مجموعه : اشعار زیبا
بروزرسانی : 30 دی 1402

گلچینی از 50 شعر ادبی زیبا از سیمین بهبهانی

گلچینی از 50 شعر ادبی زیبا از سیمین بهبهانی

ما دراین قسمت از مجله تالاب برای شـما همراهان عزیز مقاله اي در مورد گلچینی از اشعار شاعر بزرگ کشورمان سیمین خلیلی ملقب بـه سیمین بهبهانی را منتشر کرده ایم.

سیمین بهبهانی کیست؟

سیمین بهبهانی متولد 28 تیر 1306 در تهران اسـت. او معلم، نویسنده، شاعر و غزل‌سرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از 600 غزل سرود کـه در 20 کتاب منتشر شده‌اند. اشعار سیمین بهبهانی موضوعاتی هم‌چون عشق بـه میهن، زمین‌لرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تن‌فروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در برمی‌گیرند. او بـه خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌هاي‌ بی‌سابقه بـه «نیمای غزل» مشهور اسـت.

مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی…

شروع شادی و پایان انتظار تویی …!

******

با آن همه ی دلداده دلش بسته ی ما شد
اي من بـه فدای دل دیوانه پسندش

نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسون کار؟
ترسم رسد از دیده ی بدخواه گزندش

******

باور نداشتـم کـه چنین واگذاریم
در موج خیز حادثه تنهـا گذاریم

آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم بـه چشم گـهر زا گذاریم

چون سبزه دمیده بـه صحرای دور دست
بختم نداد ره کـه بـه سر پا گذاریم

خونم خورند با همه ی گردنکشی کسان
گر در بساط غیر، چو مینــا گذاریم…

******

یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم

از بوسه هاي‌ آتشین، وز خنده هاي‌ دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم

بندی بـه پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود، گویم بخواهم مهر خود
گوید کـه کمتر کن جفا، گویم کـه بسیارش کنم

هر شامگه در خانه اي، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بیگانه اي، وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او، باشد کـه دیدارش کنم

گلچینی از 50 شعر ادبی زیبا از سیمین بهبهانی

عکس نوشته اشعار سیمین بهبهانی 


مطالب مشابه: شعرهای زیبا از شاعر سیمین بهبهانی


******

یک بوسه بس اسـت از لب سوزان تو ما را

تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را

من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان

من دردم و دردم ؛ تو دوا باش خدا را

از دیده برآنم همه ی را جز تو برانم

پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را

گر دیر و اگر زود ؛ خوشا عشق کـه آمد

آمد کـه کند شاد و دهد شور فضا را

می خواهمت آن قَدْر کـه اندازه ندانم

پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را

******

چه گویمت؟ کـه تو خود با خبر ز حال منی

چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین کـه می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر

گمان برم کـه غم‌انگیز ماه و سال منی

خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام

لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم

سیاه‌چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو بـه دلم خفته‌اي همیشه و حیف

کـه آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌اي طبع من، ‌مکن! کـه دگر

اسیر عشقی و مرغ شکسته‌بال منی

ازین غمی کـه چنین سینه‌سوز سیمین اسـت

چه گویمت؟ کـه تو خود باخبر ز حال منی

******

زمين کروي شکل اسـت شنيدي و مي داني

‌يمين و يسارش نيست‌چنين کـه تو مي خواني

جهت نتواني جُست‌ز اطلس جغرافي

بـه زخم سرانگشتش‌جهت چو بگرداني

‌قرار تو شد با من‌کـه شرق بخوانيم‌اش

اگر چه توان راندش‌بـه غرب، بـه آساني

مگو سخن از مغرب!غروب نخواهي ديد

اگر زپيِ خورشيد هميشه بـه تک راني

******

جهان بـه خطِ تقسيم‌دوپاره‌ی مُردار اسـت

کـه کرکس و کفتارش‌نشسته بـه مهماني

تو با مگسانْ بسيار نشسته براين مردار

بـه شاديِ اين پندارکه مُنعِمِ اين خواني!

بـه جنبشي ازکرکس‌بـه خورنِشي از کفتار

گروه مگس خيزد بـه کار پرافشاني

تو را چو مگس اين بس‌کـه شُکرِ چنين خوان را

دو دست بـه سرگيری دعای شکم خواني!

