بهترین داستانهاي ارواح (10 داستان واقعی ارواح) آن قدر واقعی، باورپذیر و کاملاً هیجانانگیز بـه نظر میرسند کـه عملاً حداقل یک شب را برای شـما تضمین می کنند کـه در حین گوش دادن بـه صدای خشخوردگی طبقه و صدای نالههاي شبحآلود، گذرانده باشید. البته، این پارادوکس ذاتی در داستان هاي ارواح اسـت. هرچه بهتر باشند، شبها بدتر میخوابید.
دراین پست از مجله تفریحی تالاب بری شـما همراهان عزیز چند داستان شبح آور را آماده کرده ایم کـه همه ی انها بر اساس رویداد های واقعی اند کـه مطمئناً شـما را اذيت می دهند. پس چراغ ها را خاموش کنید و برای داستان هاي ارواح آن قدر واقعی و ترسناک آماده شوید کـه در طول شب نخوابید.
کاربری با بیان یک رویداد واقعی مینویسد: “من هرگز دریک خانه خالی از سکنه زندگی نکرده ام، اما مادرم در نوجوانی زندگی می کرد.” خانه هاي دیگر در خیابان او نیز چیزهای عجیبی داشتند. چند خانه دورتر از او خانواده اي زندگی میکردند. یک شب دختر با سردرد بدی بـه رخت خواب رفت.
روزبعد، او مرده بود «او بر اثر آنوریسم درگذشت».«بعد از تشییع جنازه او، خانواده رفتند تا فکرشان را از این فاجعه دور کنند و پدر کلیسا از دایی من خواست تا حیوانات خانگی انها را بررسی کند. مامان و پدرم با او رفتند. مادرم شنیده بود کـه یک پیانوی بزرگ وجوددارد و میخواست ان را بنوازد. پدرم در حال تحصیل برای دامپزشکی بود.
«بعد از ورود بـه خانه، داییم و پدرم برای دیدن حیوانات بـه زیرزمین رفتند و مادرم بـه سراغ پیانوی طبقه همکف رفت. داشت ان را می نواخت کـه احساس کرد چیزی روی مچ پاهایش مسواک میزند. او فکر کرد کـه حتما یک گربه از زیرزمین خارج شده و از کنار او رد شده اسـت. او بـه نواختن ادامه داد. و سپس دوباره ان را احساس کرد.
او بـه زیر پیانو نگاه کرد و چیزی ندید. وقتی دوباره شروع کرد، احساس کرد دستهایي پاهایش را محکم بـه هم بست. او بـه سمت در زیرزمین رفت، دایی و پدرم را صدا زد و منتظر انها بود. داییم بیرون آمد، میتوانست بگوید کـه مادرم سر و صدا دارد و از او بپرسد چه مشکلی دارد.
او بـه او گفت کـه چه اتفاقی افتاده و صورتش سفید شده بود. داییم بـه او گفت دختری کـه مرده بود با پدرش بازی می کرد. وقتی پیانو مینواخت، زیر ان میخزد، مچ پاهایش را می گرفت و پاهایش را روی پدالها بالا و پایین می برد.»
✅ مطالب مشابه : داستان های ارواح دریا !!
کاربری میگوید: «شرکت آمبولانسی کـه من قبلاً در ان کار میکردم، آمبولانسی «جن زده» داشت، بـه نام « rig 12» . تعداد زیادی از همکارانم داستان هایي در مورد ان داشتند، اما من هرگز چیزهای ماوراء الطبیعه زیادی ندیدم. یعنی تا زمانی کـه من تجربه خودم رابا ریگ 12 داشتم. من و همکارم ساعت 3 صبح دریک جامعه روستایی کار می کردیم و هوا تاریک و کاملاً ساکت بود.
هردو در حال چرت زدن بودیم. من در صندلی راننده بودم و او در صندلی مسافر. با صدای خفهاي از خواب بیدار شدم، اما فکر کردم همسرم در حال صحبت کردن اسـت. بـه او گفتم سعی میکنم بخوابم و چشمانم را بستم. بـه طور مشخص صدای مردی را شنیدم کـه میگفت: “اوه خدای من، دارم می میرم؟” و چند ثانیه نفس سنگین بـه دنبالش شنیدم. من و شریکم صاف نشستیم و بـه اتاق بیمار نگاه کردیم، جایی کـه بـه نظر میرسید صدا از آنجا آمده اسـت.
