اشعار زیبای فردوسی شاعر بزرگ ایرانی که شهرت جهانی دارد . تنها سرودهای که روشن شده از اوست، خود شاهنامه است. شاهنامه پرآوازهترین سرودهٔ فردوسی و یکی از بزرگترین نوشتههای ادبیات کهن پارسی است.
شعرهای کوتاه فردوسی در مورد علم و دانش
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بودز دانش اولین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه به جایبه دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناسدگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناسبه دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمایبپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهنکه از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکترچنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرینبه گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیستسر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ؛ بدیست
مطالب مرتبط : گلچینی از داستان های کوتاه شاهنامه (15 داستان)
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منستهنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکسهمه ی یک دلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراسچنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کاماگر کشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کار زارهمه ی روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباداگر سر به سر تن به کشتن دهیم
ازآن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فرچو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بناگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن
اگر دانشی مرد گوید سخن
تو بشنو که دانش نگردد کهنبه رنج اندر ار تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاستبیاموز و بشنو ز هر دانشی
بیابی ز هر دانشی رامشی
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه ی دانش و داد دادن بسیچ
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمانهمیشه یکی دانشی پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دارفزون است ازآن دانش اندر جهان
که بشنود گوش آشکار و نهان
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار و کردار بهتر بودخرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد ار کاستیبر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان هاي پر از رامش استشکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بدنگه کن به جاییکه دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
مطالب مرتبط : گزیده ای از اشعار فردوسی (گفتار اندر آفرینش مردم)
نمانیم که این بوم ویران کنند
همی تاراج از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمینبیارای دل رابه دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورزبه دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنیبه دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مردچنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیرهر آن مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنستیک فارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که بهره ندارد ز دانش بسیکه بیکاری او ز بی دانشی است
به بی دانشان بر بباید گریست
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
گلچین اشعار فردوسی درباره ادب و سخن گفتن
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشستکه دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج
به دانش نگر دور باش از گناه
که دانش گرامی تر از تاج و گاه
مطالب مرتبط : گلچینی از بهترین شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی
هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
دانی که ایران نشست منستجهان سر به سر زیر دست منستهنر نزد ایرانیان است و بــسندادند شـیر ژیان را بکسهمه ی یکدلانند یـزدان شناسبـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراسدریغ است ایران که ویـران شودکنام پلنگان و شیران شـودچـو ایـران نباشد تن من مـباددراین بوم و بر زنده یک تن مبادهمـه روی یکسر بجـنگ آوریـمجــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریمهمه ی سربسر تن به کشتن دهیمبـه از آنکه کشـور به دشمن دهیمچنین گفت موبد که مرد بنامبـه از زنـده دشمـن بر او شاد کاماگر کُشــت خواهــد تو را روزگــارچــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
چو زین بگذری مردم آمد پدیدشد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلندبه گفتار خوب و خرد کاربندپذیرنده هوش و رای و خردمر وی را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکیکه مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همیجز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاندبه چندین میانجی بپروردهانداولین فطرت پسین شمارتویی خویشتن رابه بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زینچه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خودرا ببینچو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواستکه خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رهاسر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگردکه درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدشنه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همینه چون ما تباهی پذیرد همیازو دان فزونی ازو هم شماربد و نیک نزدیک او آشکار