عکس پروفایل اشعار سیمین بهبهانی 

عکس پروفایل اشعار سیمین بهبهانی 

******

بگذار کـه در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار بـه دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار کـه چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار کـه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد کـه جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم

تا بوده ام، اي دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم

******

گفتا کـه می بوسم تو را ؛ گفتم تمنا میکنم
گفتا اگر بیند کسی ؛ گفتم کـه حاشا میکنم

گفتا ز بخت بد اگر ؛ ناگه حریف آید ز در
گفتم کـه با افسونگری ؛ وی را ز سر وا میکنم

گفتا کـه تلخی هاي‌ می گر نا گوار افتد مرا
گفتم کـه با نوش لبم ؛ آن را گوارا می‌کنم

گفتا چه میبینی بگو ؛ در چشم چون آیینه ام
گفتم کـه من خودرا در آن لخت تماشا میکنم

گفتا کـه از بی طاقتی دل قصد یغما میکند
گفتم کـه با یغما گران باری مدارا میکنم

گفتا کـه پیوند تو رابا نقد هستی می‌خرم
گفتم کـه ارزانتر از این من با تو سودا میکنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم کـه صد سال دگر امروز و فردا میکنم

******

اي نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟

وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟

اي آسمان تیره کـه اینسان گرفته اي

بنما بـه من کـه ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟

اي سایه گستر سر من ؛‌ اي همای عشق

از پا فتاده اي ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟

اي دل کـه سوختی بـه بر جمع ؛ چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟

ناز از چه کرده اي ؛ چو نیازت بـه لطف ماست ؟

آخر بگو کـه یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بودو گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟

صدها گره فتاده بـه زلف و بـه کار من

دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟

سیمین !‌ درخت عشق شدي پاک سوختی

اما کسی نگفت کـه خاکستر تو کو ؟

******

من می گریزم از تو و از عشق گرم تو

با آنکه آفتاب فروزنده ی منی

اي آفتاب عشق نمی خواهمت دگر

هر چند دلفروزی و هر چند روشنی

بر سینه دست می نهی و می فریبیم

کاینجاست آن چه مقصد و معنای زندگی ست

یعنی کـه : سر بـه سینه ی پر مهر من بنه

جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست

در پاسخت سر از پی حاشا برآورم

یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر اسـت

با این دل رمیده ؛‌ نیازم بـه عشق نیست

تنهاییم بـه عیش جهانی برابر اسـت

من در بین تیرگی تنگنای خویش

پر می‌زنم ز شوق کـه این جا چه دلگشاست

سر خوش ؛ از این سیاهی و شادان از این مغک

فریاد میکشم کـه از این خوبتر کجاست ؟

خفاش خو گرفته بـه تاریکی ی غمم

پرواز من بـه جز بـه شبانگاه تار نیست

بر من متاب ؛ آه ؛ تو اي مهر دلفروز

نور و نشاط با دل من سازگار نیست

اشعار زیبای سیمین بهبهانی 

اشعار زیبای سیمین بهبهانی 

******

بگذار کـه در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار بـه دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار کـه چون ناله ی مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار کـه چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد کـه جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگربار بمیرم
تا بوده ام، اي دوست، وفادار تو بودم
بگذار بدانگونه وفاداربمیرم
******
گفتا کـه می بوسم تو را ؛ گفتم تمنا میکنم
گفتا اگر بیند کسی ؛ گفتم کـه حاشا میکنم
گفتا ز بخت بد اگر ؛ ناگه حریف آید ز در
گفتم کـه با افسونگری ؛ وی را ز سر وا میکنم
گفتا کـه تلخی هاي‌ می گر نا گوار افتد مرا
گفتم کـه با نوش لبم ؛ آن را گوارا می‌کنم
گفتا چه می بیني بگو ؛ در چشم چون آیینه ام
گفتم کـه من خودرا در آن لخت تماشا میکنم
گفتا کـه از بی طاقتی دل قصد یغما میکند
گفتم کـه با یغما گران باری مدارا می‌کنم
گفتا کـه پیوند تو رابا نقد هستی میخرم
گفتم کـه ارزانتر از این من با تو سودا می‌کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم کـه صد سال دگر امروز و فردا می‌کنم
******
اي نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟
اي آسمان تیره کـه اینسان گرفته اي
بنما بـه من کـه ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
اي سایه گستر سر من ؛‌ اي همای عشق
از پا فتاده اي ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟
اي دل کـه سوختی بـه بر جمع ؛ چون سپند
مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟
آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟
سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟
ناز از چه کرده اي ؛ چو نیازت بـه لطف ماست ؟
آخر بگو کـه یار ز من بهتر تو کو
سودای عشق بودو گذشتیم ما ز جان
اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟
صدها گره فتاده بـه زلف و بـه کار من
دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟
سیمین !‌ درخت عشق شدي پاک سوختی
اما کسی نگفت کـه خاکستر تو کو ؟
******
من می گریزم از تو و از عشق گرم تو
با آنکه آفتاب فروزنده ی منی
اي آفتاب عشق نمی خواهمت دگر
هر چند دلفروزی و هر چند روشنی
بر سینه دست می نهی و می فریبیم
کاینجاست انچه مقصد و معنای زندگی ست
یعنی کـه : سر بـه سینه ی پر مهر من بنه
جز این چه حاصلت ز سراپای زندگی ست
در پاسخت سر از پی حاشا برآورم
یعنی : مرا هوای تو دیگر نه در سر اسـت
با این دل رمیده ؛‌ نیازم بـه عشق نیست
تنهاییم بـه عیش جهانی برابر اسـت
من در بین تیرگی تنگنای خویش
پر می‌زنم ز شوق کـه این جا چه دلگشاست
سر خوش ؛ از این سیاهی و شادان از این مغک
فریاد می‌کشم کـه از این خوبتر کجاست ؟
خفاش خو گرفته بـه تاریکی ی غمم
پرواز من بـه جز بـه شبانگاه تار نیست
بر من متاب ؛ آه ؛ تو اي مهر دلفروز
نور و نشاط با دل من سازگار نیست

اشعار ادبی سیمین بهبهانی 

اشعار ادبی سیمین بهبهانی 

******

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره‌اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی کـه آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

******

رفت آن سوار کولي با خود تو را نبرده
شب مانده اسـت و با شب، تاريکي فشرده

کولي کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟
شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه
چشم سياه چادر با اين چراغ مرده

رفت آنکه پيش پايش دريا ستاره کردی
چشمان مهربانش يک قطره ناسترده

در گيسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
اين شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگويي خون می‌فشاند و می گفت
روزی سياه چشمی سرخي بـه ما سپرده

می‌رفت و گرد راهش از دود آه تيره
نيلوفرانه در باد پيچيده تاب خورده

سودای همرهی را گيسو بـه باد دادی
رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده

******

چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم
بـه سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ خویش
بـه تو راز درون خسته‌ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوش‌ت؟
نیاورد از خروشم در خروش‌ت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابی‌ام را سهل انگاشت؟

کنار خانه ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی بـه آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه او
حریری اوفتد بر سینه او

******

آییم بـه دادخواهی فریادمان بلند اسـت
اما چه سود، این جا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز اسـت این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌اي سراید
شاید کـه شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش اي مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

اشعار جدید سیمین بهبهانی 

اشعار جدید سیمین بهبهانی 

******

مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها کـه ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه بـه غیر از تو بود خالی ماند
دراین سرا تو بمان! اي کـه ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه هاي‌ بوالهوسی اسـت
ستاره اي کـه بخندد بـه شام تار تویی

جهانیان همه ی گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه ی دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی اسـت
مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی

******

اي آن کـه گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی کـه دلی شاد می کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته کـه آزاد می کني

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی

اي سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
اي درد عشق او! ز چه بیداد می کني؟

نازک‌تر از خیال منی، اي نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد می کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
اي آن کـه گاه گاه ز من یاد می کنی

******

چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم
بـه سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ خویش
بـه تو راز درون خسته‌ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوش‌ت؟
نیاورد از خروشم در خروش‌ت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابی‌ام را سهل انگاشت؟

******

کنار خانه ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی بـه آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه او
حریری اوفتد بر سینه او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق‌هاي‌ خودروست

بیا باهم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری‌ها برآریم!

خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه‌تر کن
مرا از هردو عالم بی‌خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
بـه بندِ مهر، کمتر پای بستند

شعرهای ادبی سیمین بهبهانی 

شعرهای ادبی سیمین بهبهانی 

******

منم آن شکسته سازی

کـه توأم نمینوازی

چه فغان کنم ز دستی

کـه گسسته تار ما را

******

سوگند بـه موی تو کـه از کوی تو رفتیم

از کوی تو آشفته تر از موی تو رفتیم

بگذار بمانند حریفان همه ی چون ریگ

ما آب روانیم کـه از جوی تو رفتیم

******

وصل تو بـه آن منت جانکاه نیرزد

تا دوزخ هجر تو ز مینوی تو رفتیم

چون آن سخن تلخ کـه ناگاه شبی رفت

ازآن لب شیرین سخنگوی تو رفتیم

******

اي عود شبی ما و تورا سوخت بـه بزمی

هنگام سحر حیف کـه چون بوی تو رفتیم

زین پیش نماندیم کـه آزرده نگردی

چون عاشقی و دوستی از خوی تو رفتیم

شعرهای عاشقانه سیمین بهبهانی 

شعرهای عاشقانه سیمین بهبهانی 

******

شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو کـه تنها بنشینم

من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم کـه بـه هر دامن صحرا بنشینم

آن غبارم کـه گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی ی عمر و همین جا بنشینم

ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب

******

بود عمری بـه دلم با تو کـه تنها بِنِشینم
کامم اکنون کـه برآمد بنشین تا بنشینم

پاک و رسوا همه ی را عشق بـه یک شعله بسوزد
تو کـه پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم

بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری

******

دوستت میدارم و بیهوده پنهان میکنم
خلق می‌دانند و من انکارایشان میکنم

عشق بی هنگام من تا از گریبان سر کشید
از غم رسوا شدن سر درگریبان میکنم

دست عشقت بند زرین زد بـه پایم این زمان
کاین سیه کاری بهموی نقره افشان میکنم

سینه پر حسرت و سیمای خندانم ببین
زیر چتر نسترنآتش فروزان میکنم

دیده بر هم مینهم تا بسته ماند سر عشق
این حباب ساده راسرپوش طوفان میکنم

این من و این دامن و این مستی آغوش تو
تا چه مستوری منآلوده دامان میکنم

******

دست و پا گم کرده و آشفته می‌مانم بـه جای
نعمت وصل تورا آن گونه کفران میکنم

اي شگرف، اي ژرف، اي پر شور، اي دریای عشق
در وجودتخویش را چون قطره ویران میکنم

تا چراغانی کنم راه تو را هر شامگاه
اشک شوقی نو بـه نو آویز مژگان میکنم

زان نگاه کهربایی چاره فرمان بردن اسـت
هرچه می خواهی بگو آن میکنم آنمیکنم

شعرهای احساسی سیمین بهبهانی 

شعرهای احساسی سیمین بهبهانی 

******

بود عمری بـه دلم با تو کـه تنها بِنِشینم

کامم اکنون کـه برآمد بنشین تا بنشینم

پاک و رسوا همه ی را عشق بـه یک شعله بسوزد

تو کـه پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم

بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری

با تو امشب نتوانم کـه شکیبا بنشینم

شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان

خلوتی خواسته ام با تو کـه تنها بنشینم

من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!

نه گیاهم کـه بـه هر دامن صحرا بنشینم

آن غبارم کـه گرَم از سر دامن نفشانی

برنخیزم همه یٔ عمر و همین جا بنشینم

ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب

دستگیری کن و مگذار کـه از پا بنشینم

******

رفتیم و کس نگفت ز یاران کـه یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بیقرار کو؟

چون روزگار غم کـه رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت کـه آن روزگار کو؟

چون می‌روم بـه بستر خود میکشد خروش
هر ذرّه ی تنم بـه نیازی کـه یار کو؟

آرید خنجری کـه مرا سینه خسته شد
از بس کـه دل تپید کـه راه فرار کو؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه هاي‌ گرم فزون از شمار کو؟

آن سینه يي کـه جای سرم بود از چه نیست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو،

رو کرد نوبهار و بـه هر جا گلی شکفت
درمن دلی کـه بشکفد از نوبهار کو؟

گفتی کـه اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته اي ولیک بگو اختیار کو؟

******

یا رب مرا یاری بده ؛ تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ؛ زجرش دهم ؛ خوارش کنم ؛ زارش کنم

از بوسه هاي‌ آتشین ؛ وز خنده هاي‌ دلنشین

صد شعله در جانش زنم ؛ صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ؛ گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ؛ وز غصه بیمارش کنم

بندی بـه پایش افکنم ؛ گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ؛ کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ؛ گویم بخواهم مهر خود

گوید کـه کمتر کن جفا ؛ گویم کـه بسیارش کنم

هر شامگه در خانه اي ؛ چابکتر از پروانه اي

رقصم بر بیگانه اي ؛ وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ؛ فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ؛ باشد کـه دیدارش کنم

