داستانی بسیار آموزنده و نیز دیدنی را برای شما کودکان عزیز فراهم نموده ایم از مطالعه آن لذت ببرید
روزی از روزها، یک سگ ولگرد به دنبال غذا می گشت که به یک مغازه قصابی رسید. او یک تکه استخوان پیدا کرد که مقداری گوشت به اون چسبیده بودپس استخوان را برداشت و پا ه فرار گذاشت تا جای امنی پیدا کند و از خوراکی که پیدا کرده بودریال لذت ببردسگ قصه ما، شروع کرد به جویدن استخوان و چون استخوان خیلی بزرگ بود، حسابی تشنه شد.
پس کنار رودخانه اي رفت تا تشنگی اش را برطرف کند. او همچنان استخوان را با خودش میبرد و نگران بو که مبادا سگ دیگه اي استخوانش را بدزددوقتی سگ به بالای پل رسید، به دور و برش نگاهی کرد تا ببیند که آیا میتواند استخوان را لحظه اي به زمین بگذارد و برود آب بخورد؟
که به طور اتفاقی تصویر خودش رو از بالای پل توی آب دید. اون نتوانست بفهمد که اون تصویر، سایه خودش هست و فکر کرد که سگ دیگه اي با یک استخوان اونجاست و برای این که حریص بود، دلش میخواست که اون استخوان هم مال خودش باشه. برای همین شروع کرد با پارس کردن با این امید که اون سگ، بترسه و فرار کنه ولی از بخت بد، استخوانی که توی دهانش بود، افتاد توی آب رودخانه