روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

مجموعه : اخبار چهره ها
روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

 

مرحوم مرتضی احمدی هنرمند خوب کشور گفتگوی جالبی در زمینه نوروز در زمان قدیم داشته که بد نیست بخوانید.

 

به گزارش تالاب پیرمرد استاد روایت کردن بود و آنقدر سلیس و روان حرف می زد که دلت می خواست ساعت ها بنشینی و به خاطره هایش که انگار تمامی نداشت گوش بدهی و هی تصویر پشت تصویر توی ذهنت بسازی و …

 

 وقتی مرتضی احمدی چشم هایش را روی دنیا بست؛ خیلی چیزها با بسته شدن آن چشم ها از اطراف و اکناف ما پر کشیدند و رفتند، چیزهایی که فقط در حافظه مرتضی احمدی زنده بودند و فقط زمانی که او به خیابانی، کوچه ای، جایی خیره می شد، آرام آرام در ذهنش شروع به نشو و نما می کردند وتبدیل می شدند به چیزی که سال های سال بودند.

 

سینه پیرمرد گنجی از خاطرات بود و حافظه اش سرشار از تصاویری که هر وقت دلش می خواست می توانست با آن بیان گرمش و لهجه خاصش همان تصاویر را با یاری کلمات بازسازی کند و تو را ببرد به تهران سال 1320 و برایت طوری سفره نوروز را بچیند که روح محله ها را احضار کند که هاج و واج بمانی و بگویی که یعنی تهران، همین تهران شلوغ و پلوغ، چنین حال و هوایی داشته؟

 

پیرمرد استاد روایت کردن بود و آنقدر سلیس و روان حرف می زد که دلت می خواست ساعت ها بنشینی و به خاطره هایش که انگار تمامی نداشت گوش بدهی و هی تصویر پشت تصویر توی ذهنت بسازی و … حالا اما دیگر نه از آن چشم های درخشان و آن لبخندها خبری هست و نه کسی مثل او باقی مانده که اینقدر خوب تمام جزییات یک زندگی معمولی را در تهران به حافظه سپرده باشد.

 صدایش اما هنوز هست، صدایی که در یکی از روزهای اسفند سال 1392 با فشردن تکمه ضبط آرام آرام در حافظه یک دستگاه ضبط و پخش صدا، ثبت شد تا هر وقت دلت گرفت، بتوانی دکمه اجرا را لمس کنی و همراه صدایش به تهران قدیم بروی و یک نوروز قدیمی را بدون حشو زواید و تغییر و تحریف تجربه کنی.

 

روایت مرتضی احمدی از تهران قدیم و آداب و رسوم نوروزی پایتخت ایران با خاطرات دیگری نیز در هم تنید؛ خاطراتی که خواندن شان آدم را با متن زندگی کسانی پیوند می زند که روزی روزگاری در گوشه ای از این شهر زندگی می کرده اند.

 

دلم نیامد لحن و بیان مرتضی احمدی را خیلی ویرایش کنم. با خودم فکر کردم اثر کلمات را همانطور که او توی جمله ها می چیند، همانطور که او استفاده می کند و همانجور که او می گوید، منتقل کنم، شاید شما هم صدای مرتضی احمدی را بشنوید. صدایی که خیلی ها ناشنیدهاش می گرفتند اما اگر آن حکم ازلی «تنها صداست که می ماند» همچنان پابرجا باشد – که هست – فقط کافی است در ذهن تان صدای او را با این کلمات بسازید؛ آن وقت شما مسافر تهران قدیم می شوید.

 

روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

خب از کجا شروع کنیم؟

– من چون خودم قدیمی هستم، برایتان از قدیم می گویم که نوروز اصلا چه جوری برگزار می شده. حالا خیلی ها هستند که اشتباه می کنند، نسل جوون به خصوص فکر می کنند هفت سین را که بگذارند، دورش جمع شوند و بگویند سال تحویل شده کافی است و متاسفانه بعضی ها هفت سین نایلون هم می گذارند؛ اون دیگه خیلی حرفه. در گذشته نه، اینطور نبود. یک تدارکاتی داشت. یک استقبالی داشت برای نوروز که اون ها همه در اسفند ماه بود. یعنی اسفند که شروع می شد، مردم در تدارک عیدشون بودند.