******

دلم فتاده بـه دام و ره فرار ندارد

ره فرار نه و طاقت قرار ندارد

بـه تنگدستی ی من طعنه می‌زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد

فلک ؛ چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد

طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من

کـه نقش لاله ی دلسرد او ؛‌ شرار ندارد

چو چشم غم بـه سیاهی نهفته آن ؛ شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد

خوشم همیشه بهیادت ؛‌ گرچه صفحه ی جانم

بـه جز غبار ملال ؛‌ از تو ؛ یادگار ندارد

چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین ؟

کـه جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

سیمین بهبهانی

اشعار احساسی سیمین بهبهانی 

اشعار احساسی سیمین بهبهانی 


مطالب مشابه: بهترین دست نوشته های سیمین دانشور


******

دلم گرفته ؛ اي دوست!

هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم ؛ کجا من؟

کجا روم کـه راهی بـه گلشنی ندارم

کـه دیده بر گشودم بـه کنج تنگنا من

چرا رفتی ؛ چرا؟ من بی قرارم

بـه سر، سودای آغوش تو دارم

******

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟

نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ی خویش

بـه تو راز درون خسته‌ی خویش؟

مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی!

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها کـه ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت

چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه بـه غیر از تو بود خالی ماند

******

دراین سرا تو بمان اي کـه ماندگار تویی

شهاب زودگذر لحظه‌هاي‌ بوالهوسی اسـت

ستاره‌اي کـه بخندد بـه شام تار تویی

جهانیان همه ی گر تشنگان خون من‌اند

چه باک زان همه ی دشمن چو دوست دار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ اسـت

مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی

نه باهوشم ؛

نه بیهوشم ؛

نه گریانم نه خاموشم

******

پریشانم ؛ پریشانم ؛

چه میگویم؟

نمیدانم

ز سودای تو حیرانم ؛

چرا کردی فراموشم؟

بر من گذشتی ؛ سر بر نکردی

از عشق گفتم ؛ باور نکردی

شعرهای غمگین از سیمین بهبهانی 

شعرهای غمگین از سیمین بهبهانی 

******

باور نداشتـم کـه چنین واگذاریم

در موج خیز حادثه تنهـا گذاریم

آمد بهار و عید گذشت و نخواستی

یک دم قدم بـه چشم گـهر زا گذاریم

چون سبزه دمیده بـه صحرای دور دست

بختم نداد ره کـه بـه سر پا گذاریم

خونم خورند با همه ی گردنکشی کسان

گر در بساط غیر، چو مینــا گذاریم…

******

گفتا کـه می بوسم تو را ؛ گفتم تمنا می‌کنم

گفتا اگر بیند کسی ؛ گفتم کـه حاشا میکنم

گفتا ز بخت بد اگر ؛ ناگه حریف آید ز در

گفتم کـه با افسونگری ؛ وی را ز سر وا میکنم

گفتا کـه تلخی هاي‌ می گر نا گوار افتد مرا

گفتم کـه با نوش لبم ؛ آن را گوارا می‌کنم

گفتا چه می بیني بگو ؛ در چشم چون آیینه ام

گفتم کـه من خودرا در آن لخت تماشا می‌کنم

گفتا کـه از بی طاقتی دل قصد یغما می‌کند

گفتم کـه با یغما گران باری مدارا می‌کنم

گفتا کـه پیوند تو رابا نقد هستی میخرم

گفتم کـه ارزانتر از این من با تو سودا میکنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم کـه صد سال دگر امروز و فردا می‌کنم 

******

گر سرو را بلند بـه گلشن کشیده اند

کوتاه پیش قد بت من کشیده اند

زین پاره دل چه ماند کـه مژگان بلند ها

چندین پی رفوش ؛ بـه سوزن کشیده اند

امروز سر بـه دامن دیگر نهاده اند

آنان کـه از کفم دل و دامن کشیده اند

آتش فکنده اند بـه خرمن مرا و ؛ خویش

منزل بـه خرمن گل و سوسن کشیده اند

با ساقه ی بلند خود این لاله هاي‌ سرخ

بهر ملامتم همه ی گردم کشیده اند

کز عاشقی چه سود ؟ کـه ما را بـه جرم عشق

با داغ و خون بـه دشت و بـه دامن کشیده اند…

******

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد

تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد

خواهم کـه آتش افتد، در شهر آشنایی

وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد

گوری بده، خدایا! زندان پیکر من

تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد…

سیمین بهبهانی

شعرهای دلتنگی از سیمین بهبهانی 

شعرهای دلتنگی از سیمین بهبهانی 

******

اي آن کـه گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی کـه دلی شاد می کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته کـه آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کني

