دراین مجموعه بسیار ارزشمند اشعاری زیبا ؛ عاشقانه و ادبی از زیباترین اشعار زمستانی موجود میباشد.
دراین کویر برف هیچ کاشفی با سورتمۀ احساس
به من دست نخواهد یافت…
بی تو سالهاست که هوای من
صد درجه زیر عشق است…
پشت کاجستان، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
مینویسم، و فضا.
مینویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر میخواند.
زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشی ها کم نیست: مثلاً این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر ان هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ؛ اسب ها مینوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
شعر زمستان “سهراب سپهری“
آهسته بیا
غوک ها در خوابند
پا آهسته گذار
بر تن برفی این کوچه ي سرد
برنیاشوبی
خواب ترد گل نیلوفر را
صبح آب خواهد شد
جای پایت بر برف
کاش آفتاب نبود
جای پایت میماند
تا ابد در دل این کوچه تنگ…
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف
سخت محتاج به گرمای پر و بال توام
تو اگر باز کنی پنجره اي سمت دلت
میتوان گفت که من چلچله لال توام
دیدی که چه بی رنگ و ریا بود زمستان ؟
ستمدیده ترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی وی را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هرچه فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بی معرفتی بود که هر بار ز ما دید
با این همه ی باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم و حیا بود زمستان
در فصل خودش ؛ شهر خودش ؛ بود غریبه
ستمدیده ترین فصل خدا بود زمستان …
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزه ي لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟
در شب سرد زمستانی
کوره ي خورشید هم، چون کوره ي گرم چراغ من نمی سوزد.
شعر از “نیما یوشیج”
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
شعر از “شهریار“
دراین چهارشنبه ي سوری
نگاهم می کني اما
نگاهت سرد و جان فرساست
چرا حس میکنم حتی
زمستان هم
درون چشم تو تنهاست .
شاعر “دریا پژوهش”
زمستون، تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شب ها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه چه تلخه
باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو
نشستم زیر بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی
نشسته زیر بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی
ببینی تلخه روزهای جدایی
چه سخته چه سخته
بشینم بی تو با چشمای گریون
شعر از “مهدی اخوان ثالث”
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تأثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچ از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم اي حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
گرچه بلبل گلزار و وردیم
شعر از “مولانا“
زمستونه زمستونه
فصل تگرگ و بارونه
هوا شده خیلی سرد
روی زمین پر از برف
چه خوبه کودکستان
وقتی میشه زمستان
کلاغ هاي سیاه رنگ
بخاری هاي روشن
وقتی بارون میباره
دلم میخواد دوباره
برم به کودکستان
میان ان گلستان
اسفند لبخندِ زمستان است
از ذوقِ بهار
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب میآید
که لرزاند تن لخت بی برگ و نوایان را
به کاخ ستم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن اي آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست ان مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که می گیرند در شهر و دیار ما گدایان را
استاد شهریار
پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر، آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی،
کاش چون پاییز بودم…
شعر از “فروغ فرخزاد”
آرزو کن با من
که اگر خواست زمستان برود!
گرمیِ دستِ تو اما باشد
“ما” ي ما “من” نشود
سایه ات از سرِ تنهاییِ من کم نشود!
به دل نا گفته صدها حرف دارم
میان سینه مجروح ژرف دارم
به روی پوستین سالخوردم
زمستان در زمستان برف دارم
سرد است هوا
بیرون اگر میروی
دستهاي مرا هم با خودت ببر!
شعر از “رضا کاظمی”
به گوش ام خش خش پاییز زرد است
دل ام میعادگاه زخم و درد است
نمیآید صدایی از در و دشت
“هوا بس ناجوانمردانه سرد است”
اشک هایم که سرازیر میشوند
دیر نمی پاید که قندیل میبندند
عجب سرد است هوای نبودنت …
ﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍشتن ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ کسی ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩاشته ﺑﺎﺷﺪ
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﺮﺩﻡ
مثل زمستان…
دلم یک زمستان سخت می خواهد
یک برف
یک کولاک به وسعت تاریخ
که ببارد و تمام راهها بسته شوند
و توچاره اي جز ماندن نداشته باشی
و بمانی…
سرود برفی گنجشگکی خرد
مرا با خود به دنیای دگر برد
دوباره جیک جیکی کرد و ان گاه
میان برف ها ناگهان مرد
دعا می کنم غرق باران شوی
چو بوی خوش یاس و ریحان شوی
دعا میکنم در زمستان عشق
بهاری ترین فصل ایمان شوی
دستهایم را بگیر، از زمستان دور شو…
غیرِ من روی رگِ هر عاشقی، ساطور شو…
دستی که به انتظار دستانی بود
چشمی که نیازش لب خندانی بود
بیچاره ترین گدای این شهر منم
در پیرهنم عجب زمستانی بود
اي که در فصلِ خزانم دیده اي با پشتِ خم
این زمستان را نبین ما هم بهاری داشتیم
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم که تو گرمای دستان منی
گرچه پاییز نشد همدم و همسایه ي من
به که گویم که تو باران زمستان منی
و بی تو لحظه اي حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ؛ از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با این که میدانی چه تنهایم ؟
برگ میرقصد و باد از غوغا ؛
سر بی تابی باران دارد
باغ من خستگی طولانی ؛
از تماشای زمستان دارد
شعر از “عبدالجبار کاکایی”
به روز ها دل مبند!
روزها به فصل که میرسند
رنگ عوض می کنند
با شب بمان
شب
همیشه
یک رنگ است !