار داشت كه متوجه آن نشده بودم و زماني كه مي‌خواستم براي ادامه كار كمي جابه‌جا شوم پاي من به ميلگرد خورد و تعادلم را از دست دادم. دست‌هايم پر بود و نمي‌توانستم آن ها را به جايي قلاب كنم.

 

لحظه بسيار تلخي بود. از طبقه چهارم به پايين سقوط كردم. براي احداث اين ساختمان

33 طبقه نيز گودبرداري شده بود و پي ساختمان را با ميلگرد پوشانده بودند.»

 

وقتي قرار مي‌شود لحظه سقوط را تشريح كند سكوت مي‌كند. پس از چند ثانيه درحالي‌كه عكس‌های روز حادثه را براي هزارمين بار نگاه مي‌كند مي‌گويد: « در چند ثانيه‌ای كه از طبقه چهارم به پايين سقوط كردم چهره همۀ اعضاي خانواده‌ام مقابل چشمانم آمد. همسرم و 3 فرزندم را ديدم كه با چشماني منتظر به در منزل خيره شده بودند كه من با دست پر بازگردم.

 

احساس سنگيني مي‌كردم و تنها صدايي كه در آن لحظه شنيدم صداي كارگرم بود كه مرا با اسم صدا مي‌زد. با سر به پايين سقوط كردم و داخل ميلگردهاي پي‌ساختمان افتادم. يكي از ميلگردهاي شماره 2كه بيشترين قطر را در ميان ميلگردها دارد و در پي‌ساختمان‌ها از آن بهرهگیری مي‌شود از گردن من وارد و از پشت سرم خارج شد. صحنه بسيار دردناكي بود. همۀ كساني كه آنجا بودند تصور كردند كشته شده‌ام.

 

چشمانم باز بود و اطرافم را مي‌ديدم. صداي خرد شد استخوان سرم را حس كردم. خون زيادي از گلويم جاري شده بود و به سختي مي‌توانستم نفس بكشم. ميلگرد ديگري نيز سينه‌ام را شكافته و به قلبم آسيب زده بود. گلويم به خرخر كردن افتاده بود و با فرياد كمك خواستم.

 

چند نفر از كارگران ساختمان با آتش‌نشاني و اورژانس تماس گرفتند و چند دقيقه بعد با شنيدن صداي آژير ماشين‌های انها كمي خيالم آسوده شد. بدنم بي‌حس شده بود و قلبم به‌شدت درد مي‌كرد. براي اينكه بتوانم نفس بكشم با دستم گلويم را فشار مي‌دادم تا از سوراخي كه ايجاد شده بود بتوانم تنفس كنم. نخستين گروه آتش‌نشانان وقتي پايين آمدند با ديدن وضعيت من ميخكوب شدند.

 

انها از زنده ماندن من متعجب بودند و چند ثانيه‌ای به هم نگاه مي‌كردند. فرمانده آن ها بلافاصله دستور داد تا اره برقي را براي بريدن ميلگردها بياورند. لحظات به سرعت سپري مي‌شدند و از شدت درد، بدنم مي‌لرزيد. گاهي از درد فرياد مي‌كشيدم و به آتش‌نشانان التماس مي‌كردم.

 

از آنجايي كه خارج كردن ميلگردها غيرممكن بود آن ها با توجه زياد بخشي از ميلگردها را بريدند و مرا به آمبولانس اورژانس منتقل كردند. شرايط من به‌گونه‌ای بود كه نمي‌توانستند مرا روي برانكارد قرار بدهند. ساعتي بعد وارد بخش اورژانس بيمارستان شهداي‌تجريش شديم.

 

با عكس راديولوژي كه از من گرفتند مشخص شد ميله فلزي از كنارم مغزم عبور كرده و به نخاع آسيب زده هست. همچنين ميلگردي كه از سينه من وارد شده بود آسيب زيادي به ريه و قلبم زده بود.

 

متأسفانه دكتر جراح حضور نداشت و ساعتي بعد مرا به اتاق عمل بردند. صداي پزشكان را مي‌شنيدم كه با ديدن عكس‌های راديولوژي مي‌گفتند فقط يك درصد شانس زنده ماندن وجود دارد. 3 نفر از مأموران آتش‌نشاني نيز در اتاق عمل بودند تا با كمك پزشكان ميلگردها را از بدنم خارج كنند.

 

درد زيادي داشتم و فرياد مي‌كشيدم. پزشكان مي‌گفتند به‌احتمال زياد قطع نخاع خواهم شد زيرا ميله به بخشي از نخاع آسيب زده و خارج كردن ميله باعث قطع‌شدن نخاع مي‌شود.

