خواهران منصوریان حاوی شهربانو ، الهه و سهیلا سه خواهری هستند که یکی از پر نیرومند ترین زنان کشورمون خواهند بود که در برنامه ماه عسل حضور پیدا کردند .
احسان علیخانی و گفت و گو با خانواده خواهران منصوریان : الهه منصوریان قهرمان تیم ملی ووشوی با انتشار پستی در اینستاگرامش از علی دایی بابت پستی که برای خواهران منصوریان منتشر کرده بود، قدردانی کرد و نوشت: سالها قبل، غیرت، شجاعت، سخت کوشی و مردانه جنگیدن رابه ما آموختی. آن روز را هیچگاه فراموش نمی کنیم.
به گزارش تالاب روزی که تیم ملی فوتبال کشورمون بایکی از کشور های همسایه مصاف داشت بازیکن تیم رقیب از عمد خطای وحشتناکی روی یکی ازبازیکنان ما انجام داد و این خطا باعث جراحت و خون ریزی شدید داخلی در او شد.
اما او باوجود آن جراحت شدید باوجود اینکه جانش در خطر بود تا پایان مسابقه مردانه ایستاد و جنگید و یارانش را تنها نگذاشت او تیم ملی کشورش را برجانش مقدم دانست.
بعد از مسابقه او رابه بیمارستان منتقل و تحت عمل جراحی قرار دادند ازآن روز سالها میگذرد، اما او از همان روز اسطوره و الگوی تعداد زیادی از جوانان شد. او کسی نبود جز علی دایی فخر ورزش ایران و دیار دلاورخیز اردبیل و آذربایجان و برترین گل زن جهان.
مجله تالاب : پست اینستاگرامتان دلگرمی بزرگی بود. آقای علی دایی با همه وجود میگویم مرسی و یاشاسین علی دایی یاشاسین اردبیل یاشاسین آذربایجان و یاشاسین ایران بزرگ.
علی دایی بعد از پخش برنامه شب گذشته ماه عسل که خواهران ووشو کار منصوریان به روایت سختیهای زندگی در غیاب پدر پرداخته بودند،پست اینستاگرامی خود رابه خواهران منصوریان كه مهمان برنامه ماه عسل بودند اختصاص داد.
جنگیدن؛ از زندگی تا رینگ
اما در برنامه ماه عسل چه اتفاقاتی افتاد؟ شرح کامل را در ادامه بخوانید:
خواهران منصوریان که اکنون در سکوهای قهرمانی جهان ایستادهاند ودر رینگ مبارزه میجنگند، روزگاری برای نگه داشتین زندگیشان میجنگیدند.
به گزارش تالاب ، خواهران منصوریان، قهرمانانی هستند که از صفر به سکوهای قهرمانی جهان رسیدهاند. خواهران منصوریان رزمی کار می کنند و شاید مبارزه در بین رینگ برترین مهلت برای جنگیدن بدون واسطه با زندگی باشد.
آنان از زمانی که زندگی را درک کردهاند، مشغول جنگیدن بودهاند و اکنون نیز هستند. روزگاری در زندگی جنگیدهاند و البته موفق شدهاند و اکنون نیز در میدان مبارزه، مردانه میجنگند و بازهم موفق میشوند. سهیلا، مرضیه، الهه و شهربانو، دیشب و پریشب مهمان برنامهي «ماه عسل» بودند تا ماجرای زندگیشان را برای ایرانیان روایت کنند. البته از میان آنان فقط سهیلا، الهه و شهربانو رزمیکار میکنند.
شب گذشته در هفتمین برنامهي «ماه عسل» در رمضان ۱۳۹۶، برای دومین شب پیاپی خواهران منصوریان مهمان این برنامه بودند. در شروع برنامه ابتدا خلاصهاي از برنامهي نخست پخش شد. در ادامه صحبتهاي خواهران منصوریان و احسان علیخانی را در اولین قسمت حضور این بانوان ورزشکار در «ماه عسل» میخوانید:
سهیلا: رفتن شهربانو خیلی ما را اذیت کرد.