 

 پدر خانواده دست پسر و بچه ها و خانمش را می گرفت همان اول اسفند می بردشون پارچه فروشی برای خرید پارچه. سابق بر این یک دست لباس آماده وجود نداشت. کفش آماده نبود. باید تشریف می بردین اونجا، پارچه اش را می بردین، آسترش رو می بردین، معمولا توی هر محله ای خیاطی بود که همه را می شناخت، همه هم مشتری اش بودند. بعد دوباره باید می رفتی کفاشی، باز هم همه رو می بردن کفاشی چه زنونه، چه مردونه. این لباس شب عیدشون بود که همه باید روز اول عید لباس هاشون رو عوض کنند و لباس نو بپوشند. رسم شان بود. بد می دونستند. به چه معنا؟ معتقد بودند اول نوروز یعنی اول فروردین ما لباس عید نپوشیم تا آخر سال همین وضع را داریم. یعنی چیز نو به تن ما نمیاد.

 

بیستم اسفند که می شد مادر خانواده فکر سبزه بود. گندم، ارزن، ماش، قره ماش و این چیزها رو خیس می کرد که پای هفت سینش سبزه هم باشه. سبزه هم یکی از سین ها بود. بعد خونه تکونی بود. توی محل راه می افتادن. اکثر اینهایی که توی محل راه می افتادن که کار خونه ها رو انجام بدن، مال محل بودند. یعنی آن محل مال اینا بود. همه هم می دانستند. مثلا خانواده شما می دانستند این یارو که داره داد می زنه مال این محل نیست، بهش کار نمی دادند چون امین مردم بودن اینا. یارو می اومد توی کوچه ها داد می زد، آب حوض می کشیم، برف پارو می کنیم، همه اینها را همین یک نفر انجام می داد. یعنی شما اگر چنانچه احتیاج داشتید یکی بیاد آب حوض خونه تون رو بکشه، همون کسی می اومد که همیشه این کار رو انجام می داد چون آب حوض کثیف می شد. آب حوض را می کشیدن می ریختن دور، به جاش آب تازه می اندختن.

 

یا اگر زکمستون برفی می آمد، همون برف پاروکن شما بود. می اومد خودش صاف می رفت بالای پشت بوم. دیگه خودش می دونست. دستمزدش هم مشخص و معین بود. فرشا رو واسه شستن، یارو قبلش می برد شاه عبدالعظیم، با گاری، شهر ری، چشمه اعلی بود اوجا، قالی ها را می شست، همون جا هم خشک می کرد. همون طور با گاری برمی گردند، می اومد خونه می داد به شما. بعد از این ماجرا خونه تکونی شروع می شد. اگر بارندگی نبود، هوا خوب بود، بیشتر کارهای خونه به عهده خانم خانه طفل معصوم بود. البته همه اهل خانه کمک می کردند.

 پدر، پسر، دختر، تمام اثاث خانه را می ریختند بیرون، خانه را تر و تمیز می کردند. گردگیری می کردند، جارو می کردند. تمام درها را می شستند. بعد یواش یواش اثاث را پهن می کردند. حالا قبل از اینکه پهن کنند روز قبلش توی یه سطل آب یک مقدار زیادی 100، 150 گرم تنباکو در آب می ریختند و می گذاشتند 24 ساعت بماند. این تنباکو عصاره خودش رو پس می داد به آب، اینا رو کف اتاق ها می زدن بعد فرش ها را پهن می کردند.

 

چرا؟

– هیچ جانور دیگری زیر این قالی ها نمی رفت. از بید گرفته تا هزارپا جرأت نمی کرد برود. کشته می شدند. جلو نمی آمدند اصلا. بعد تمام اثاث را می چیدند. البته اولین کاری که می کردند، کرسی را جمع می کردند می بردند توی زیرزمین. بعد که این کارها را کردند، می آمدند سر لباس ها. تمام لباس های زمستانی را شسته بودند، می آوردند. جعبه های مخصوص داشتند.

 

 بهش می گفتند صندوق، لباس های بهاره و تابستانه را درمی آورند، لباس های زمستانه را می گذاشتند آن تو، چون شال کمر پشمی بود، دستکش و جوراب و شال گردن پشمی، یه مقدار نفالین هم لابلای لباس ها می گذاشتند که هیچ جانوری مخصوصا بید نتواند برود سراغ لباس ها. آهان راستی، یکی دو روز مانده به شروع خونه تکونی، همه پرده ها را باز می کردند. آن موقع تمام درها، پشت دری داشت. اینها رو همه می شستن، اتو می زدن، اول اینا رو آویزیون می کردن، بعد اثاثیه را می چیدن. همه زندگی مثل گل تمیز می شد.