 

از شدت درد به پرستاران و كادر اتاق عمل التماس مي‌كردم كه به من مسكن تزريق كنند. در آن لحظات چيزهايي شنيدم كه قلبم را به‌شدت به درد آورد. صداي پزشكان را مي‌شنيدم كه مي‌گفتند اين جوان شانس زنده ماندن ندارد و براي اينكه زجر بيشتري نكشد به او چند آمپول بزنيد تا در آرامش بميرد.

 

اين جملات دردم را بيشتر كرد. با همۀ تواني كه در بدنم باقي‌مانده بود نشستم و به پزشكان گفتم من زنده‌ام و زنده هم خواهم ماند. انها با تعجب به يكديگر نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند زنده ماندن تو يك معجزه هست و با شانس يك‌درصدي كه براي زنده ماندن بعد از عمل جراحي داري اگر هم زنده بماني زندگي راحتي نخواهي داشت.

 

ديگر نمي‌تواني صحبت كني و براي هميشه ويلچرنشين خواهي شد. ميلگرد را فشار مي‌دادم تا زبانم را بتوانم حركت دهم و صحبت كنم. بعد از چند دقيقه چيزي ديگر متوجه نشدم و چشمانم بسته شد.»

 

سفر به دنیا ديگر

سرماي داخل سردخانه بيمارستان تا مغز استخوانش نفوذ كرده بود. داخل يخچال‌های مخصوص نگهداري اموات چند جنازه قرار داشت. تنها چيزي كه سكوت اين قسمت از بيمارستان را مي‌شكست آمدن مسئول تحويل اموات بود كه با باز كردن قفسه‌های يخچال، جنازه مورد نظر را بيرون مي‌كشيد و پس از تأييد توسط يكي از اعضاي خانواده متوفي به انها تحويل مي‌داد.

 

مسئول سردخانه در انتظار خانواده او بود تا پس از انجام كارهاي اداري جنازه را به انها تحويل بدهد. 7ساعت از مرگ او قبل بود و صبح زود وقتي مسئول سردخانه براي تحويل جنازه بيماري كه شب قبل فوت كرده بود وارد سردخانه شد صداهاي عجيبي شنيد.

 

از داخل يكي از قفسه‌ها صداي ناله ضعيفي شنيده مي‌شد. مسئول سردخانه با دنبال كردن صدا به قفسه‌ای رسيد كه روي آن نام محمود نوشته شده بود. با ترس كشو را باز كرد. از تعجب ميخكوب شده بود.

 

جنازه ناله مي‌كرد و لحظه‌ای بعد بلند شد و نشست. صداي فرياد مسئول سردخانه بسياري كاركنان و نگهبانان بيمارستان را به سردخانه كشاند. اين مرد درحالي‌كه زبانش از ترس بند آمده بود با دست به سردخانه اشاره مي‌كرد و با كلمات بريده بريده از زنده شدن مرده خبر مي‌داد.

 

محمود به سختي از دنياي پس از مرگ و زنده شدن دوباره‌اش سخن مي‌گويد: هربار وقتي آن لحظات را تجسم مي‌كنم حالم دگرگون مي‌شود و همۀ بدنم مي‌لرزد. در محافل گوناگون بارها از من خواسته‌اند كه از دنياي پس از مرگ بگويم ولي امتناع كرده‌ام. لحظات خيلي سختي بود.

 

احساس مي‌كنم خدا فرصت دوباره‌ای به من داد. تصاويري كه از آن لحظات در خاطر دارم مبهم هست و تنها چند تصوير روشن در ذهنم باقي مانده هست. به گفته پزشكان بعد از عمل جراحي سنگين كه 8ساعت طول كشيد 4روز بيهوش و در اين مدت نيز در بخش مراقبت‌های ويژه بستري بودم. خانواده‌ام هر روز از پشت شيشه بخش مراقبت‌های ويژه به من نگاه مي‌كردند.

 

بعد از 4روز علائم حياتي من قطع شد و احياي قلبي نيز بي‌فايده بود و ساعتي بعد مرا به سردخانه منتقل كردند. 7ساعت در سردخانه بودم. تصاوير مبهمي از آن لحظات به‌خاطر دارم ولي احساس سبكي داشتم. مثلا پدر و مادرم كه به رحمت خدا رفته‌اند را در جايي سرسبز ديده‌ يا عده‌ای را ديدم كه احساس مي‌كردم در حال عذاب كشيدن میباشند.

 

احساس مي‌كردم همۀ بدنم يخ زده هست. ناله مي‌كردم و در همان حال متوجه ‌شدم كه در جاي بسيار سردي هستم. نمي‌دانم چقدر زمان گذشت تا اينكه متوجه شدم در قفسه باز شد و مسئول سردخانه مرا بيرون كشيد.