الهه: حدود شش ماه بود که پدرم به علت نبود کار در سمیران به شیراز رفته بود. اما نیامدنش ادامه دار شد و کار به جایی رسید که ما تا دو سال از پدر بیخبر بودیم.
سهیلا: شهربانو مدرک دیپلمش را قاب کرد و به دیوار زد و گفت می خواهم کار کنم.
شهربانو: عمویی داشتیم که شیراز بودو آنجا کار می کرد. من رابا خودش به شیراز برد. در منزلي یک خانواده مشغول کار شدم,.
الهه: یادم هست که مادرم با خدا حرف میزد و از نگرانیش درمورد حالات شهربانو می گفت. اي خدا اگر بچهام تب کند چه کسی بالاسرش هست.
سهیلا: وابستگی شدیدی به پدرم داشتم. رفتنش خیلی برایم سخت بود. همینطور رفتن شهربانو. دو سال از رفتن شهربانو گذشت و ماندن در منزل برایم خیلی سخت بود. من هم به شهر رفتم ودر کنار خانوادهاي زندگی کردم. اتاقی در اختیار من گذاشتند پر از عروسک. تا میخواستم خوش باشم یاد خانوادهام می افتادم که همین حالا من خوشم اما خانوادهام چه میکنند.
الهه: من چیزی از بابا نخواسته بودم. حضورش درخانواده ما کافی بود. نباید می رفتم.
سهیلا: یه جاهایی به پدرم حق میدهم که رفت. البته من هم دوست دارشتم با بابام برم مدرسه. روز اول مدرسه همه ی با پدرشان میآمدند.«اشک در چشمانش جمع و سرازیر میشود»
الهه: همه ی در رسیدنمان به این جا نقش داشتیم. همه ی باهم تلاش کردیم. حتی پدرم.
سهیلا: سخت کوشی را از پدرمان یاد گرفتیم. در برنامه شما هیچ کاری نشد ندارد. امیدوارم الهه و مرضیه بعد از ۱۵ سال قهری با پدر، پدرم را ببخشند. الهه ۱۵ سال است که با پدرم حرف نزده است.
الهه: اگر دورانهایي که از کودکیام گذشته، برگردد، شاید پدرم را ببخشم.
تا این جا خلاصهي برنامهي پیشین بود. در شروع قسمت دومِ حضور خواهران قهرمان، احسان علیخانی صحبتهایي کرد ودر ادامه بازهم خواهران منصوریان به بیان زوایای دیگری از زندگی خودشان پرداختند.
علیخانی: از فاصله دیشب تا همین حالا ناراحت نیستید که کل قصهتان را تعریف کردید.
شهربانو: شاید عدهاي هستند که در حال حاضر در جایی از ایران یا هر کجای جهان شرایطی مثل زندگی ما دارند. شاید با دیدن ما و شنیدن حکايت زندگیمان یک یا علی بگویند و بلند شوند و به هدفشان برسند.
الهه: اگر خانوادهاي با شرایط ما در هر کجایی هستند، باید پدر و همه ی اعضای خانواده کنار هم بمانند.
علیخانی: از دیشب تا به حال دوستانتان تماس نگرفتهاند که بگویند نباید میرفتید به برنامه «ماهعسل».
سهیلا: خیلیها از دیشب تا به حال با من تماس گرفتند و وقتی که فهمیده بودند ما با چه مشکلاتی به این جا رسیدهایم باورشان نمیشد.
الهه: دراین همه ی سال ما با یک نفر هم درددل نکرده بودیم. اومدیم این جا و با کل ملت ایران درددل کردیم. اینقدر دراین راه سختی بود که خیلیها در میانه راه میمثل. اما ما کم نیاوردیم و جنگیدیم و ایستادیم و همه ی باهم زندگیمان را ساختیم.
مرضیه:من شرمندهي خواهرانم هستم. آن دوران که مشهور و قهرمان نشده بودند حاضر نبودم بگویم که خواهرانم هستند. اما همین حالا شرمندهي هر سه تاشونم. همین حالا نمیگم مرضیه منصوریان هستم. اول میگم خواهر شهربانو و الهه و سهیلا هستم.
