چه کسی
غربتِ ‘باران’ را
در دلِ پاییز
باور میکند؟
باران
دلداده ي
فصل دیگریست …
تا چند کِشم بارِ غمت رابه کَمر “عشـق” !
ایـن خسـته ي دِلـداده دگـر از کَمر افتاد
وقتی کنارِ هم
عاشقی لبریزه
نفرین به هرکی گفت
پاییز غم انگیزه !
یه روزایی تو کافه ها… یادتم
یه روزایی که حالِ من خوب نیس
بگو آخه کی بعدِ تنها شدن
میتونه بگه حالش ؛ آشوب نیس..
محبوبِ من!
تمامِ چیزی که ذهنم را مشغول کرده،
این است که:
حالِ تو و حالِ “چشمهایت” خوب باشد….
درخت با جنگل سخن میگوید!
علف با صحرا
ستاره با کهکشان…
و من با تو سخن می گویم
نامت رابه من بگو
دستت رابه من بده
حرفت رابه من بگو
قلبت رابه من بده
من ریشه هاي تو را دریافتهام
و با لبانت برای همه ی لبها سخن گفتهام!…
کسی نمیشنود ما را.
اگر که روی سخن داری
و درد حرف زدن داری،
اگر دهان خودت هستی.
اگر زبان خودت هستی،
به گوش هاي خودت رو کن.
چتر
از اول نبود
باران
طور دیگری می بارید
پیراهن نبود
ادم طور دیگری نگاه میکرد
شاید هم مرگ نبود
طور دیگری می مردیم..
تو دنیای منی اما
بدنیا اعتباری نیست
فراوان دوستت دارم
داغ تر از آتش فشان هاي فعال
عمیق تر از مسیر شهاب ها
وسیع تر از تخیل یک زندانی
خیلی دوستت دارم
تو را حتی بیشتر از شمار گناهانم
دوست دارم…!
یادش بخیر …
در پیچش مو هاي من
دل می باختی
اما
چه کنم که بعد از تو
گیسوانم
طنابِ داری ست
به دور گلویم …
باران می بارد ؛
و من ،در انتظارِ آمدنت
عجب خیالِ
” باران” خورده اي…!
این هوا
هوای دو نفر نیست.
هوای من
هوای تو
آغوش و
‘بوسه’ هاي مکرّر است…
اگر بخواهم تو را توصیف کنم
خواهم گفت:
تو موسیقی برخورد باران بر تن پنجره اي…
همانقدر ساده
ولی ناب…
می خواهم طلوع کنم
جایی میان شرق چشمانت
تُو نگاهم کنی
من صبح میشوم
با تو اي گُل جای دریک پیرهَن باید مرا ..
دلتنگ ڪه باشے
هیچ چیز آرامت نمیڪند،
دلت یک پاے رفتن میخواهد
و یک دنیا راه…
اي قطره هاي باران
آیا شما ندارید
زان بی نشان
نشانی؟
تو مثل
دلبری هاي پاییز
میمانی
آدم نمیداند
نگاهت کند
یا کوچه به کوچه عاشقانه
در آغوش بگیرد…
آخرین قصهي مگوی منی!
مثل آیینه روبهروی منی؛
تو همان قدر آرزوی منی،
که منِ بینوا امید تواَم…
اثبات بودنت
کار سختی نیست،
کافی ست
اواخر همین شعر
بجای نوشتن
ببوسمت…
خیس می شوم
زیر بارانی که تو را
درمن تازه می کند
تا زمانى كه رسيدن به تو امكان دارد
زندگى درد ِ قشنگى ست كه جريان دارد …
اگر مثل ان چیزی که
میشناختمت میماندی
ان طور که می خواستي
دوست می داشتمت…
دلم در دستِ او گیر است
خودم از دستِ او دلگیر،
عجب دنیای بیرحمی،
دلم گیر است و دلگیرم…!
نمیشود بدون دوست داشتن کسی زنده ماند…
تجربه کهنه ام را باور کنید!
شرحِ این عشق رابه یک جمله بس کنم:
“پاییز” طلوع کرد و “دلبسته ات” شدم
“تو”
خواستنى ترين دست نيافتنىِ اين شهرِ شلوغى