 

روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

 

چه مواد شوینده آن موقع استفاده می شد؟

– بیشتر یا چوبک بود یا صابون هایی بود که به آن می گفتند صابون رختشویی. دو جور صابون بیشتر نبود. یکی همین رختشویی، یکی صابون سرشویی که بهش می گفتند صابون آشتیونی یا صابون برگردون چون خشک شده بود. لب هایش برگشته بود. فقط همینا بود. پودر و مایع های فلان نبود. بعد یکی دو روز مانده به عید تمام اهل خونه می رفتند آرایشگاه و حمام و کارهاشون رو می کردن.

 

می رسیم به چهارشنبه سوری. مفصل می گرفتند. باز هم کسانی بودند آدم های زحمتکشی بودن، کارگر بودن، می رفتن در کوه های اطراف تهران مقداری بوته می چیدن می آوردن. از صبح سه شنبه توی محلات اینا را کپه می گذاشتن و می فروختن. مردم می خریدن به اندازه نیازشون می بردن توی حیاط، توی کوچه، کاری نمی کردند، اذیت نمی کردند. همه چیز حساب و کتاب داشت. هیچ وقت کسی را آزار نمی دادند. چرا توی کوچه این کار رو بکنند؟ ممکنه سگی، گربه ای کشته بشود، بچه یه نفر بره طرف آتیش، نه، فقط توی خونه خودش. جون ترها، دامادش، عروسش دور هم جمع می شدند آتیش رو روشن می کردند. زردی من از تو سرخی تو از من. از روی آتیش می پریدن.

 

شب چهارشنبه سوری غذای مخصوصی هم می پختند یا نه؟

– نه. مادر هر غذایی که درست می کرد می خوردند. همین که به آجیل خوردن می رسیدی قاشق زن ها راه می افتادند. جوونای 16، 17 ساله، همه چادر سرشون بود، پسر دختر معلوم نبود. می آمدند در خونه ها، یکی یه کاسه مسی دست شون بود. می زدن به اون یه رنگ خاصی داشت. یکی از اعضای خونه می رفت در را باز می کرد. حالا چرا؟ اولا یا پسر بود یا دختر. اگر دختر بود، آن دو سه تا پسری که زیر چادر بودن این رو نگاه می کردن ببینن کیه، آیا زیباست؟ یا عکسش. فرق نمی کرد. دخترها متوجه پسرها بودن پسرها هم متوجه دخترا. آنقدر می زدن تا اینکه توی کاسه شون آجیلی چیزی بریزن و اینا برن. همه همدیگه رو از زیر می شناختن. شب بسیار بسیار قشنگ و خوبی بود.

 

بعدش می رسیدیم به خرید هفت سین. البته یه پنج شنبه آخر سال هم بود که سنت ما نبود. اضافه شد بهش. می رفتند قبرستان ها زیارت اهل قبور. اینجا بود که روز آخر، صدای سمنو بلند می شد. سمنو، آی سمنو، مال پای هفت سین سمنو، می خوند با آواز. می رفتند سمنو می خریدند و از دو سه ساعت مانده به سال تحویل، مادر سفره هفت سینش رو پهن می کرد. هفت سینش را می چیند. حالات چرا هفت سین؟ این هفت سین چیه؟

حتما باید ریشه گیاهی داشته باشه و قابل خوردن؛ سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سبزه، سیب همه اینا ریشه گیاهی دارن و مغزی و بسیار نافع. هر کدوم حکمتی درش بود. سماق، چربی خون رو از بین می برد. جلوی غلظت خون رو می گرفت، جلوی لخته شدن خون رو می گرفت. ببین یه سماق چقدر خاصیت داره. «سیر»، به سیر می گفتن دکتر. الان در تمام کشورهای دنیا کمتر غذایی هست که بدون سیر مصرف بشه، بعد در ایران که منبع سیره کم مصرف می شه. می گن بو میده. سبزه ماصلا خیلی خوراک خوبی است. الان سبزه هم درستن می کنن می فروشن توی مغازه ها.

 

سکه جزو هفت سین نیست. ریشه گیاهی نداره. اصلا اضافه شده یا سنبل اضافه شده. هفت سین اینایی است که من به شما عرض کردم. حالا چرا سکه می ریزن توی آب و سر هفت سین می گذارن؟ وقتی که سال تحویل می شه، یا بچه ها اومدن، قبلا عروس و داماد و نوه ها آمدن یا بعد سال تحویل فورا میان چون اولین بار باید بری سراغ پدر و مادر.