الهه: شهربانو و سهیلا از منزل رفتند تا بار خانواده برای معاش سبکتر شود. زمانی که شهربانو رفت کار میکرد و برای ما پول میفرستاد. اما وقتی برگشت خیلی شاد بودیم. بودنش برایمان مهمتر بود.
شهربانو: وقتی برگشتم ۱۸ ساله بودم.
الهه: وقتی آمد ورزشکار شده بود. باشگاه رفته بود. چیزهایی به من یاد داد. از پولی که درآورده بود اسبی خرید. تا از کرایه دادن آن اسب به توریستها در آبشار سمیران درآمدی برای منزل به دست بیاورد.
مادرم از درآمدی که داشتیم بخشی را کنار میگذاشت تا ما رابه اصفهان بفرستد تا در آنجا به باشگاه برویم. از ترمینان صفه تا ورزشگاه تختی دو ساعت پیاده روی بود. ما فقط کرایه اتوبوس برای رسیدن به اصفهان را داشتیم و وادار بودیم مسیر ترمینال تا ورزشگاه تختی را پیاده برویم. شب هم خسته و کوفته باز میگشتیم.
علیخانی: وسط این همه ی دردسر، تصمیم رفتن به باشگاه و پرداختن به ورزش حرفهاي چطور به سرتان زد.
شهربانو: روزهایی که در شیراز ودر آن خانواده کار میکردم، باشگاه هم میرفتم. همه یي کارهایم را در آن منزل انجام میدادم و بعد میرفتم باشگاه. وقتی به منزل برگشتم هفتهاي سه جلسه با الهه به اصفهان میرفتم تا در آنجا به باشگاه برویم. وقتی شرایطش را نداشتیم و پول کرایهمان کم بود، یک نفرمان میرفت.
الهه: هر شخصی به اصفهان میرفت و یاد میگرفت باید میآمد و به دیگری یاد میداد.
شهربانو: اسبی که خریده بودم را دوری ۱۰۰ یا ۲۰۰ تومن کرایه میدادم تا مردمی که برای تفریح به آبشار سمیران آمده بودند، با اسب دور بزنند. گاهی مشکلات هم برایم پیش میآمد. تقریباً همیشه دعوا داشتم و بحث داشتم و درگیر می شدم,. برخی مواقع خودم هم خجالت میکشیدم که بروم. چون دیگر سنم بالا رفته بود. گاهی الهه را میبردم و اسب رابه او میسپردم و خودم از دور حواسم به او بود.
علیخانی:چه می شود که دختران این خانواده به ورزش رزمی علاقه مند میشوند.
مرضیه: آرزوها. یک شب الهه دفتر نقاشی آورد و گفت بیایید آرزوهایمان را بکشیم. سهیلا خودش را کنار پدر کشیده بود. الهه خودش را کنار معبدی در چین کشیده بودو می گفت باید به آنجا بروم و فنون رزمی را در آنجا بیاموزم. شهربانو هم خودش را درکنار اسبی کشیده بود.
علیخانی: پس با این حساب و تا به حال همه ی به آرزوهایتان رسیدهاید بجز سهیلا. الهه لژیونر رزمی در چین است و آنجا به ورزشش ادامه میدهد. شهربانو هم اسبش را خرید. فقط آرزوی سهیلا مانده است.
شهربانو: ورزش هاي دیگر به گروه خونی من نمیخورد. استاد خوبی هم در اصفهان گیر آوردیم. این مربی وسایل ایمنی مثل هوگو برایش خیلی مهم بود. اما ما فقط یک دست هوگو و پابند و کلاه داشتیم. یک روز دو نفره رفته بودیم به اصفهان برای تمرین. اما مربی اجازه تمرین نداد و گفت هر شخصی وسیله ایمنی کامل دارد بیاید. همه ی وسایل رابه الهه دادم و گفتم برو تمرین. بعد از تمرین هم همه ی میرفتند به منزلشان و بعداز ظهر دوباره برای تمرین بازمیگشتند. اما ما به پارکی که نزدیک باشگاه بود رفتیم و چند دقیقه استراحت کردیم و بعد به تمرین رفتیم. مربیمان بعد ها فهمید و گفت چرا به من نگفتید.
