نادر ابراهیمی «۱۴ فروردین ۱۳۱۵ – ۱۶ خرداد ۱۳۸۷» داستاننویس معاصر ایرانی بود. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینههاي فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه، و روزنامهنگاری نیز فعالیت کردهاسـت. ابراهیمی، همراهِ بهرام بیضایی و ابراهیم گلستان، از معدود سخنوران ایرانی بـهشمار می رود کـه هم در سینما و هم در ادبیات کار کرده و شناخته شده بودهاند.
داستان زیبا و کوتاه را در مجله تالاب بخوانید :
من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.
مادربزرگم میگوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، مثل گلدان خالی زشت اسـت و آدم را اذیت می کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می کنم این قلب کوچولو را بـه چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ دلم میـــخواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، بـه کسی بدهم کـه خیلی خیلی دوستش دارم..
یا.. نمیدانم..
کسی کـه خیلی خوب اسـت، کسی کـه واقعا حقش اسـت توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
خب راست می گویم دیگر . نه؟
پدرم میگوید: قلب، مهمان خانه نیست کـه آدمها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی ان بمانند و بعد بروند. قلب، لانهي گنجشک نیست کـه در بهار ساخته بشود ودر پاییز باد ان رابا خودش ببرد..
قلب، راستش نمیدانم چیست، اما این را میدانم کـه فقط جای آدمهاي خیلی خیلی خوب اسـت. برای همیشه ..
خب.. بعد از مدتها کـه فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم بـه مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم بـه مادرم، و اینکار را هم کردم اما.
اما وقتی بـه قلبم نگاه کردم، دیدم، با اینکه مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم آسان اسـت، باز هم نصف قلبم خالی مانده..
خب معلوم اسـت. من از اول هم باید عقلم میرسید و قلبم را بـه هر دوتاشان میدادم؛ بـه پدرم و مادرم.
پس، همین کار را کردم.
بعدش می دانید چطور شد؟ بله، درست اسـت. نگاه کردم و دیدم کـه باز هم، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده.
فورا تصمیم گرفتم ان گوشه خالی قلبم را بدهم بـه چند نفر؛ چند نفر کـه خیلی دوستشان داشتم؛ و اینکار را هم کردم:
برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم..
فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده.. این همه ی آدم، توی قلب بـه این کوچکی، مگر میشود؟
اما وقتی نگاه کردم،خدا جان! می دانید چی دیدم؟
دیدم کـه همه ی این آدمها، درست توی نصف قلبم جا گرفتهاند؛ درست نصف!
با اینکه خیلی آسان هم ولو شده بودند و می گفتند و میخندیدند. و هیچ گلهيي هم از تنگی جا نداشتند..
من وقتی دیدم همه یي آدمهاي خوب را دارم توی قلبم جا می دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم.. اما.. جا نگرفت.. هرچی کردم جا نگرفت..
دلم هم سوخت.. اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من کـه نیست حتماً تقصیر خودش اسـت. یعنی، راستش، هر وقت کـه خودش هم، با زحمت و فشار، جا میگرفت، صندوق بزرگ پولهایش بیرون می ماند و او، دَوان دَوان از قلبم میآمد بیرون تا صندوق را بردارد..
نویسنده: نادر ابراهیمی