میان اونجا، بعد بزمی می شه واسه خودش. بزمی با یک دنیا لذت. اولین حرکت را مادر می کنه که بلند می شه نقل می گذاره دهن بچه ها که کام شون تا پایان سال شیرین بماند. حالا چرا توی آب سکه می ریختیم؟ چون آب مظهر پاکی است و ضمنا ما اگر اعتقاد و مذهب داریم یک مسئله ای را هم می دونیم که وقتی حضرت فاطمه همسر حضرت علی شد مهرش رو پیغمبر آب کرد، پس آب برای ما مقدس هم هست.

 

مادر تعارف می کند، تمام اهل خانه باید به تعدادشان سکه ریخته باشد آن تو، تمام اهل خانه سکه برمی دارن که ان شاءالله تا پایان سال دست شان خالی نباشد، جیب شان پر پول باشد. براشون برسه مدام. از اون طرف پدر بلند می شه، قرآن رو باز می کنه به تعداد عائله اش، اسکناس گذاشته، حالا بسته به توانش، کم بها یا پر بها، دونه دونه میان برمیدارن. این هم باز همون طوره. پدر دعا می کنه بچه هاش دست شان خالی از پول نباشه. اینا یک چیزهایی است که زندگی رو قشنگ و قشنگ تر می کنه.

روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

 

ماهی قرمز هم اضافه شده، نه؟

– اضافه شده. سال های ساله که هست. چیزهای دیگه هم هست. گلدون گل می ذارن. من شنیدم بعضیا کله جوش درست می کنن تیلیت می کنن می گفتن امیدواریم تا پایان سال زندگی بچه هامون قوام و دوام داشته باشه. خب ببینین قشنگه اینا درسته به جایی نمی رسه حرفه، نیته، اعتقاده ولی قشنگه، خیلی زیباست.

 

شام شب عید چی بود؟

– شام شب عید، 28 اسفند رشته پلو، با این نیت که رشته عمر و کارشون طولانی بشه. شب عید سبزی پلوست. خود سبزی چیه؟ مظهر نشاط و شادیه. اون رو می خورن.

 

خب سبزی پلو را با ماهی می خوردند؟ ماهی را با توجه به دوری راه و نبود یخچال از کجا می آوردند؟ از دو سه روز قبل می آوردند تهران؟

– ماهی ها دودی بود. ماهی تازه نمی رسید به تهرون چون وسیله نقلیه نبود. ارتباط بین شهرها خیلی کم بود. بعدها که وسیله نقلیه زیاد شد، ماهی تازه هم اومد ما در خانه پدری مان هیچ وقت ماهی تازه ندیده بودیم.

 

سیزده به در چه می کردند؟

– یکی از روزهای قشنگ ما همون سیزده به در است. همه از خونه میرن بیرون. دشتی، صحرایی؟، جنگلی، جایی بساط پهن کنن بشینن کنار طبیعت. از شب قبل هم مادر تدارکش رو می بینه، باقالی پلو با سبزی درست کنه. کاهو سکنجبین می گیرن. وسیله هم نبود.

 

کجا می رفتند؟

– یا کن و سولقان، جای دیگه ای نمی تونستن برن، وسیله نبود، یا شمرون می رفتن. شما از پیچ شمرون که بالا می رفتی تقریبا بیابون بود. همه دار و درخت و باغ. یه خیابون بود تا شمرون می رفت کج و معوج ولی سبز و خرم. تمام جوی های پر از آب بود. بساط را که پهن می کردن، آقایون استراحت مخی کردن، خانم ها یا دخترهای خونه بلند می شدن می رفتن توی صحرا سبزی می چیدن.

 

غازیاغی، شنگ، سبزی صحرایی، والک، اینا رو می چیدن چون اعتقاد داشتن در سال یکی دو بار باید پلو والک بخورن یا با سبزی صحرایی آش بخورن. دخترها یواشکی می رفتن سبزه گره می زدن جوری که کسی نفهمه، که هنوز هم منم می دونم کی چیکار می کرده. (خنده) کوچکترها که می خواستن حرکت کنن، سبزه را برمی داشتن می آوردن. سبزه دیگه زرد و پژمرده شده بود. می آوردن بیرون. بایدهم حتما بیندازن توی آب روان تا آب روان این زردی و پژمردگی رو با خودش از شهر ببره بیرون. یک چیز مهم این وسط وابستگی مردم به هم بود. پنجشنبه آخر سال حلوا می بردن خیرات می دادن غریبه و خودی نداشت، به همه تعارف می کردند.

