متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری + جملات زیبا درباره کمک به دیگران

مجموعه : انشا
متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری + جملات زیبا درباره کمک به دیگران

متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری

14 ماه اسفند هر سالروز احسان و نیکوکاری گرامی باد

 

انشا و متن زیبای روز نیکو کاری

برخیزیم. برخیزیم و دعا کنیم؛ برای دل هاي‌ بی قراری که عید امسال خودرا شاد میخواهند. برای آنان که نگران طراوت کودکان معصوم خود هستند. آنان که چشم به یاری من و تو دارند. برخیزیم که امروز، روز «اللهم اغن کل فقیر» است. امروز روز تلاش برای عدالت است. برخیزیم! امروز روز نیکوکاری است.

 

فردا که دستمان از جهان کوتاه است، حسرت روزگارانی را می‌خوریم که می توانستیم شادی هامان را هدیه کنیم. پس امروز را دریابیم؛ امروز راکه روز نیکوکاری است؛ امروز راکه گرمی محبت، سرمای کدورت را در پشت پنجره وا می نهد. باور داشته باش که پاداش ما، بهاری با گل هاي‌ رنگارنگ خواهد بود.

 

ای پاکی ها، ای عاطفه ها، ای مهربانی ها، امروز روز شماست. از خانه بیرون آیید و کوچه کوچه شهر را از عطر دل انگیز خود سرمست سازید. ای گندم زارهای محبت، برخیزید و خورشید را خوشه چین گرمی خود سازید؛ و تو ای عشق، امروز از دستان مهربان این مردم بر کویر نیاز ببار و دشت را پر از گل نیکوکاری کن.

 

چه چیز بالاتر از آنکه خدا شما را دوست می دارد؟

شما را می‌گویم؛ شما که دستانتان لبریز مهربانی است.

 

شما که تاب نگاه هاي‌ منتظر خانواده هاي‌ نیازمند را ندارید.

 

شما که محبت خودرا از ارزانی سفره هاي‌ مردم محروم می‌کنید.

 

شما که آفریننده روز نیکوکاری هستید.

 


 

متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری + جملات زیبا درباره کمک به دیگران

متن زیبا درباره روز نیکوکاری و احسان

بهار می‌آید تا زنده شوی برای از نو سرودن. برای خط زدن فاصله ها و به یاد آوردن احساس ها. بهار می‌آید تا جان بگیری با عاطفه بارانی مادی و معنوی. بهار می‌آید تا حس کودکان را درک کنی و درد درمندان را لمس.

 

بهار می‌آید تا با حضور بخشنده ات راهی بهشت شوی همان گونه که رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید: بخشندگی یکی از درختان بهشت است که شاخه هاي‌ ان در دنیا آویخته است هر که بخشنده باشد به یکی از شاخه هاي‌ ان آویزان شده و ان شاخه وی را بطرف بهشت می کشاند.

 

هرروز، نوروز زودتر از دیروز به دل تو سرک می‌کشد، ای انسانی که دلواپس و دلتنگ احسانی با قلبی آکنده از احساس؛ احسان به کودکان، بیماران، پیران روزگار، مادران، پدران و مستمندان؛ نه تنها آنان، که همه ی هستی چشم انتظار نو شدن تو هستند؛ تویی که انتخاب شده ای تا با نسیم همدلی و همراهی حرکت کنی و شادی رابا هم نوعانت شریک شوی.

 

به شکرانه سلامتی و سربلندی ات، سر تواضع فرو آور و با همسایه ات هم سفره شو و هم درد. آغوشی از باور باش برای آنان که ناباورانه در کام تلخ حزن گرفتارند. دل نوازی کن با لباس و کفش هایي نو به رنگ نوروز؛ بلکه تبسم نو بودن بر لب کودکان بنشانی! گلی از جنس جشن از گیسوی مهربانی بردار و امید بخش دل پر درد بیماران باش. کلید رحمت خدا در شاد کردن خاطر مادران و پدران و پیران روزگار است، پس با تبسمی به رنگ ارادت بوسه بر دستان بی ادعاشان بزن.

 

… و بازهم، گره گشای تمام غم ها، دعاست؛ پس قنوتی برای استجابت آرزوها بگیر و تمام بهار رابا نوبهار وجودت هدیه کن!

 


 

متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری + جملات زیبا درباره کمک به دیگران

متن ادبی جشن نیکوکاری

ای دل، تو سزاوار کرامتی. نگاه هاي‌ منتظر، به تو خیره مانده است. اینک در جشن نیکوکاری دل هاي‌ خسته را در میهمانی خود پذیرا باش و بدان لبخند را بر لب هاي‌ خشکیده بباران. فردا که بهار آید دستان خودرا سبز خواهی دید.

 

باید نگریست. باید بادقت به مهربانی اینان نگریست. کدام زبان میتواند این همه ی عاطفه را سپاس گوید؟ گل هاي‌ احساس را ببین که از شرم عرق کرده اند. امروز، «حی علی خیرالعمل» است. امروز روز نیکوکاری است.

 

ای دل، تو سزاوار کرامتی. نگاه هاي‌ منتظر، به تو خیره مانده است. اینک در جشن نیکوکاری دل هاي‌ خسته را در میهمانی خود پذیرا باش و بدان لبخند را بر لب هاي‌ خشکیده بباران. فردا که بهار آید دستان خودرا سبز خواهی دید.

 

امروز طراوت میهمان دل هاي‌ ماست. امروز از آسمان عطوفت می بارد و درختان عاطفه را میبینی که میوه هاي‌ ایثار نثار میکنند. امروز زمینیان آسمانی شده اند. امروز خدا در همین نزدیکی ها نعمت می پاشد. امروز فرشتگان طبق طبق نیکی به آسمان می‌برند. امروز، روز نیکوکاری است.

 


 

متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری + جملات زیبا درباره کمک به دیگران

جملات زیبا درباره جشن نیکوکاری

آفریننده مهر، ان زمان که انسان را سرشت، محبت را در قلبش نوشت و مُهر کرد راز قلب انسان را؛ قلبی که می‌تپد برای قلبی دیگر، قلبی که به درد می‌آید از رنج قلبی دیگر. قلبی که شادمان میشود از شعف قلبی دیگر.

 

قلبی که می گذرد از تمام داشته هایش، برای قلبی دیگر. آری این است راز آفرینش انسان؛ انسانی که شایسته امانت است و مسجود فرشتگان. انسانی که چونان خورشید هیچ گاه از بخشش ذره ذره تابندگی اش بی نور نخواهد شد؛ زیرا تمام قلبش سرشار از نور خداست.

 

انسانی که سخاوت دستانش، به سخاوت آسمان طعنه خواهد زد و تقسیم لبخندش، گره از چین پیشانی ها خواهد گشود. انسانی که برای استجابت آرزوهای انسانی دیگر، باران خواهد شد تا سرزمین ترک خورده یأس، رنگ شادمانی و شکوفایی بگیرد.

 

انسانی که برای آسایش دلی بی آرامش پر از مهر خواهد شد تا در پناه چشمان مهربانش غم ها کوچ کنند. انسانی که در سرمای دستان دخترکی گل فروش یخ خواهد زد ودر گرمای چشم پسرکی فال به دست، ذوب.

 

انسانی که در عبور از امتداد نگاه هایي منتظر برای همیشه خواهد ایستاد؛ نگاه هایي که گاه منتظر فرزندند و گاه منتظر پدر یا مادر و گاه خواهر یا برادر.

 

انسانی که در قطره قطره اشک کودکی یتیم غرق خواهد شد و با آه برخاسته از غربت پیرمرد یا پیرزنی، آب. انسانی که سد خواهد کرد راه تکثیر فقر را؛ به وسعت انسانیت و دلی مالامال از محبت.

 


 

متن زیبا درباره روز احسان و نیکوکاری + جملات زیبا درباره کمک به دیگران

داستان زیبا از پاداش نیکوکاری

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان هاي‌ خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

 

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها…

بالاخره کلاس رو به اتمام بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

 

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همینطور که ان را می گذاشت روی میز، خودش هم برای نخستین بار روی صندلی جا گرفت.

 

استاد 50 ساله ‌مان با ان كت قهوه‌ای سوخته‌ای كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

 

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست هاي‌ چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایي که هر وقت اون ها رو می‌دیدم دلم میخواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچوقت اجازه ان رابه خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو میکردم ودر آخر بر لبانم می گذاشتم.

 

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می‌کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می‌شدم از چادر کهنه سفیدی که گل هاي‌ قرمز ریز روی ان ها نقش بسته بود حس میکردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام میگرفتم و چند دقیقه با ان نفس می کشیدم…

 

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچوقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یکبار، ان هم نه به صورت مستقیم.

 

نزدیکی هاي‌ عید بود، من تازه معلم شده بودم و نخستین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

 

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم…استاد حالا خودش هم گریه می‌کند…

 

پدرم بود، مادر هم آرامش می‌کرد، میگفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که نادرست نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …

 

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه هاي‌ بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه هاي‌ پدرم و خم شدم و گیوه هاي‌ پر از خاک و خلی که هرروز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

 

ان سال همه ی خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه هاي‌ قد و نیم قد که هر کدام به اسانی “عمو” و “دایی” نثارم میکردند.

 

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که ان را هم بعنوان عیدی داد به مامان.

 

نخستین روزبعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

 

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

 

گفتم: این چیه؟

“باز کن می فهمی”

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

 

از مرکز اومده؛ دراین چند ماه که این جا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند…

 

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می‌زنم، همین !!!

 

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من خشمگین بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می گیرد و خبرش رابه من می‌دهد.

 

روزبعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش رابه من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسیکه بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم…

 

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

 

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می‌خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و ان را پشت گوشش جا داد و گفت:

 

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به ان ها پاداش میدهد؟!!

 

جملات زیبا درباره کمک به دیگران

جدیدترین مطالب سایت