دنیا و حال خوب و خوشش عاید شـما
مارا برای شعر و غزل آفریده اند…!
شهریار
ویلن تاجبخش
شنیده ام کـه بـه شاهان عشق بخشی تاج
بـه تاج عشق تو من مستحقم و محتاج
تو تاج بخشی و من شهریار ملک سخن
بـه دولت سرت از آفتاب دارم تاج
کمان آرشه زه کن کـه تیر لشگر غم
بر ان سر اسـت کـه از قلب ما کند آماج
اگر کـه سالک عشقی بـه پیر دیر گرای
کـه گفته اند قمار نخست با لیلاج
بـه پای ساز تو از ذوق عرش کردم سیر
کـه روز وصل تو کم نیست از شب معراج
زبان شعر نیالوده ام بـه مدح کسی
ولیک ساز تو از طبع من ستاند باج
بـه تکیه گاه تو اي تاجدار حسن و هنر
سزد ز سینه سیمین سریر مرمر و عاج
بـه قول خواجه گر از جام می کناره کنم
بـه دور لاله دماغ مرا کنید علاج
بـه روزگار تو یابد کمال موسیقی
چنانکه شعر بـه دوران شهریار رواج
خزان جاودانی
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم کـه بـه من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
کـه وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو کـه از می جوانی همه ی سرخوشی چه دانی
کـه شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه بـه خود گرفته خسرو پی آهوان ار من
کـه کمند زلف شیرین هوس شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن
کـه هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشته هاي شیرین
چه ترانه هاي محزون کـه بـه یادگار دارد
غم روزگار گو رو پی کار خود کـه ما را
غم یار بی خیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین کـه خزان جاودانیست
چه غم از خزان ان گل کـه ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن
نه همه ی تنور سوز دل شهریار دارد
خودپرستی خداپرستی
تا چشم دل بـه طلعت ان ماه منظر اسـت
طالع مگو کـه چشمه خورشید خاورست
کافر نه ایم و بر سرمان شور عاشقی اسـت
آن را کـه شور عشق بـه سر نیست کافر اسـت
بر سردر عمارت مشروطه یادگار
نقش بـه خون نشسته عدل مظفر اسـت
ما آرزوی عشرت فانی نمیکنیم
ما را سریر دولت باقی مسخر اسـت
راه خداپرستی ازین دلشکستگی اسـت
اقلیم خود پرستی از ان راه دیگر اسـت
یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی اسـت
سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر اسـت
بگذار شهریار بـه گردون زند سریر
کز خاک پای خواجه شیرازش افسر اسـت
دیدار آشنا
ماهم کـه هاله اي بـه رخ از دود آهش اسـت
دائم گرفته چون دل من روی ماهش اسـت
دیگر نگاه وصف بهاری نمیکند
شرح خزان دل بـه زبان نگاهش اسـت
دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او
آورده سر بـه گوش من و عذرخواهش اسـت
بگریخته اسـت از لب لعلش شکفتگی
دائم گرفتگی اسـت کـه بر روی ماهش اسـت
افتد گذار او بـه من از دور و گاهگاه
خواب خوشم همین گذر گاه گاهش اسـت
هر چند اشتباه از او نیست لیکن او
با من هنوز هم خجل از اشتباهش اسـت
اکنون گلی اسـت زرد ولی از وفا هنوز
هر سرخ گل کـه در چمن آید گیاهش اسـت
این برگهای زرد چمن نامه هاي اوست
وین بادهای سرد خزان پیک راهش اسـت
در گوشه هاي غم کـه کند خلوتی بـه دل
یاد من و ترانه من تکیه گاهش اسـت
من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا
با هر کس ان دهد کـه بـه جان دلبخواهش اسـت
در شهر ما گناه بود عشق و شهریار
زندانی ابد بـه سزای گناهش اسـت
زمانی کـه شهریار برای خواندن درس دکتری بـه تهران آمد، عاشق دختر صاحبخانه میشود.
صحبتی بین مادران آن ها مطرح میشود و یک حالت نامزدی بوجود میآید. قرار بر این میشود دکترای دکتری را گرفت با دختر عروسی کند.
بعد از دوره دکتری متوجه میشود پدر دختر وی را بـه یک سرهنگ داده و باهم ازدواج کرده اند.
شهریار دچار ناراحتی روحی شدیدی میشود و حتی مدتی هم بستری میشود ودر این دوران غزل هاي خوب شهریار سروده میشوند.
بهجت آباد سابق بر این تفرجگاه تهران بودو مثل امروز آپارتمان سازی نشده بود. این محل، جایی بود کـه بیشتر اوقات شهریار با دختر برای گردش بـه آنجا می رفت. بعد از این کـه دختر ازدواج میکند، شهریار یک روز سیزده بدر برای زنده کردن خاطرات آنجا میرود و دختر هم با شوهر و بچه آنجا میآیند. شهریار با دختر روبهرو میشود و این غزل را آنجا می سراید:
یار و همسر نگرفتم کـه گرو بود سرم
تو شدي مادر و من با همه ی پیری پسرم