 

قبرستان بزرگ تهران آن موقع کجا بود؟

– مسگرآباد. جنوب شرقی تهران یه قبرستان بیشتر نداشتیم. یه قبرستان هم شمال تهران داشتیم که جای آتش نشانی، چهار راه حسن آباد. اونجا هم قبرستان بود چون چهار راه حسن آباد شمال تهران بود دیگه.

 

به نظرم سطح توقع مردم هم خیلی پایین بود. رسم و رسوم نو کردن وسایل یا چیزهایی از این دست خیلی نبود.

 

– من یه چیزی به شما می گم. ببین، این قوری. قوری شما ترک می خورد، قوری چینی بود، بشقاب مسی داشتیم اما کاسه ها، کاسه های گل سرخی بودند. بشقاب بود، کاسه، پیاله، ماست خوری، ترک می خورد می شکست. نعلبکی می شکست، یک چینی بندزن توی هر محله ای بود. می آدمد داد می زد چینی بندزن. صداش می کردی، می اومد کنار در خونه می نشست، مته اش رو آماده می کرد. تمام این ها رو بند می زد. نمی رفت نو بخره. من الان توی خونه ام دارم.

 

 توی هر خونه که می رفتی چندتا کاسه و پیاله بند زده بود. مادر خونه دور نمی ریخت. خیلی صرفه جویی می کرد. مبل که نبود، صندلی که نبود، پشتی بود و فرش. آنقدر این پشتی استفاده می شد که ساییده می شد. تازه ساییده می شد می بردن می گذاشتن توی اتاق دم دستی. توی اتاق مهمونی نمی گذاشتن. از همه چی حداکثر استفاده را می کردن. هیچ وقت به شوهر تحمیل نمی شد. به خانواده تحمیل نمی شد. چرا می گفتن کدبانو آخه؟ واسه همین چیزها چون حواسش به همه این چیزها بود.

بچه هاش هم که بزرگ می شدن مطابق سلیقه خودش بزرگ می شدن. دخترش هم که می رفت خونه شوهر، بهترین دستپخت را داشت. مادر خونه با دخترش شوخی نداشت. وقتی فلان غذا را درست می کرد، دخترش باید بغل دستش وایسه دونه دونه بهش بگه. اینو باید چقدر بجوشونی، چقدر باید روغن بریزی و دختر وقتی می رفت خونه شوهر با دستپخت عالی می رفت. چرا می گفتن وقت خواستگاری، دختر چایی بیاره؟ آدم قحطی بود مگه؟ وقتی می آورد مادر داماد نگاه می کرد به استکان. اثر انگشت نباشه روش، لک نباشه، تمیز باشه، برق بزنه. اگه دختر بلند می شد میوه تعارف می کرد نگاه می کرد میوه ها خوب شسته است یا نه؟ بشقاب تمیزه یا نه؟

 

 
روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

قوت غالب عید چه بود؟

– بیشتر غذا حاضری بود. ناهار و شام برنج خیلی کم بود. اونایی که خیلی وضع شون خوب بود چهار روز روز فرنگ رفته بودن، شب جمعه به جمعه برنج می خوردن ولی اکثر خانوده ها شب عید برنج می خوردن. غذاشون اشکنه، کله جوش و اون چی بود؟ با گوشت و آلو و پیاز درست می کردن، حسرت الملوک می خوردن.

 

حسرت الملوک چه بود؟

– جغور بغور.

 

چرا به آن حسرت الملوک می گفتند؟

– چون خیلی فریب می داد آدم رو بس که معطر و خوش خوراک بود. جیگر بود و دل و قلوه و دنبلان و خوئک و با پیاز که اگر سر یه چهار راه می ایستاد یارو تمام چهار راه رو بو برمی داشت. شب ها هم کره پنیر، تخم مرغ، حلوا ارده غذاهایی بود که می خوردن. تمام ایام تابستان نون پنیر هندونه زیاد می خوردن. گوشت کم می خوردن. سالی یکی دو بار پلو درست می کردن فسنجون بخورن. آبدوغ در تمام طول تابستان هفت هشت ده بار می خوردن. خوب هم می خوردن. من خودم الان همینطور. من ترجیح می دم آبدوغ بخورم چون من همون نسلم. عادت کردم. پدرم هم همینطور بود. ما یه خانواده نیمه مرفهی بودیم. همه چی توی خونه مون بود ولی غذامون مشخص بود. همپای مردم بود.