الهه: ما از کسی کمک نمیخواستیم. وقتی شهربانو ازدواج کرد، در آبشار عاشق پسری شد و با او ازدواج کرد.
شهربانو: با یکی بحثم شد. آن ها دو سه نفر بودند. همه ی آمدند که من را بزنند. یه دفعه پسری آمد و پشت من درآمد. وقتی ایشان ورود کرد آن سه نفر رفتند. بعد ازآن باهم آشنا شدیم و سال ۱۳۸۵ ازدواج کردیم. حدود ۲۱ ساله بودم. در همان سمیرم ازدواج کردیم. همسرم هم شرایطش بد نبود. وقتی من سوار اسب میشدم و به آبشار میرفتم کمی خانواده همسرم ناراحت بودند.
از یه طرف نگران خانواده خودم بودم و از یه طرف هم وادار بودم به زندگیام فکر کنم. بعد از ازدواج کل دغدغهام خانوادهام بود. تا زمانی که الهه اولین اردویش را رفت و جایزهاش ۹۰۰ هزار تومان بود. فکر می کردم جایزهاش را برای خودش بردارد.
به هرحال او زحمت کشیده بودو می بایست برای آیندهاش برنامه داشته باشد. اما جایزهاش را وسط گذاشت و گفت آنرا برای کل خانواده خرج کنیم. بعد ازآن بود که خیالم آسان شد و مسئولیت رابه الهه سپردم. می دانستم که او می تواند از خانواده حمایت کند.
علیخانی: مرضیه با یه بچه به خانواده باز می گردد چون طلاق می گیرد. شهربانو ازدواج کرده و رفته است. و اولین جایزه را هم الهه منصوریان میگیرد.
الهه: از مسابقات جوانان آسیا برگشتیم و دیدم که در پشت شیشههاي فرودگاه همه ی اعضای خانواده برای استقبالم آمده بودند. هنوز این هزینه را نداشتیم که بیایند به استقبالم.
شهربانو: همسرم گفت که باید بچه ها را ببریم به استقبال الهه.
الهه: شهربانو میگفت میخواهم ووشو کار شوم. گفتم باشه بیا من هم کمکت می کنم. بعد از اولین اردویی که داشتیم دیگر من بیشتر در اردو بودم. هر چند ماه یکبار به منزل باز میگشتم تا پولی که از اردوها میگیرم رابه خانواده بدهم. مادرم در ۱۵ سال اذیت شده بودو من می خواستم که در آینده مادرم شاد باشد. یکبار که از اردو برگشتم دیدم که سفره پهن است و شیشه منزل شکسته ودر سفره است. پدرم به منزل آمده بودو خواسته بود که منزل را بفرشیم تا پول طلبکاران را بدهد.
گفتم که ناراحت نباشید و مدال بعدی را میگیرم و منزل دیگری میخریم. دو سه سال بعد در مسابقات آسیایی گوانگجو مدال گرفتم و ۵۰ سکه بهم دادند. اما نه با این پول که با پول بسیار بیشتری برترین منزلي شهرمان را برای مادرم خریدم.
مجله تالاب : مسابقات جهانی مالزی بود که برای اولین بار می خواستم جایزه جهانی بگیرم. من به فینال رسیده بودم. برنده شدن در آن بازی زندگیمان را تغییر میداد. راند اول بازی دماغم و گونهام شکست و چشمم کبود شد. یک چشمم کامل نمیدید.
شهربانو: آن دوران من هم در اردوی تیم ملی بودم. داشتم در پشت صحنه تمرین می کردم. دیدم همه ی کنار مانیتور هستند. فهمیدم اتفاقی افتاده است. می دانستم که در آن دوران الهه بازی دارد. دیدم خون ریزی شدید کرده و صورتش کبود شده است. اما فقط التماس میکرد که می خواهد مبارزه را ادامه دهد.