 

به هر سختي‌ای كه بود بلند شدم و نشستم. مسئول سردخانه با ديدن من از ترس زبانش بند آمد و فرار كرد. با تعجب همۀ جا را نگاه كردم. باور نمي‌كردم كه در سردخانه و در قفسه نگهداري اموات هستم. چند دقيقه بعد چند نفر از كاركنان و پرستاران بيمارستان به سردخانه آمدند و مرا به بخش مراقبت‌های ويژه منتقل كردند.

 

از فرداي آن روز مسئول سردخانه از ديدن من وحشت مي‌كرد و مي‌گفت در سال‌هايي كه مشغول به انجام اين كار هست تاكنون با چنين صحنه‌ای مواجه نشده هست. 2ماه در بيمارستان بستري بودم و پس از بهبودي نسبي به منزل بازگشتم اما 2سال منزل‌نشين شدم و قادر به هيچ حركتي نبودم. همسرم فداكارانه به من محبت مي‌كرد و همۀ كارهايم را انجام مي‌داد. حسرت بغل گرفتن فرزندانم در دلم مانده بود و نمي‌توانستم به آن ها محبت كنم.

 

بعد از 2سال كم كم توانستم حركت كنم و متأسفانه به‌دليل اينكه صاحبكارم در بيمارستان از من رضايت گرفته بود بيمه هيچ خسارتي به من پرداخت نكرد و من براي تأمين هزينه‌های درماني‌ام مجبور شدم منزل‌ام را بفروشم. با پول منزل بخشي از بدهي‌ها را پرداخت كردم و اكنون نيز مستأجر هستم و به سختي اجاره منزل را تهيه مي‌كنم. به‌دليل آسيب شديدي كه ديدم نمي‌توانم كارگري كنم و گاهي اوقات با قرض گرفتن خودروي بستگان با آن مسافركشي مي‌كنم.

 

مدت‌هاست كه نتوانسته‌ام خواب راحتي داشته باشم. براي درمان گردن درد بايد گردنبند طبي بهرهگیری كنم اما توان خريد آن را ندارم. دخترم شاگرد ممتاز مدرسه هست اما به‌خاطر اينكه نمي‌توانم هزينه‌های تحصيلي وی را تأمين كنم مجبورم اجازه ندهم به مدرسه برود.

 

گاهي با خودم فكر مي‌كنم كاش واقعا مرده بودم و اين همۀ مشكلات را نمي‌ديدم. هزينه‌های زندگي را به سختي تأمين مي‌كنم و مدتي هست همسرم به‌خاطر دردهاي عصبي هردو دستش از كار افتاده و من بايد به بچه‌ها رسيدگي كنم.

 

هزينه عمل دست او نيز سنگين هست و نمي‌دانم چگونه آن را تأمين كنم. گرچه هيچ‌گاه نااميد نيستم و اميدوارم مسئولان از من حمايت كنند تا بتوانم از فرصت زندگي دوباره‌ای كه خدا به من داده هست بهرهگیری كنم.

 

زندگي دوباره

وقتي در سردخانه بيمارستان چشمانش دوباره باز شد فهميد خدا فرصت دوباره‌ای به او داده هست. از روزي كه به زندگي بازگشته، اطرافيان و دوستانش را نصيحت مي‌كند.

 

مي‌گويد من براي چند ساعت دنیا آخرت را حس كردم و هيچ‌گاه تصويري كه ديدم را فراموش نمي‌كنم. در زندگي هميشه عبادات و واجبات را به‌جا آورده‌ام و در مدتي كه در بيمارستان بودم نمازم را سر وقت مي‌خواندم و در اين سالها نيز روزه‌هايم را به‌جا آورده‌ام.

 

به همۀ مي‌گويم از گناهاني كه خداوند عذاب شديدي براي آن درنظر گرفته هست دوري كنند. وقتي فرشته مرگ به سراغ ما بيايد ديگر فرصت دوباره‌ای نخواهيم داشت و من جزو معدود افرادي هستم كه دوباره زنده شده‌اند. به همۀ مي‌گويم تا فرصت دارند به هم محبت كنند و از اذيت وآزار يكديگر و دروغ و اتهام و غيبت پرهيز كنند.

 

من ديگر هيچ ترسي از مرگ ندارم چون احساس مي‌كنم آن دنيا خيلي بهتر از جهاني هست كه اكنون در آن زندگي مي‌كنيم. در زندگي با پول كم كارگري هميشه سعي كردم به ديگران كمك كنم و مطمئن هستم دعاي خير انها باعث شد دوباره به اين دنيا بازگردم.

 

معناي زندگي را كسي مي‌فهمد كه مرگ را تجربه كرده باشد و معناي ثانيه را كسي متوجه مي‌شود كه در يك قدمي مرگ قرار گرفته باشد.

جدیدترین مطالب سایت