اي سیل اشک من! ز چه بنیاد می کني؟
اي درد عشق او! ز چه بیداد می کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، اي نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد می کني

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
اي آن کـه گاه گاه ز من یاد می کني

******

چرا رفتی، چرا من بی‌قرارم
بـه سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی‌قرارست؟

نگفتم با لبان بسته‌ خویش
بـه تو راز درون خسته‌ خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوش‌ت؟
نیاورد از خروشم در خروش‌ت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابی‌ام را سهل انگاشت؟

******

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
بـه بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می‌چشانند
خمارآلوده عمری می‌نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا ز آنان کسی را

تو هم هرچند مهر بی‌غروبی
بـه بی‌مهری گواهت این کـه خوبی

******

رفت آن سوار کولي با خود تو را نبرده
شب مانده اسـت و با شب، تاريکي فشرده

کولي کنار آتش رقص شبانه‌ات کو؟
شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه
چشم سياه چادر با اين چراغ مرده

رفت آنکه پيش پايش دريا وب کردی
چشمان مهربانش يک قطره ناسترده

در گيسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
اين شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگويي خون می‌فشاند و میگفت
روزی سياه چشمی سرخي بـه ما سپرده

شعرهای عاطفی از سیمین بهبهانی 

شعرهای عاطفی از سیمین بهبهانی 

******

اي آن کـه گاه گاه ز من یاد می کني

پیوسته شادزی کـه دلی شاد میکنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود

این مرغ پر شکسته کـه آزاد می کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

باری، در آن نگاه، چو فریاد می کني

اي سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟

اي درد عشق او! ز چه بیداد می کني؟

نازک‌تر از خیال منی، اي نگاه! لیک

با سینه کار دشنه پولاد میکنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود

اي آن کـه گاه گاه ز من یاد میکنی

******

اي نازنین !‌ نگاه روان پرور تو کو ؟

وان خندهٔ ز عشق پیام آور تو کو ؟

اي آسمان تیره کـه اینسان گرفته اي

بنما بـه من کـه ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟

اي سایه گستر سر من ؛‌ اي همای عشق

از پا فتاده اي ز چه ؟ بال و پر تو کو ؟

اي دل کـه سوختی بـه بر جمع ؛ چون سپند

مجمر تو را کجا شد و خاکستر تو کو ؟

آخر نه جایگاه سرت بود سینه ام ؟

سر بر کدام سینه نهادی سر تو کو ؟

******

رفتیم و کس نگفت ز یاران کـه یار کو؟

آن رفته ی شکسته دل بیقرار کو؟

چون روزگار غم کـه رود رفته ایم و یار

حق بود اگر نگفت کـه آن روزگار کو؟

چون میروم بـه بستر خود می‌کشد خروش

هر ذرّه ی تنم بـه نیازی کـه یار کو؟

آرید خنجری کـه مرا سینه خسته شد

از بس کـه دل تپید کـه راه فرار کو؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟

وان بوسه هاي‌ گرم فزون از شمار کو؟

ناز از چه کرده اي ؛ چو نیازت بـه لطف ماست ؟

آخر بگو کـه یار ز من بهتر تو کو

سودای عشق بودو گذشتیم ما ز جان

اما گذشت این دل سوداگر تو کو ؟

صدها گره فتاده بـه زلف و بـه کار من

دست گره گشای نوازشگر تو کو ؟

سیمین !‌ درخت عشق شدي پاک سوختی

اما کسی نگفت کـه خاکستر تو کو ؟

اشعار غمگین از سیمین بهبهانی 

اشعار غمگین از سیمین بهبهانی 

ز من جدا شده يي همچو بوی گل از گل
منی کـه داده ام از دست، اختیار ترا

شدي شراب و شدم مست بوسه تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟

******

اي رفته ز دل، رفته ز بر، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه بـه جز تلخی اندوه
در خاطر ازآن چشم سیاه تو ندارم

اي رفته ز دل ؛ راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمده اي باز بـه سویم؟

******

گُفتی کـه: می بوسم تو را

گفتم: تمنا می‌کنم ..