الهه: خود مربیام گفت بازی نکن. پافشاري کردم که باید ادامه دهم و خواهش کردم که هیچگاه حوله به وسط بازی نیاندازد. از داور خواهش کردم که بازی را تمام نکند. خون را در دهنم قورت میدادم تا داور نبیند که از دهانم خون می آید. گونهام هم شکسته بود. اما من فقط به پیروزی فکر می کردم چون میخواستم مادرم شاد باشد.
شهربانو: حریفش هم فقط مشت میزد به چشم زخمی الهه. در انتها بازی را برد.
الهه: یک چشمم کامل نمی دید. از درد زیاد و بعد از پایان مبارزه در بغل مربیام بی هوش شدم, و من رابه بیمارستان بردند. در بیمارستان مدالم را برایم آوردند. در بیمارستان پسری مصری بستری بود که او هم در مسابقات بخش آقایان شرکت کرده بودو دماغش شکسته بودو انصراف داده بود، اما من گفتم طلا گرفتم. وقتی حالات من را دید، مسخرهام کرد که مگر میشود تو با این وضعت طلا بگیری. اما ما عادت به جنگیدن داشتیم. از بچگی در حال جنگیدن بودیم.
مرضیه: اون روز تلویزیون را خراب کردم تا مادرم چهرهي الهه را نبیند که کبود و خونی شده است.
شهربانو: هر بار که از مسابقهاي باز می گردیم مردم سمیرم همه ی میآیند به استقبالمان. آن روزبعد از برنده شدن الهه همه ی آمده بودند و خیلیها گریه میکردند.
سهیلا: پزشک گفته بود که الهه ممکن است برای همیشه کور شود.
الهه: برای من اما مهم نبود. مهم برایم سهولت خانواده ام بود. مادرم گفته بود نانی که شما با کتک خوردن میآورید را نمیخواهم. در لیگ چین هم بازیهاي سنگینی انجام می دهیم.
سهیلا: مادرم برای رفتن ما به لیگ چین اصلا راضی نبود.
الهه: من آرزوی مدال طلای المپیک را دارم. به مردم قول می دهم که مدال بیاورم.
شهربانو: آن دوران در اردو بودم. اما وزنم خط میخورد.«مدالهاي طلای بسیاری در سطح آسیا و جهان دارد»
سهیلا: طلای جام جهانی را دارم. مسابقات اینچوان کره بود که شهربانو ۶۰ کیلو بودو من و الهه در وزن هم بودیم. به مادرم گفتم برای من دعا کن.
الهه: من هم به مادرم گفتم برای من دعا کن.
سهیلا: شب مسابقه الهه تا صبح فیلم میدید. روز مسابقه رسید و الهه فکر می کرد این مسابقه را آسان از من میبرد. اما من بازی را بردم. البته در بازی دوم باختم.
شهربانو: اندازه همه ی کسانی که رزمی هستند، تمرین میکنیم و عرق میریزیم. اما چون ووشو المپیکی نیست به اندازه دیگران جایزه نمی گیریم.
مرضیه: دغدغهام برایشان بسیار زیاد بود. الهه بعد ها بزرگ ترین باشگاه را در سمیران راه انداخت و من شدم, مدیر آن باشگاه.
علیخانی: بعد از افطارِ دیشب من و خواهر بزرگ تر شما گفتگویی داشتیم و تصمیمی گرفتیم. میخواهیم اتفاقی بیافتد که اگر شما نخواهید جلویش را میگیریم. فیلمی پخش شد.
علیخانی: در قصه ي دیروز ما بانو سهیلا منصوریان خواهشی کرد که ما هم دراین میان متعجب شدیم. از میان شما چهار خواهر، هنوز دو نفرتان پدرشتان را نبخشیده است. حاضرید پدرتان را ببخشید. به این موضوع فکر کنید.
شهربانو به پشت صحنهي برنامه می رود و پدرشان رابا خودش به داخل استودیو میآورد.
پدر: هر شخصی بچه اش را دوست دارد. حاضرم تیغ توی پای خودم برود اما در پای بچهام نه. همیشه با من و عصای دستم بودهاند. مشکلی پیش آمد که نتوانستیم کنار هم باشیم. بدهکاری و چک و سفته داشتم. دیگر نتوانستیم کنار هم بمانیم.