 

بازار تهران چطور؟ برای شب عید رنگ و بوی تازه ای به خود می گرفت؟

– صددرصد. از بازار طلا فروش ها گرفته تا پارچه فروش ها و فرش فروش ها تمام این ها رونق شان بود. اصلا خوش یمن می دانستند شب عید قالی بخرن. در تمام عید هر کاری مردم می کردند لذت می بردند.

 

برای کوچه ها چه کار می کردند؟ آنقدر که خانه ها برایشان مهم بود به ظاهر شهر هم اهمیت می دادند که تمیز بکنند؟ یا به هر حال برای نوروز فکری به حالش بکنند؟

– سوال خیلی قشنگی کردید. نه تنها نوروز که همیشه بود. حالا از بحث نورز یه کمی دور می شویم. ما از بچگی رفتگر داشتیم. بهش می گفتن نایب. خیابون ها رو آبپاشی و جارو می کرد اما کوچه های فرعی، بین زنان اون موقع، مادرا و کدبانوهای خانواده این سنت گذاشته شده بوده که اگر چهل روز سحر بلند بشن، نمازشون رو بخونن با وضو برن دم در خونه شون رو آب و جارو کنن ممکنه حضرت خضر از اونجا رد بشه، اگه دامنش رو بگیرن، هر چی بخوان حضرت خضر بهشون می ده. این بود که اکثر کوچه ها، مثلا توی یک کوچه بیست خانواده است، از این بیست تا،حداقل 15 تاشون هر روز این کار را می کردند که حضرت خضر را ببینن. هر کی توی سر این خانوما انداخته بود فکر اینجاها را هم کرده بود. نه یک بار، نه دو بار، ادامه داشت.

 

 این چهل روز نه، یه چهل روزه دیگه. تمام کوچه ها تمیز بود. و آن وقت جارو کردن دم خونه وظیفه زن خونه بود. الان تهران کثیفه. با وجود همه این رفتگرا ولی مردم دیگه توجه ندارن. شما نگاه کنین، رفتگرا شب تا صبح دارن خیابونا رو تمیز می کنن، همین سیدخندان خودمون رو ببینید. صبح زود آدم لذت می بره سیدخندان رو نیگا کن ولی می رسه به ساعت 9 اصلا نمی شه از سیدخندان عبور کنی. یادداشت های تبلیغاتی کوچولو کوچولو، همین طور می دن دست مردم، آقا که چی کنن اینارو؟ یه نیگا می کنه به دردش نمی خوره، یکهو نیگا می کنی می بینی ده ها هزار از این کاغذها ریخته کف خیابون. اون موقع مردم این کارها را نمی کردن. مردم معتقد بودند. مردم پایبند بودند. اگر مقابل خانه ها را تمیز می کردن هیچ کس نمی اومد اونجا آشغال بریزه واسه اینکه نایب بیاد آشغال ها رو ببره. می گذاشتن پشت در خونه خودشون. اینا همه رعایت می شد. مردم خیلی مراقب بودن.

 

 
روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

خودتون مشخص ترین خاطره ای که از نوروز آن سال ها دارید و دوستش دارید چیست؟

– من یکی از فامیل های نزدیکم، خدا رحمتش کند، فوت کرد. با سن بالا نزدیک 90 سال سن، از موقعی که ما به دنیا آمدیم عید می رفتیم سراغ او. در یک کاسه سکه های پنج زاری می ریخت. تقریبا دو سوم کاسه پر بود. هر کس می آمد توی این خانه یه سکه برمی داشت. سال های سال، زندگی هی ترقی کرد. گران شد گران شد، باز این همون پنج زاری رو می داد تا همین چند سال پیش زنده بود و تا همان موقع همین پنج زاری رو می داد ولی هیچ کس خرجش نمی کرد و می گفتند دست حاجی برکت داره.

 

عملکرد حکومت وقت در زمان نوروز چه بود؟

– دو بار تمام مغازه های تهران در سال پر می شد. یکی قبل ماه رمضان، یکی دم عید. شما مغازه ای پیدا نمی کردید بگه کره ندارم. برنج ندارم. حبوبات ندارم. محال بود. هر چقدر می خواستی می خریدی چه یک کیلو چه صد کیلو. همین طور قبل از ماه رمضون دولت این کار را می کرد. دلیل هم داشت. اگر دولت نمی کرد جنس کم بود گرون می کردند. کسبه دنبال چنین موقعیتی می گشتند اما دولت می ریخت که گرونی نباشه تا خانواده ها در تنگنا نباشند.

 

اما حالا دیگر تهران حال و هوای آن وقت ها را ندارد.

– شما مطمئن باشیدنسل ما که از بین بروندهمین قدیمی هایی که ماندند دیگر هیچی نمی ماند.