گُفتی کـه: گر بینَد کسی؟!

گُفتم کـه: حاشا می کُنم …

******

امشب اگر یاری کنی اي دیده توفان میکنم
آتش بـه دل می افکنم دریا بـه دامان می‌کنم

می جویمت ،می جویمت با آن کـه پیدا نیستی
می خواهمت ،می خواهمت هر چند پنهان میکنم

زندان صبرآموز را در می گشایم ناگهان
پرهیز طاقت سوز را یکسر بـه زندان میکنم

یا عقل تقوا پیشه را از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را از عقل برهنه می‌کنم

اشعار غمگین و دلتنگی از سیمین بهبهانی 

اشعار غمگین و دلتنگی از سیمین بهبهانی 

اي آن کـه گاه گاه ز من یاد می کني
پیوسته شادزی کـه دلی شاد میکنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته کـه آزاد می کني

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی

اي سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
اي درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟

نازک‌تر از خیال منی، اي نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
اي آن کـه گاه گاه ز من یاد میکنی

******

مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها کـه ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه بـه غیر از تو بود خالی ماند
دراین سرا تو بمان! اي کـه ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه هاي‌ بوالهوسی اسـت
ستاره اي کـه بخندد بـه شام تار تویی

جهانیان همه ی گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه ی دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی اسـت
مرا هزار امید اسـت و هر هزار تویی

******

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره‌اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی کـه آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم بـه دادخواهی فریادمان بلند اسـت
اما چه سود، این جا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز اسـت این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌اي سراید
شاید کـه شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش اي مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

******

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
بـه سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟

نگفتم با لبان بسته ی خویش
بـه تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی بـه آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق هاي‌ خودروست

بیا باهم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم

اشعار به یاد ماندنی از سیمین بهبهانی 

اشعار به یاد ماندنی از سیمین بهبهانی 

چه رفت بر زبان مرا؟

کـه شرم باد ازآن مرا!

بـه یک دل و بـه یک زبان،

دوگانگی چرا کنم؟

ز عمر، سهم بیشتر

ریا نکرده شد بـه سر

بدین کـه مانده مختصر،

دگر چرا ریا کنم؟…

******

یا رب مرا یاری بده ؛ تا سخت آزارش کنم

هجرش دهم ؛ زجرش دهم ؛ خوارش کنم ؛ زارش کنم

از بوسه هاي‌ آتشین ؛ وز خنده هاي‌ دلنشین

صد شعله در جانش زنم ؛ صد فتنه در کارش کنم

در پیش چشمش ساغری ؛ گیرم ز دست دلبری

از رشک آزارش دهم ؛ وز غصه بیمارش کنم

بندی بـه پایش افکنم ؛ گویم خداوندش منم

چون بنده در سودای زر ؛ کالای بازارش کنم

گوید میفزا قهر خود ؛ گویم بخواهم مهر خود

گوید کـه کمتر کن جفا ؛ گویم کـه بسیارش کنم

هر شامگه در خانه اي ؛ چابکتر از پروانه اي

رقصم بر بیگانه اي ؛ وز خویش بیزارش کنم

چون بینم آن شیدای من ؛ فارغ شد از احوال من

منزل کنم در کوی او ؛ باشد کـه دیدارش کنم

******

ننوازی بـه سرانگشت مرا ساز خموشم

زخمه بر تار دلم زن کـه در آری بـه خروشم…

من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی

کـه بـه زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم…

تو و آن الفت دیرین ،من و این بوسه شیرین

بـه خدا باده پرستی ؛ بـه خدا باده فروشم… 

******

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

بابا ستاره اي در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست

حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

رستم دراین هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید

زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

گویی کـه آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها بر کام دیگران شد

نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا ! کجای کاری دزدان سرزمینت

بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم بـه دادخواهی فریادمان بلند اسـت

اما چه سود، این جا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز اسـت این بیرق کیانی

اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه اي سراید

شاید کـه شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش اي مهرآریایی

بی نام تو ؛ وطن نیز نام و نشان ندارد 


مطالب مشابه: 3 راه زیبا برای بیان عشق به کسی که دوستش داریم


در پایان

شـما میتوانید این اشعار زیبا و ادبی را در صفحات مجازی خود با خانواده و دوستان خود بـه اشتراک بگذارید. امیدواریم از این مطلب از مجله تالاب لذت برده باشید.

برچسب‌ها:
جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت