بروزرسانی : 21 آبان 1395

داستان برای کودکان

داستان برای کودکان

داستان جالب و خواندنی برای کودکان

نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های  آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه

ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه

گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود

سنگ فراش ها را می شمردم

داستان برای کودکان

تیرهای چراغ برق

چهار راه ها

و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود

نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..

 و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم

و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری

و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم

و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم …

می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری

مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد

و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد

تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند

و اکنون نمی دانم من

آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند

و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟

مطالب مشابه مهم !

جستجو در تالاب
جدیدترین مطالب سایت