متاسفانه طبیعت هم دیگر در این هوا و این وضعیت مجال خودنمایی ندارد. پیدا کردن بهار انگار سخت شده.

– ببینید من رو شورای شهر دعوت کردن گفتم یه زمانی بود که ما پشت بوم می خوابیدیم تابستون ستاره ها انگار روی سینه مان هستند. اینقدر هوا صاف و سالم و تمیز بود. ما اون وقت انتخاب می کردیم کدام ستاره مال کی باشد. کل کل می کردیم. دعوامون هم می شد هر شب ولی مردم الان ستاره نمی بینن. آخه این آفتاب تهرانه؟ رنگ نداره؟ آنقدر کثافت جلوی تابش خورشید رو گرفته نور نمی رسه. شما بلند شو برو توی یه روستا اگه تونستی یه روز توی آفتاب وایسی؟ همه تن تون می سوزه ولی تهران از این خبرها نیست.

 

آقای احمدی آرزوی تان برای تهران چیست؟ دوست دارید چه اتفاقی برای آن بیفتد؟

– چه اتفاقی بیفتد؟ هیچ کاریش نمی شود کرد. من چند بار به خاطر تهران گریه کردم. حتی فیلمی که از زندگی من ساختن توش گریه کردم. ما می گرفتیم می نشستیم کوه ها رو نگاه می کردیم. با این کوه ها حرف می زدیم ولی حالا دیگه کوه ها رو نمی بینیم. کوه های شمرون. این کوه ها غرور ماست، شناسنامه ماست، هویت ماست، نمی بینیم شون دیگه. آنقدر تراکم فروشی کردن، آنقدر این ساختمون ها رفته بالا، که دیگه هیچی معلوم نیست. خونه ای داشتم فروختم، 14-13 سال پیش به خریدار گفتم آقا جان من، دارم می رم به این خونه بیشتر از چهار طبقه اجازه ساخت نمی دن. گفت شما بفروش برو. رفتم برگشتم دیدم 9 طبقه ساخته. گفتم چطور آخه؟ گفت پول بده هر کاری می خوای بکن. شما هر زمینی پیدا کردی الان برو شهرداری پول بده هر چقدر بخوای تراکم می ده بهت.

 

کمابیش همه شهرها در یکی دو محله لااقل بافت سنتی خودشان را حفظ کرده اند اما در تهران دیگر هیچی نیست.

 

– توی تهران دیگه هیچی نمونده. تا جایی که من یادم میاد تهران 10،12 تا دروازه داشت. گمرک قزوین، شمرون، دولت. من توی دروازه گمرک و قزوین خیلی بازی کرده بودم. در یک 24 ساعت تمام دروازه ها را خراب کردند. حالا یکی نبود بگوید آقا واسه چی خراب کردی؟ چه آزاری برای تو داشت؟ چرا این کار را کردی؟ الانشم می بینم توی همشهری مدام می نویسد خانه فلانی در شرف ویرانی است، مواظب باشید. برین انگلستان ببینید یارو یه شعر گفته، خوب بوده، خونه اش را نگه داشتند.

 

همه وسایلش رو شهرداری خریده حتی چترش رو. ما ولی فرهنگ هیچی رو نداریم. یک آقایی بود توی محله ما وضع مالی خوبی داشت. تاجر بزرگی بود.ش ب عید وقتی می فت کسی خانه اش، پدرها با پسرها می رفتن. به پسرها می گفت وایسین کنار، حق ندارین برین داخل. یک میز گذاشته بود از کجا تا کجا. قدح قدح روی آن نچیده بود.

 

یکی آلوی خیس کرده، یکی آلبالوی خیس کرده، یکی برگه خیس کرده، یکی آب زرشک. می گفت می رین از اینا می خورید بعد می رین تو. اونجا شیرینی و آجیل زیاده می ریزین سرش زیاد می خورین خودتون رو مریض می کنید. اول از اینا بخورید بعد برین تو شیرینی و آجیل بخورید. خیلی ها این کار را می کردن. خود پدر من 27 اسفند که می شد، آلو خیس می کرد با برگه برای همین ایام که رودل نکنیم، بدن مان جوش نزند. یک خانه من سراغ ندارم این کار را بکند.

 

معماری هم از بین رفته. آن معماری که آنقدر به شهر هویت می داد. الان در به در باید دنبال خانه هایی بگردی که رونمایش آجر بهمنی باشد. معماری دوره قاجار که پیشکش.

