مولانا جلالالدین محمد بلخی، شاعر و عارف بزرگ قرن هفتم هجری، با اشعار زیبا و عمیق خود قلبها را مجذوب میکند. شعرهای مولانا از عشق، عرفان، سفر درونی و جستوجوی حقیقت سخن میگویند و در دل هر بیت او میتوان شور و شوقی جاودانه برای شناخت معنای زندگی و نیروی عشق را احساس کرد.
اشعار مولانا فراتر از زمان و مکاناند و از تجربههای روحانی او حکایت میکنند، تجربههایی که به زبان شعر جان گرفتهاند و به انسانها نگاهی نو به جهان و درون خویش میبخشند. خواندن اشعار او سفری است به عمق روح، جایی که نور و عشق در هم آمیختهاند و انسانی که در جستوجوی حقیقت است، به مقام وصل و کشف میرسد.
در اینجا ۲۰ بیت زیبا و متفاوت از اشعار مولانا همراه با معنی آورده شده است که هرکدام بخشی از دنیای عارفانه و عاشقانه او را به تصویر میکشد:
بشنو این نی چون شکایت میکند / از جداییها حکایت میکند
به صدای نی گوش کن که چگونه از فراق و دوریها سخن میگوید.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش
هر انسانی که از اصل و ریشه خود دور میافتد، در پی بازگشت به جایگاه و اصل خود است.
ما ز بالاییم و بالا میرویم / ما ز دریاییم و دریا میرویم
ما از جهان بالا آمدهایم و به سوی آن بازمیگردیم؛ ما از دریا هستیم و به سوی آن بازمیرویم.
عشق جانان است و باقی دردهاست / هرچه جز او بند جان بر بادهاست
عشق حقیقی تنها عشق به معشوق ازلی است، و دیگر دردها و خواستهها همچون گرد و غباری ناپایدارند.
چون که گل رفت و گلستان شد خراب / بوی گل را از که جوییم؟ از گلاب
وقتی گلها میمیرند و گلستان ویران میشود، تنها عطر آنها در عطر گلاب باقی میماند.
هرکه او بیدارتر، پردردتر / هرکه او آگاهتر، رخ زردتر
هرکس آگاهتر و بیدارتر است، درد بیشتری احساس میکند؛ آگاهی همواره با غم همراه است.
بر امید صد هزاران عالمی است / هر دلی در طبع خود در عالمی است
بر امید، جهانی بیشمار از انسانها بنا شده؛ هر دلی خود جهانی است که در آن سرگردان است.
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد / گرم، گرمی را کشید و سرد، سرد
در جهان، هر چیزی مشابه خود را جذب میکند؛ گرمی گرما را و سردی سرما را.
آن کس که ترا شناخت، جان را چه کند؟ / فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
کسی که تو را (معشوق الهی) یافت، از جان و مال و فرزند و خانه بینیاز میشود.
خنک آن دم که نشینیم در ایوان قمر / دل تهی کرده ز نیک و ز بد و هر دو اثر
خوشا آن لحظهای که در کنار نور ماه بنشینیم، با دلی که از خوبی و بدی خالی است.
تو به هر در میزنی من دست توام / تو طلب کن من طلب را هست توام
تو به هر دری که میزنی من همراه تو هستم؛ هرچه تو طلب کنی، من وجود آن طلب هستم.
در اندرون من خسته دل ندانم کیست / که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
نمیدانم درون دل خسته من کیست که من آرام و ساکتم، اما او به فریاد و غوغاست.
هر کجا آب روان سبزه زید / هر کجا اشک روان دلبر زید
همانطور که هر جا آب جاری باشد، سبزه میروید؛ هرجا اشک روان باشد، عشق حضور دارد.
مرغ پرناله شو و بال بزن / عشق را قوت و افعال بزن
همچون پرندهای نالهکنان بال بزن و عشق را با تمام وجود حس کن و به آن جان بده.
آنان که طلبکار خدایند خموشند / آنان که ز گفتن خدایند خدایند
کسانی که در جستجوی خدا هستند، خاموشاند؛ زیرا تنها با سکوت میتوان به حقیقت نزدیک شد.
عشق از اول سرکش و خونی بود / تا گریزد هر که بیرونی بود
عشق از ابتدا سرکش و خونین است، تا آنها که بیرونی هستند، دور بمانند.
گفتی برو برو نبرم / گفتم بیا بیا نیاوردی
تو گفتی که برو، من نرفتم؛ من گفتم که بیا، تو نیامدی.
نیست کس را از تو پنهان در جهان / کج خیال آنکس که پوشاند روان
در جهان کسی نمیتواند چیزی را از تو (خداوند) پنهان کند؛ کسی که گمان میکند میتواند، دچار خیالی نادرست است.
آه از آن لحظه که دانی که چه خواهی دید / آه از آن لحظه که دانی که چه خواهی خورد
آه از آن لحظه که بدانی در آینده چه خواهی دید و تجربه خواهی کرد.
هرکه دید آن باده، سر خوش گشت / زآنچه دید در دلش، ز آتش افروز گشت
هرکسی که آن باده معرفت را چشید، مست شد؛ و از آنچه در دلش یافت، شعلهور شد.
**
این ابیات انعکاسی از مفاهیم عمیق عرفانی و عشق جاودانه در اشعار مولانا هستند که همچنان طراوت و تازگی خود را حفظ کردهاند.
در پایان، اشعار مولانا یادآور حقیقتی جاودانهاند؛ حقیقتی که در عمق هر دل و روح انسانی نهفته است. او با زبانی ساده و سرشار از حکمت، انسان را به تأمل در خویشتن و سفری درونی فرا میخواند؛ سفری که در آن میتوان به سرچشمهی عشق و وحدت رسید. کلام مولانا چون دریچهای است که به سوی نور و آرامش گشوده میشود و در دنیایی که پر از دغدغهها و سردرگمیهاست، کلمات او همچون چراغی راهنماست. درک اشعار مولانا، شاید نه در کلام، بلکه در احساس و تجربهای است که با خواندن آنها در دل برمیخیزد.