بسی رنج بردی و حاصل شد این
کـه جاوید مانده عجم بر زمین
دراین روزِ تکریمت اي پاکزاد
بر ان روحِ فردوسی ات آفرین
۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت حکیم “ابوالقاسم فردوسی” گرامی باد
برینگونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهٔ باستان خواستی
چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندر کشید
بـه پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب ان مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هماندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
وزان جایگه شد بـه درگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش
چنان بد کـه از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد بـه راه
ازان می همی کفشگر مست بود
بـه دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش بـه دست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
بـه یک دست زنجیر و دیگر کمند
چو ان شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد بـه نزدیک شاه
بگفت ان دلیری کزو دیده بود
بـه دیده بدید آنچ نشنیده بود
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه ی موبدان و ردان را بخواند
بـه موبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن کـه تا از کـه دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
کـه شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده بـه جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
بـه کار اندرون نایژه سست بود
دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
کـه ماند کس از تخم او در جهان
هماندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید
کـه دانست کاین شاه خواهد شنید
بخندید زان پیرزن شاه گفت
کـه این داستان را نشاید نهفت
بـه موبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
کـه چندان خورد می کـه بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان کـه چشمش کلاغ سیاه
همی برکند رفته از نزد شاه
خروشی برآمد همانگه ز در
کـه اي پهلوانان زرین کمر
بـه اندازهبر هرکسی میخورید
بـه آغاز و فرجام خود بنگرید
چو میتان بـه شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون
چراغست مر تیره شب را بسیچ
بـه بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر
بـه دوهفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد کـه بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر
بـه خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد
بـه ماه سفندار مذ روز ارد
چه گفت ان سخنگوی مرد دلیر
چو از گردش روز برگشت سیر
کـه باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
بـه پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
بـه یارای خوان و بـه پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را بـه تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
کـه با پیل و با شیربازی کند
چنان دان کـه از بینیازی کند
تو بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه اي
چو پرویز باتخت و افسر نه اي
بـه ژرفی نگه کن کـه با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد
چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی بـه سر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بزرگی دهم هر کـه کهتر بود
نیازارم ان راکه مهتر بود
نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی
کـه برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام
برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیرهتن و تیزتاز
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون
ز دود دهانش جهان تیرهگون
نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ
گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ
بـه زور کیانی رهانید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست
برآمد بـه سنگ گران سنگ خرد
همان و همین سنگ بشکست گرد
فروغی پدید آمد از هردو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
ازین طبع سنگ آتش آمد فراز
جهاندار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
کـه وی را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی
شب آمد برافروخت آتش چو کوه
همان شاه در گرد او با گروه
یکی جشن کرد ان شب و باده خورد
سده نام ان جشن فرخنده کرد
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار
کز آباد کردن جهان شاد کرد
جهانی بـه نیکی ازو یاد کرد