 

– بله، بله، من اصالتا تفرشی هستم. خانواده ما زمان امیرکبیر آمدند تهران ولی با فامیل ارتباط داریم. هنوز ده سال پیش اولین بار دختر و نوه ام را برداشتم رفتیم تفرش رفتم خانه پدری. وقتی رسیدم آنجا نشستم روی سکو زار زار گریه کردم گفتم درست این ساختمان رو نگاه کنین، آیا لنگه ماین در دیگه درست می شه؟ تزییناتش را کار ندارم خود این در دیگه درست می شه؟ چوب به این کلفتی. گفتم از این دق الباب چی می فهمین شما؟ گفتن هیچی.

 گفتم اینی که شیر است مردونه است. دست راست اون گربه زنونه است. اگر مردی می اومد، حق نداشت ناز اون دستگیره زنونه استفاده کنه. این سکو را می بینی درست کردنب رای اینه که هر عابری که خسته می شه بشینه، نفسی چاق کنه، چون اینجا پیرزن، زن حامله، پا شکسته همه جور آدم رد می شه. رفتیم داخل گفتم نیگا کنین اندرونی و بیرونی. درهای ارسی رو که همه را کندن و بردن فروختن. این خانه پدری من هم که مونده چون خیلی بزرگه و مشرف به ریزش است کسی آن را نمی خرد. رفتیم گشتیم یکهو چشمم به یک چیزی افتاد. دیدم یک خانه ای نمای کاهگلی داره. یه آدم با ذوقی خانه درست کرده با کاهگل. اصلا نگاه می کردی روحت تازه می شد.

 
روایت مرتضی احمدی از نوروز در قدیم تهران

 

فکر می کنید این چیزها را چطور می شود به نسل بعدی منتقل کرد؟

– یک مسئله است. وسیله نداریم به مردم بفهمانیم. تلویزیون ما هر روز فقط شده سخنرانی. همه اش حرف است. هیچ کدام هم خریدار ندارد. سال پیش مرا دعوت کرده بودند، جمعیت زیادی هم بود. دختر و پسر. یکی یکدفعه گفت آقا احمدی از قدیم بگو ما یه چیزی بفهمیم. گفتم از گردوفروش بگم براتون؟ همه گفتن آره آره بگو. گفتم چشم.

 

شروع کردم با همون ندایی که گردوفروش می گفت جمعیت همه ساکت شد. گفتم گردوی تازه فالی چارشی می دم نقله، پوست بکن بخور. چارشی نفهمیده بودن چیه. گفتم می دونم نمی دونید چارشی چیه. چارشی می شه یه عباسی، یه عباسی دوتا صناری، یه شی پنج دیناره، صنار دوتا یه شی یه عباسی چارتا یه شی. فال گردو همیشه ده تا بوده. گردوی تازه فالی چارشی. یعنی پنج تا چارشی می شه یه قرون. پنجاه تا گردو می خریدیم یه قرون. یک سکوتی شد.

 

یکی بلند شد گفت، آقا تو رو قرآنراست می گی؟ گفتم بله. باور نمی کردن. گفتم حالا یه چیزی هم اضافه می کنم براتون. خیار رو می گم. باز شروع کردم به خوندن: سه تا خیار صنار، سی تا خیار، خیار باید صبح چین باشه، سرش گل باشه. سوا می کرد سی تا می خریدی یه قرون. تازه گرون بود. چرا؟ خیار فصلی بود. باور نمی کنین شما حدود یه دقیقه بیشتر برای من دست زدن. من بارها به شهرداری گفتم آقا جان منو بخواین شما، آنچه را که در تهران هست من می ریزم وسط. من بمیرم اینها از بین می ره. حالا نشستم دارم مراسم عید رو می نویسم. همه اینها که گفتم براتون کاملترش توی اون کتاب هست.

 

الان که دم عید می شود و تهران را می بینید چه احساسی به شما دست می دهد؟

– دلم می گیره. می دونم کارمنده داره به بدبختی، شب عیدش رو می گذرونه. وضع مالی مردم بده. مردم وضع خوبی ندارن ولی ناچارن چه کنن؟ قرض هم که شده بکنند شب عید را بگذرانند. چرا میرن هفت سین پلاستیکی می خرند؟ ندارند. اگه داشتن یه سفره می اندختن از این سر تا اون سر. توی خونه من اگر یه چیز مصنوعی بیاد برای هفت سین من، پرتش می کنم بیرون. خیلی چیزها از بین داره میره.

 

ماهنامه دیار

جدیدترین مطالب سایت