به نام خداوند جان و خردکزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جایخداوند روزی ده رهنمایخداوند کیوان و گردان سپهرفروزنده ماه و ناهید و مهرز نام و نشان و گمان برترستنگارندهي بر شده پیکرستبه بینندگان آفریننده رانبینی مرنجان دو بیننده رانیابد بدو نیز اندیشه راهکه او برتر از نام و از جایگاهسخن هر چه زین گوهران بگذردنیابد بدو راه جان و خردخرد گر سخن برگزیند همیهمان را گزیند که بیند همیستودن نداند کس وی را چو هستمیان بندگی را ببایدت بستخرد را و جان را همی سنجد اویدر اندیشهي سخته کی گنجد اویبدین آلت رای و جان و زبانستود آفریننده را کی توانبه هستیش باید که خستو شویز گفتار بیکار یکسو شویپرستنده باشی و جوینده راهبه ژرفی به فرمانش کردن نگاهتوانا بود هر که دانا بودز دانش دل پیر برنا بوداز این پرده برتر سخنگاه نیستز هستی مر اندیشه را راه نیست
مطالب مرتبط : اشعار زیبای فردوسی (سپاه شب تیره)
ازآن پس که بسیار بردیم رنجبه رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناززمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهرگهی درد پیش آرَدَت ؛ گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموسبه نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان اي پسر کاین سرای فریبندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خردچو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشمبه مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شویبه عذر نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز رابر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستیکه از جست و جو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبرتو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرستاگر پای گیری سر آید به دستبترس از بد مردم بدنهانکه بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدارکه وی را بود نیز انباز و یارسخن بشنو و بهترین یادگیرنگر تا کدام آیدت دلپذیرسخن پیش فرهنگیان سخته گویگه می نوازنده و تازهرویمکن خوار خواهنده درویش رابر تخت منشان بداندیش راهرانکس که عذر کند بر گناهتو بپذیر و کین گذشته مخواههمه ی داده ده باش و پروردگارخنک مرد بخشنده و بردبارچو دشمن بترسد شود چاپلوستو لشکر بیارای و بربند کوسبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگبپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستینبینی به دلش اندرون کاستیازو باژ بستان و کینه مجویچنین دار نزدیک او آبرویچو بخشنده باشی گرامی شویز دانایی و داد نامی شویتو پند پدر همچنین یادداربه نیکی گرای و بدی باد دارهمی خواهم از کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتانهمه ی نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس سلامکه تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد مننکوشد که حنظل کند شهد منبیا تا همه ی دست نیکی بریمجهان جهان رابه بد نسپرسم
گر ایوان ما سر به کیوان برستازان بهرهٔ ما یکی چادرستچو پوشند بر روی ما خون و خاکهمه ی جای بیمست و تیمار و باکبیابان و آن مرد با تیز داسکجا خشک و تر زو دل اندر هراستر و خشک یکسان همی بدرودوگر لابه سازی سخن نشنوددروگر زمانست و ما چون گیاهمانش نبیره همانش نیابه پیر و جوان یک به یک ننگردشکاری که پیش آیدش بشکردجهان را چنینست ساز و نهادکه جز مرگ را کس ز مادر نزادازین در درآید بدان بگذردزمانه برو دم همی بشمردچو زال این سخنها بکرد آشکارازو شادمان شد دل شهریارز مادر همه ی مرگ را زادهایمبرینیم و گردن ورا دادهایم
مطالب مرتبط : اشعار حکیم فردوسی (گفتار اندر آفرینش عالم)
چو شاه اندر آمد چنان جای دیدپرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدایبه خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین منمباد آز و گردنکشی دین منهمه ی کار و کردار من داد باددل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد منپس از مرگ روشن بود یاد منهمه ی زیردستان چو گوهرفروشبمانند با نالهٔ چنگ و نوش
بیا تا همه ی دست نیکی بریم
جهان جهان رابه بد نسپرسمنباشد همه ی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
همان گنجِ دینار و کاخ بلند
نخواهد بُدَن مر تو را سودمند
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدارجز وی را مخوان کردگار جهان
شناسنده آشکار و نهانازو بر روان محمد سلام
بیارانش بر هریکی برفزودسر انجمن بد ز یاران علی
که خوانند وی را علی ولیهمه ی پاک بودند و پرهیزگار
سخن هایشان برگذشت از شمارکنون بر سخن ها فزایش کنیم
جهان آفرین را ستایش کنیمبه یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراسبسی رنج بردم دراین سال سی
عجم زنده کردم بدین فارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
جهان یادگار است و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز گفتنی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
مطالب مرتبط : اشعار فردوسی در ستایش خرد (اشعار فردوسی)
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
مبارزه با هوای نفس و شهوت رانی
اگر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا، کس رها
خردمند کآرد هوا رابه زیر
بود داستانش چو شیر دلیر
مبارزه با حرص و آز
بخور آن چه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی
راست گویی و پرهیز از دروغ
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی
تلاش و کوشش
شعر کوتاه فردوسی درباره کار و تلاش
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
بی آزاری
اشعار شاهنامه فردوسی
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان
نیکی و احسان
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرایبردباری و پرهیز از غرور
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
25 اردیبهشت روز بزرگداشت این شاعر بزرگ ایرانی نام گذاری شده است.