فصل زیبای بهار نزدیک است فصلی که ایرانیان و پارسی زبانان جهان سال نو و نوروز را جشن میگیرند . بهار برای ما عطر خوب گل ها و صدای زیبای پرندگان است. فصل بهار شکوفه های زیبای درختان زیبایی دو چندانی را به طبیعت می بخشند. بهار برای ما یعنی ساختن یک زندگی دوباره …طبیعت برای ما بسیار مهم است و فصل بهار فصل طبیعت است.
شاعران بزرگ همیشه از بهار به نیکی یاد کرده اند و شعرهای زیبایی را برای فصل بهار و نوروز سروده اند.
شاعران بزرگ ایرانی شعرهای زیبایی را درباره این فصل زیبا سروده اند که ما بخشی از بهترین شعرها را برای شما عزیزان گردآوری نموده ایم.
بهار گوشه قلب تمام آدمهاست
همان نفس که پُری از هوای کسی
چیزی از این بهار در آغوشِ من کم است
تو نیستی و یکسره اُردی جهنم است…
بهار
ادامه پیراهنِ توست که روزی میانِ گلها وزیده است
من از تأمل بهار برمیگردم
و احساسم با بوی شکوفهها گره خورده ست بهار فلسفه ساده ایست که بدانیم زمین عرصه کوچ ست
بهار
شعبده باز ماهری باشد کاش که تو ر مثل کبوتری از کلاهش بیرون بیاورد و پرواز دهد و بعد سالهای از دست رفته ر از آستینش دربیاورد
رویا شاه حسین زاده
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالهستان وقایه سرخ بربست
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
چو گل بنمود رخ را، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر
بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران…
فخرالدین اسعد گرگانی
صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق
نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دلست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر میگویند
آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آنست که فرداش نبیند دیدار
تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش
حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار
کی تواند که دهد میوه الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار
وقت آنست که داماد گل از حجله غیب
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمیزاده اگر در طرب آید نه عجب
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سر نافه آهوی تتار
مژدگانی که گل از غنچه برون میآید
صد هزار اقچه بریزند درختان بهار
باد گیسوی درختان چمن شانه کند
بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار
ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر
راست چون عارض گلبوی عرق کرده یار
باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید
در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
نقشهایی که درو خیره بماند ابصار
ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن
همچنانست که بر تخته دیبا دینار…
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار
باز به گردون رسید، ناله هر مرغ زار
سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار
گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار
شاخ که با میوههاست، سنگ به پا میخورد
بید مگر فارغست، از ستم نابکار
شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین
سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار
خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ، بوی خوش لالهزار
هر گل و برگی که هست، یاد خدا میکند
بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار
برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار
وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار
بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار
بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار
صبا به تهنیت پیر میفروش آمد
که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش
که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه باز آن تا شوی مجموع
به حکم آنکه جو شد اهرمن، سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد
چه گوش کرد که باده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس
سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
زخانقاه به میخانه میرود حافظ
مگر زمستی زهد ریا به هوش آمد
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید
ز روی ساقی مه وش گلی بچین امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دمید
من این مرقع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیر باده فروشش به جرعهای نخرید
این بوی بهار است که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست
انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست
این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست
بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست
سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست
تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست
آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست
هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست
عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست
زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید
باد به گل بر بَزید گل به گل اندر غژید
یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید
دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید
سرکش بربست رود باربدی زد سرود
وز می سوری درود سوی بنفشه رسید
کسایی مروزی
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمن
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه فرخار شدهست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست
فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پرده راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا…
منوچهری
نوبهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار
ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار
با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن
که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار
لالهوش باده به گلزار بزن با دلبر
کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار
زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم
چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار
رهی معیری
بیا که بار دگر گل به بار میآید
بیار باده که بوی بهار میآید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار میآید
طرب میانه خوش نیست با منش چه کنم
خوشا غم تو که با ما کنار میآید
نه من ز داغ تو ای گل به خون نشستم و بس
که لاله هم به چمن داغدار میآید
دل چو غنچه من نشکفد به بوی بهار
بهار من بود آن گه که یار میآید
نسیم زلف تو تا نگذرد به گلشن دل
کجا نهال امیدم به بار میآید
بدین امید شد اشکم روان ز چشمه چشم
که سرو من به لب جویبار میآید
مگر ز پیک پرستو پیام او پرسم
وگرنه کیست که از آن دیار میآید
دلم به باده و گل وا نمیشود، چه کنم
که بی تو باده و گل ناگوار میآید
بهار سایه تویی ای بنفشه مو باز آی
که گل به دیده من بی تو خار میآید
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
…
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
حافظ
آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد
مولانا
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
سعدی
وقتِ آنست که مردم رَهِ صحرا گیرند
خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین شد
سعدی
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
صائب تبریزی
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
منوچهری
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فزار آور و بربط بنواز
منوچهری
صد فصلِ بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم
وحشی بافقی
این سان که با هوای تو در خویش رفتهام
گویی بهار در نفسِ مهربانِ توست
حسین منزوی
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
قیصر امینپور
ای بهارِ مهربان! در مسیرِ کاروان
گل بپاش و گل بپاش، گل بکار و گل بکار
علیرضا قزوه
نهال بودم و در حسرتِ بهار! ولی
درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست
فاضل نظری
چنان که یخ زده تقویمها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست
فاضل نظری
خانه از بوی بهار و پَر ِ پروانه پُر است
به گمانم گره از روسریات وا کردی
محمدرضا وحیدزاده
چرا تو جلوه سازِ این بهار من نمیشوی؟
چه بوده این گناهِ من که یار من نمیشوی؟
حسین معینی کرمانشاهی
بهار گلدان ِ پشت ِ پنجره را سبز کرده است
بی تو بهار آن طرف شیشه مانده است
احسان پرسا
در باد کمی پیرهنت را بتکان
من مطمئنم بهار میریزد از آن
هادی محمدزاده
با پیرهن گل انار آمده است
با مخمل سبز سبزهزار آمده است
برخیز هوای نم نم نوروزی ست
وا کن در خانه را بهار آمده است
شهراد میدری
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکویی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
فریدون مشیری
باز کن پنجرهها را که نسیم
روز میلاد اقاقیها ر جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه، کنار هر برگ شمع روشن کرده است… باز کن پنجرهها ر و بهاران ر باور کن!
فریدون مشیری
شکوهها را بنه، خیز و بنگر
که چگونه زمستان سر آمد جنگل و کوه در رستخیز است عالم از تیره رویی در آمد چهره بگشاد و چون برق خندید توده برف از هم شکافید قله کوه شد یکسر ابلق مرد چوپان در آمد ز دخمه خنده زد شادمان و موفق که دگر وقت سبزه چرانی است
عاشقا! خیز کآمد بهاران
چشمه کوچک از کوه جوشید گل به صحرا در آمد چو آتش رود تیره چو توفان خروشید دشت از گل شده هفت رنگه آن پرنده پی لانه سازی بر سر شاخهها میسراید خار و خاشاک دارد به منقار شاخه سبز هر لحظه زاید بچگانی همه خرد و زیبا
عاشق: در سریها به راه ورازون
گرگ، دزدیده سر مینماید
افسانه: عاشق! اینها چه حرفی است؟ کنون
گرگ کهاو دیری آنجا نپاید از بهار است آنگونه رقصان آفتاب طلایی بتابید بر سر ژاله صبحگاهی ژالهها دانه دانه درخشند همچو الماس و در آب، ماهی بر سر موجها زد معلق تو هم ای بینوا! شاد بخرام که ز هر سو نشاط بهار است که به هر جا زمانه به رقص است تا به کی دیدهات اشکبار است؟ بوسهای زن که دوران رونده است دور گردان گذشته ز خاطر روی دامان این کوه، بنگر برههای سفید و سیه را نغمه زنگها را، که یکسر چون دل عاشق، آوازه خوان اند بر سر سبزه بیشل اینک نازنینی است خندان نشسته از همه رنگ، گلهای کوچک گرد آورده و دسته بسته تا کند هدیه عشقبازان…
نیما یوشیج
حیف نیست
بهار باشد و تو نباشی؟ حیف نیست بهار از سر اتفاق بغلتد در دستم آن وقت تو نباشی؟!
در پیشوازِ تو
گل میکند نسیم قد میکشد بهار!
تو باشی
خرداد، پایانِ بهار نیست! آغازِ دوست داشتن است
از بهار
تقویم میماند از من استخوانهایی که تو را دوست داشتند
بهار تویی
که میآیی و دستهایم شکوفه میدهند ناغافل
چه قدر باید بگذرد تا سالی بیاید
که نام یکی از فصلهایش بهار باشد و یا حتی یکی از روزهایش؟!
فریبا عبدی
«بهار پشت در است»
به گوش پنجره آرام نسیم گفت و گذشت
آفتاب و زمین
دوباره آشتی کردند بهار! بهار! بیا در این فصلِ آشتی برای تولد بهارِ دوباره زمین و آفتاب یکدیگر باشیم
دارد بهار میشود
گلفروشهای دوره گرد بنفشه جار میزنند کدام پرستو بذرِ تو را هدیه خواهد آورد؟!
بهار
با درخت خشکیده چیزی میسازد که من با کلمهه از گفتناش عاجزم
سیدرضا دمانکش