«چند ثانیه همه ی چیز ساکت بود. سپس صدای کلیک یک تنظیم کننده بطری اکسیژن و صدای خش خش را شنیدیم کـه گویی در حال نشتی بود. چراغ ها را روشن کردم و از دکل فرار کردیم. من فکر کردم ممکن اسـت در حالی کـه ما خواب بودیم یک غریبه وارد شده باشد، بنابر این درهای عقب را باز کردیم. هیچ کس آنجا نبود. بطری هاي اکسیژن را چک کردم. هیچ کدام باز نشد بعد از ان زیاد نخوابیدیم.»
قبل از این کـه کاربری بـه بازگویی ترسناک ترین داستان هاي ارواح خود بپردازد آن ها بـه طنز داستان هاي ارواح اشاره کردند کـه با این عبارت شروع میشود. “من بـه ارواح اعتقادی ندارم، اما…” بالاخره، مهم نیست کـه داستان ارواح چگونه شروع میشود، همیشه بـه این مفهوم بستگی دارد کـه، بیا، البته ما بـه ارواح اعتقاد داریم!
انها ادامه دادند: “چند سال پیش، من بـه یک آپارتمان یک خوابه در ملبورن، استرالیا نقل مکان کردم.” “این نخستین بار بود کـه بـه تنهایی زندگی میکردم. بلوک آپارتمانی در دهه 1930 ساخته شده بود. چند ماهی آنجا بودم کـه یک روز از سر کار بـه خانه برگشتم و وارد حمام شدم.
✅ مطالب مشابه : داستانی در مورد جن در تبریز
چیز عجیبی دیدم: یک تخته چوبی کـه سوراخی در سقف را پوشانده بود کـه بـه یک اتاق زیر شیروانی کوچک منتهی می شد، بـه صورت دو تکه بر روی زمین شکسته بود. قطعات را بررسی کردم. تخته یک اینچ ضخامت داشت و بروس لي باید ان را بشکند.
فکر کردم صاحبخانه کسی را فرستاده تا روی اتاق زیر شیروانی کار کند. از ترس یخ زده بودم. فکر کردم حتما یک نفر آن جاست.من عکسها را برای صاحبخانه ایمیل کردم و پرسیدم آیا کسی آنجا بوده اسـت. پاسخ او این بود: «لطفا بـه محض این کـه میتوانید با من تماس بگیرید.» تماس گرفتم و او توضیح داد کـه دو مستأجر آخرش گفته اند کـه همین اتفاق افتاده اسـت. او قول داد کـه تخته را عوض کند و اینکار را هم کرد.
«یک ماه بعد، یک شب حدود ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم و بدنم پوشیده از غاز بود. انگار کسی دستش را روی من می مالید. همه ی چیز ساکت بود، اما صدای کشش از بالای تختم شنیدم. انگار یکی داشت گونی سیب زمینی میکشید. من یخ زدم، متقاعد شدم کـه کسی آن جاست.
هیچ راهی وجود ندارد کـه یک حیوان بتواند ان صدا را ایجاد کند. بعد از پنج دقیقه، جسارت کردم و چراغ را روشن کردم، خودرا با چوب کریکت مسلح کردم و بـه سمت حمام رفتم. همان موقع دیدم کـه تخته جدیدی کـه سوراخ را می پوشاند بـه دو نیم تقسیم شده اسـت! احساس بیماری کردم. صدای کشیدن قطع شده بود. اما من چیز دیگری شنیدم: زمزمه کردن. صدا واضح بودو از اتاق زیر شیروانی می آمد. شبیه صدای بچه ها بودو من می توانستم یک جمله را بشنوم کـه بارها و بارها تکرار می شد: “نوبت توست… نوبت توست…”
من همه ی چراغهاي آپارتمان را روشن کردم تا همه ی چیز عادی شود. ساعت 5 صبح بودو بیرون تاریک بود. من تلویزیون تماشا کردم تا آرام شوم. سپس یک فیوز منفجر شد. طوطی، حیوان خانگی من، دکستر، کـه وی را در آشپزخانه نگه می داشتم، طبق معمولً در شب هیچ صدایی در نمی آورد، اما او شروع بـه غر زدن کرد کـه انگار در حال خفه شدن اسـت.