علیخانی: شما پدر کارگر کشاورز زحمتکشی بودی که زمینی برای خودش نداشت.
پدر: آن دوران من کشاورزی میکردم. در واقع رعیت زمین دیگران بودم. شش ماه کار کشاورزی داشتیم و شش ماه زمستان کار تعطیل بود. شش ماه هم میرفتم شیراز تا کارگری کنم.
علیخانی: چرا از کنار خانواده برای همیشه رفتید.
پدر: به خاطر اینکه طلبکاران درِ منزل و با مامور و با حکم جلب نیایند. آن دوران بچهها آرامش نداشتند. دیدم شهربانو بزرگ شده و دانا و عاقل است و میتواند خانواده را اداره کند. گاهی باید از دست مامورها به کوه فرار می کردم.
الهه: پدرم برترین پدر جهان است. چون دیدم که چطور برای زندگی ما تلاش می کرد. رفتنش باعث شد که آن پدری که کوه استوار بودو حامی ما بود ول میکند و میرود. من می خواستم که کنار هم باشیم. هم اکنون که بازیکن تیم ملی هستم کاش می بودو باهم تقسیمش میکردیم. یادم هستم که در اولین مسابقات بازیهای آسیایی باید پدرم می آمد و رضایت میداد که من بروم. اگر رئیس فدارسیون قبول نمیکرد که مادرم بجای پدرم امضا کند نمی توانستم برود. آن دوران هر چه دنبال پدرم گشتیم پیدایش نکردیم.
علیخانی: مشکل بزرگ همه ی ما این است که نمیتوانیم شرایط دیگران را درک کنیم. قضاوت درخانواده شما دو گونه است.
شهربانو: الهه و سهیلا کوچک تر بودند. میدیدم که در شرایط گرم تابستان ما را می فرستاد که استراحت کنیم و بعد خودش می رفت گندم درو می کرد.
پدر: اول برای بچه ها چادر می زدم تا زیر چادر ودر سایه استراحت کنند. وقتی دخترانم میدیدند که من دارم کار می کرد، می آمدند به کمک من.
علیخانی: «روبه سهیلا می گوید»شما این آرزو را داشتید. از احساست بگو.
سهیلا: من بخشش میخواهم. درست است کنار هم جمع شدهایم. اما دوست دارم از ته دل پدر را ببخشند. پدر حق داشت برود. سختی خیلی بهش فشار آورده بود. از یک طرف هزینه هاي تحصیلمان را تامین می کرد و از طرف دیگر فشار بدهکاران و از طرفی هم تامین هزینههاي زندگی. من به پدر حق می دهم.
علیخانی: همه ی ي امروز ما برآورده کردن آرزوی یک قهرمان است.
الهه: حسی که همین حالا دارم دراین پانزده سال نداشتم. همین حالا دوست دارم که پدرم کنارم باشد. حس می کنم پدرم باید من را ببخشد.
پدرم: بچه ام به گردنم حق دارد. انها باید من را ببخشند.
علیخانی: شما وقتی تماس نداشتی با دختران قهرمانی شان را می دیدی؟
پدرم: بچهام حقهاي بسیاری به گردن من دارد. همیشه قهرمانیشان را میدیدم. اولین روز عاشورا هیات آماده می کردم و دعا می کردم تا بچهها قهرمان شوند.
مرضیه: به پدرم سربلندي می کنم.
پسر: بالاخره انسان سختیهاي زیادی می کشد و این جمع باید سالها پیش رخداد میافتاد.
دختر کوچک: خوشحالم. هیچگاه فکر نمیکردم این جمع دوباره جمع شود.
شهربانو: قهرمانیهایم را مدیون پدرم و همسرم هستم.
دختر دیگر: همین حالا خوشحالم.
الهه: سخت بود حکايت زندگیمان را تعریف کنیم. اما همین حالا خوشحالیم.
پدر: امیدوارم برای مردم سربلندي بیافرینند.