ببخشید شـما ثروتمندید؟
هوا بدجورى توفانى بودو ان پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى بـه تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند.
پسرک پرسید: ببخشین خانم! شـما کاغذ باطله دارین؟
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى بـه دل نمىزد و نمىتوانستم بـه انها کمک کنم. مىخواستم یکجورى از سر خودم بازشان کنم کـه چشمم بـه پاهاى کوچک آن ها افتاد کـه توى دمپایىهاى کهنهي کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
انها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بـه آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیرچشمى دیدم کـه دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره بـه ان نگاه کرد. بعد پرسید: ببخشین خانم! شـما پولدارین؟
نگاهى بـه روکش نخنماى مبلهایمان انداختم و گفتم: من؟ اوه… نه.دختر کوچولو فنجان رابا احتیاط روى نعلبکى ان گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبکىاش بـه هم میخوره.
انها درحالى کـه بستههاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران بـه صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجانهاى سفالى آبىرنگ را برداشتم و براى نخستین بار در عمرم بـه رنگ انها دقت کردم. بعد سیبزمینىها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیبزمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه یي این ها بـه هم مىآمدند.
صندلىها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانهمان را مرتب کردم. لکههاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى پاک نکردم. مىخواهم همیشه انها را همانجا نگه دارم کـه هیچوقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان بـه پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین سلطان نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی کـه بـه پایتخت میرود کدام اسـت؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه اي بـه سر او زد و پرسید:
احمق،راهی کـه بـه پایتخت میرود کدامست؟
هنگامی کـه همه ی انها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع بـه خندیدن کرد.
مرد دیگری کـه کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
بـه چه می خندي؟
نابینا پاسخ داد: نخستین مردی کـه از من سوال کرد، سلطان بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق اسـت میان آن ها … سلطان از بزرگی خود خاطرجمعی داشت و بـه همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان بـه قدری از حقارت خود رنج میبرد کـه حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست..!
شکست ژاپنی ها تا پیروزی
ژاپن تسلیم شده بود، حاصل کار میلیون ها کشته و کشوری شبیه بـه یک مخروبه بود. با آنکه ژنرال مک آرتور در کشتی میسوری امضای تسلیم را از ژاپنی ها گرفته بود، اما با گذشت یک ماه از استقرار در پایتخت این کشور هنوز امپراتور هیروهیتو را ملاقات نکرده بود.
سرنوشت محاکمه وی و پایان دادن بـه سیستم امپراتوری یا بقای امپراتوری را بر عهده ژنرال مک آرتور گذاشته بودند.
مک آرتور از مقامات ژاپنی خواست کـه مقدمات دیدار از امپراتور را فراهم کنند. پاسخ ژاپنی ها منفی بود اما وقتی مک آرتور با عصبانیت اعلام کرد کـه: “این دستور ژنرال برنده بـه امپراتور بازنده اسـت و دیدار باید در دفتر من صورت بگیرد”؛ انها هم کوتاه آمدند و مسوول تشریفات دربار را نزد مک آرتور فرستادند.
شروط دربار اینها بود: ” امپراتور خداست و کسی از مقامات دون پایه حق حضور در جلسه را ندارد، هیچ عکسی از دیدار گرفته نشود، و ژنرال آمریکایی اجازه دست دادن و لمس وی را بـه خود ندهد”
امپراتور کـه وارد اتاق شد، مک آرتور با او دست داد و سپس از شانه وی را گرفت و بـه سمت عکاس نگهش داشت تا عکسی از او گرفته شود
امپراتور مقدسی کـه میلیون ها نفر بـه خاطر او بـه کام مرگ رفته بودند
حالا شبیه دانش آموزان مودب و حرف گوش کن شده بود.
مذاکره پشت درهای بسته اتفاق افتاد.
امپراتور در ان دیدار از جا برخاسته بودو در برابر مک آرتور تعظیم کرده و خواهش کرده بود بـه ملت او فرصت دوباره برخاستن بدهد و تنها وی را مجازات کند.
مک آرتور دست اورا گرفته بود
ودر نهایت کاری کرد کـه نظام امپراتوری بدون محاکمه سمبل ژاپن برقرار بماند
تا ملت او با احساس اتحاد و الهام از سمبل سنتی امپراتور، دوباره برخیزد
در عوض امپراتور باید چند کلمه ساده را می پذیرفت:
“من خدا نیستم، من هیروهیتو هستم و بابت اشتباهاتم متاسفم!”
انتشار این متن کـه البته روایتی آمریکایی از یک واقعه تاریخی اسـت، قرار نیست تطهیر رفتار آمریکاییها باشد، انتشار ان بیشتر برای بازنمایی حقیقت مکتوم در ان یعنی وجهی از یک تراژدیست
کـه ملتی را بـه سمت نیستی برد
اما با تصحیح اشتباه و استفاده از وجه وحدت بخش و تاریخی جایگاه امپراتور، بـه جای وجه خدایی؛ سرنوشت دیگری را برای یک این ملت رقم زد
یکی از دوستام با یه پسر خیلی پولدار آشنا شده بودو تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید کـه 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه ی چیزشو توش می نویسه، این آقا هم گیر داد کـه دفتر خاطراتت رو بده من بخونم!
از فردای اون روز مژگان و من نشستیم بـه نوشتن یه دفتر خاطرات تقلبی براش، من وظیفه قدیمی جلوه دادنش رو داشتم…؛
10 جور خودکار واسش عوض کردم، پوست پرتقال مالیدم بـه بعضی برگه هاش…؛ چایی ریختم روش… مژی هم تا می تونست خودش رو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انسانیت برام مهمه و… بعد از یک هفته کار مداوم، دفتر خاطرات رو بُرد تقدیم ایشون کرد. آقا پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت: منو چی فرض کردی؟
اینکه سالنامه 1397 هست! تو 5 ساله داری توی این خاطره مینویسی؟ و اینگونه بود کـه مژگان هنوز مجرد اسـت !
سه ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ!
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ «ﮐﻮﭘﺮﻧﯿﮏ »ﻧﻮﺍﺧﺖ : ﺍﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ بلکه ﺳﯿﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﺩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ؛
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻭﯾﻦ ﻧﻮﺍﺧﺖ : ﺍﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺷﺮف ﻣﺨﻠﻮﻗﺎﺕ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ ؛ نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺧﺘﻼﻓﯽ ﺑﺎ ﺳﺎﯾﺮ ﺟﺎﻧﺪﺍﺭﺍﻥ ندارد ؛
ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺳﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﯾﺪ نواخت : ﺍﻭ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ اﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ؛ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺑﺸﺮ ﺳﺮﭼﺸﻤﻪ ﻣﻬﻢ ﺗﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ .
و سیلی کـه امروز می بایست مردم خواب آلوده ي سرزمینهای بـه خواب رفته را بیدار کند این اسـت کـه :
راه آزادی و مدنیت نه از خیابان با مشت هاي گره کرده ؛ بلکه از آرامش کتابخانه ها می گذرد ؛
برای همین اسـت کـه کتابخانه ها در سرزمین هاي بـه خواب رفته امن ترین جا برای عنکبوت هاست …