✅ مطالب مشابه : داستان روح پیرمرد
کلید ماشینم را برداشتم، دویدم بیرون، در ماشینم نشستم و منتظر ماندم تا خورشید طلوع کند. وقتی دیدم مردم سگهایشان را راه می اندازند، این بـه من آرامش داد تا دوباره بـه داخل برگردم. در ورودی باز بود، اما فهمیدم ممکن اسـت فراموش کرده باشم کـه در را ببندم. بـه آشپزخانه رفتم تا دکستر را چک کنم، اما او در قفسش نبود.
دوباره احساس بیماری کردم. تمام پنجرههایم بسته بودند، بنابر این همه ی جا را در داخل نگاه کردم. وقتی بـه سمت حمام رفتم صدای پاشیدن بـه گوشم رسید. دکستر نیمه غرق شده در دستشويي! وی را بیرون آوردم و شستم و خشکش کردم. خیلی گیج شدم ساعت 8 صبح با صاحبخانه تماس گرفتم و یک نسخه آبکی از شب را بـه او دادم. او گفت: “اوه، وای، تو هم زمزمه را شنیدی!”
من 18 ماه دیگر در ان آپارتمان ماندم. چند بار صدای زمزمه را شنیدم و دو بار تخته اي کـه سوراخ سقف را پوشانده بود حرکت کرد. با این کـه همین حالا جای دیگری زندگی میکنم، صاحبخانه اخیرا زنگ زد. او گفت کـه مستاجران جدیدش التماس کرده اند کـه در مورد عده اي از چیزهایی کـه در آنجا اتفاق افتاده با من صحبت کنند. فراموشش کن، همین حالا مشکل آنهاست.”
کاربری دوران کودکی اش را بـه یاد میآورد: «یک شب وقتی 10 ساله بودم، با باز شدن در اتاق خوابم از خواب بیدار شدم و بـه دنبال ان شخصی روی تختم نشست. احساس کردم پایم چرید و تخت زیر وزن یک نفر فرو رفت. فکر کردم فقط مامان اسـت و چشمانم را باز کردم.»
“این مامان من نبود. پسری بی چشم را پیدا کردم – او کاسه هاي سیاه و خالی داشت – تقریبا بـه سن من کـه پای تختم نشسته بود. دستش را دراز کرد و جعبه کوچکی در ان بود. من تعجب کردم اما دستم را دراز کردم. عقب کشید. دوباره دستم را گرفتم و گفتم: بده. سپس پلک زدم و وقتی دوباره چشمانم را باز کردم، او رفته بود. اما هنوز میتوانستم اثری را ببینم کـه او روی تخت من نشسته بود.
بعد از اتمام کار، در حالی کـه منتظر پدر و مادرش بود، چرت زد. وقتی پدر و مادرش رسیدند، سعی کردم وی را بیدار کنم. ناگهان چشمانش را باز کرد، بـه گوشه اي کـه دیوار بـه سقف میرسد نگاه میکند. بـه آنجا اشاره کرد و دوباره بـه خواب رفت. دوباره تکانش دادم. او بـه هوش آمد و من برای او توضیح دادم کـه چه کار کرده اسـت. او جن زده بـه نظر میرسید. روی دیوار، پسر کوچکی را دیدم کـه چشم نداشت. او آنجا بود، در ژست مرد عنکبوتی، بـه من خیره شده بود.» من عصبانی شدم و داستانم را درباره همان بچه بـه او گفتم.
پنج سال بعدش. من با همین دوست دختر بودم و یک بچه دو ساله داشتیم. ما در خانه پدر و مادرم، در اتاق قدیمی من زندگی می کردیم. دخترم هر شب راس ساعت مشخصی از خواب بیدار می شد و صحبت میکرد. بعد از مدتی متوجه شدم کـه او تقریبا هر شب همین مکالمه را دارد. یکبار با بازیگوشی از او پرسیدم با چه کسی صحبت میکند؟ او گفت: پسر کوچکی اسـت. او خوب اسـت او گمشده اسـت و بـه دنبال مامانش میگردد.» مکالمات شبانه دخترم ادامه داشت تا این کـه در اواخر همان سال خانه مان را عوض کردیم.»
✅ مطالب مشابه : ماجراهای واقعی از وجود ارواح
در این جا داستانی اسـت کـه بـه سال 1910 برمی گردد، اما تقریبا هر دانشجوی کالج هانتینگدون در مونتگومری، آلاباما، باید ان را تشخیص دهد. دلیلش این اسـت کـه گفته میشود اتفاقاتی کـه منجر بـه ان شد واقعاً اتفاق افتاده اسـت. همانگونه کـه داستان از این قرار اسـت، درسال 1910؛ زنی جوان کـه تازه وارد مدرسه شده بود بـه عشقش بـه رنگ قرمز مشهور بود. متأسفانه، او همچنین بـه «عجیب» و «تنها» مشهور بود.
با شروع دوره اول، زن جوان بـه طور فزاینده اي منزوی شد. در نهایت او با بریدن مچ دستش، دست خودرا از دست داد. پيکر او با لباس قرمز رنگ و غرق در خون کشف شد. از ان زمان بـه بعد، دانشجویان و اساتید از مشاهده یک زن جوان با لباس قرمز گزارش می دهند. او در سراسر محوطه کالج ظاهر شده اسـت. این شخصیت کـه در انزوای دائمی زندگی میکند، اغلب بـه عنوان یادآوری اهمیت مهربانی با همسالان خود ذکر میشود.
کالج هانتینگدون تنها یکی از تعداد زیادی از کالج هاي جن زده در ایالات امریکا اسـت کـه هر کدام داستان ارواح خاص خودرا دارند. این داستان واقعی بعدی از دانشگاه میشیگان در ان آربور میآید.
این جنایت درسال 1972 دریک مهمانی بـه میزبانی دانشجویان دانشگاه میشیگان در خیابان اشلی رخ داد. بـه گزارش میشیگان دیلی، یک دختر 15 ساله کـه احتمالاً از ابتدا هیچ کاری برای حضور در آنجا نداشت، ناگهان احساس سرمای عجیب غریبی کرد. در تلاش برای گرم کردن، او بـه طبقه بالا رفت «چون حدس میزنیم گرما بالا میرود». ان وقت بود کـه همه ی چیز واقعاً خراب شد. یکی از دیوارهای خانه شروع بـه حرکت کرد و سایه سیاهی بـه دختر نزدیک شد. در همین حال، در طبقه پایین، پوسترها بـه طور خود بـه خود از دیوارها بیرون می زدند ودر توده اي در حال رشد روی زمین می افتادند.
✅ مطالب مشابه : داستان روح در آشپزخانه
دختر بـه طبقه پایین سرگردان شد و این کلمات عجیب را میگفت: «مواد و اعتیاد تقصیر من بودو من مسئولیت ان را می پذیرم، اما در اعماق وجودم اینطور نبودم. من میخواهم از همه ی کسانی کـه دراین امر دخیل بودهاند عذرخواهی کنم.» چیزی کـه این حرف ها را عجیب تر می کرد این بود کـه این دختر مواد مخدر مصرف نمیکرد چه برسد بـه این کـه اعتیاد داشته باشد.
سخنان او برای دانش آموزانی کـه در خانه زندگی میکردند چندان عجیب بـه نظر نمیرسید. قبل از این کـه آن ها بـه خانه نقل مکان کنند، مردی در خانه زندگی می کرد کـه اعتیاد بسیار جدی داشت. دلیل این کـه او دیگر آنجا زندگی نمیکند؟ او بر اثر مصرف بیش از حد هروئین جان خودرا از دست داده بود. آیا شبح خیابان اشلی دیگر ظاهر شده اسـت؟ این یک راز باقیمانده اسـت.
این داستان واقعی ارواح مربوط بـه مردی بـه نام فردریک جردن اسـت کـه یکی از تنهاترین و متروک ترین مشاغل موجود را بر عهده داشت. جردن نگهبان فانوس دریایی در سواحل فیرفیلد، کنتیکت بود.فانوس دریایی کـه درسال 1874 ساخته شد، اساساً راهی برای هشدار دادن بـه کشتیها در مورد صخرههاي خائنانه و مخفی بود کـه بیش از سهم عادلانه ان در تصادفات بندری مسئول اسـت. درسال 1916؛ فردریک جردن سرپرست فانوس دریایی بود. بـه طرز غم انگیزی، او درست قبل از کریسمس سال 1916 دریک حادثه قایق سواری غرق شد، زمانی کـه هنگام پارو زدن بـه خانه برای دیدن خانواده اش دریک تند باد گرفتار شد.
از ان زمان، نقص نور و تجهیزات در فانوس دریایی بـه دلیل حضور روح جردن مطرح شده اسـت. اما جالبتر این اسـت کـه نگهبانان فانوس دریایی پنفیلد ریف اغلب دفترچه یادداشت فانوس دریایی را تا روز مرگ جردن باز می بینند. و مردم محلی شاهد حضور یک چهره غیر قابل شناسایی روی آب برای کمک بـه قایقهاي ولگرد برای یافتن راه امن در نزدیکی صخره هستند.
✅ مطالب مشابه : داستان ارواح وینچستر هاوس
مستعمره روانوک یکی از نخستین سکونتگاه هاي اروپایی در ایالات متحده بود. این مستعمره کـه در جزیره اي در سواحل ایالت کارولینای شمالی فعلی قرار دارد، درسال 1587 تحت کنترل نخستین ملکه الیزابت تأسیس شد. اندکی بعد، رهبر مستعمره، جان وایت، بـه انگلستان بازگشت، جایی کـه مهاجران از آنجا آمدند.
قرار بود سفر او کوتاه باشد. او فقط قرار بود وسایل را بگیرد و بـه دنیای جدید بازگردد. اما تحولات سیاسی «بـه شکل جنگ انگلیس با اسپانیا» تا سال 1590 مانع از بازگشت وایت شد. فقط سه سال بود، اما با بازگشت جان وایت خیلی چیزها تغییر کرده بود.
در واقع، کل مستعمره – کـه در ان زمان شامل 115 نفر بود، از جمله یک نوزاد تازه متولد شده بـه نام ویرجینیا دره – از بین رفت. فقط بلند شد و ناپدید شد تنها چیزی کـه باقیمانده بود پستی بود کـه کلمه کروات روی ان حک شده بود.
«کرواسی» بـه نام یک قبیله بومی اشاره دارد کـه روابط خوبی با مهاجران داشته اسـت. بنابر این وایت فکر می کرد کـه مستعمره نشینان بـه جزیره کرواتو «کـه اکنون بـه نام هاتراس، کارولینای شمالی شناخته میشود» نقل مکان کرده اند. این یکی از مشهور ترین ناپدید شدن هایي اسـت کـه هیچ کس نمیتواند توضیح دهد. علاوه بر این، هرگز هیچ مدرکی وجود ندارد کـه نشان دهد این مستعمره قتل عام شده اسـت.
بسیاری بر این باورند کـه نوزاد ویرجینیا بـه یک زن جوان زیبا تبدیل شد، زنی کـه در نهایت با یک جنگجوی بومی بـه نام اوکیسکو درگیر یک رابطه عشقی محکوم بـه فنا شد. تا بـه امروز، او در جنگل ها در جستجوی مردش اسـت، اغلب بـه شکل آهوی سفیدی کـه همیشه در سپیده دم ناپدید میشود. طبق NCPedia، یک دایره المعارف ایالتی کـه توسط کتابخانه دولتی و میراث کارولینای شمالی نگه داری میشود، ساکنان قدیمی جزیره شکی ندارند کـه هویت گوزن فانتوم، روح ویرجینیا دره اسـت.
✅ مطالب مشابه : ماجرای واقعی ازدواج جن و انسان
این داستان دو شاهزاده جوان، برادران ادوارد و ریچارد اسـت کـه بـه ترتیب در برج لندن زندانی شدند تا از سلطان شدن و وارث شدنشان پیشگیری کنند. در آوریل 1483؛ هنگامی کـه شاه ادوارد چهارم درگذشت، پسر ارشد او، ادوارد پنجم، کـه تنها 12 سال داشت، برای مدت کوتاهی سلطان شد.
بـه دلیل سن کم، نایب السلطنه اي بـه او منصوب شد. ان نایب السلطنه عموی شاه جوان بود. این عمو کـه بـه عنوان دوک گلاستر شناخته میشود، بـه شدت از وجود پسران عصبانی بود. اگر انها نبودند، او در ردیف بعدی جانشینی قرار می گرفت.
انچه بعدا اتفاق افتاد در هاله اي از ابهام قرار دارد – در واقع، این یکی از عجیب ترین اسرار خانواده سلطنتی بریتانیا اسـت. بـه نظر میرسد کـه سلطان جوان و برادرش «ریچارد، دوک یورک» ربوده شده ودر برج لندن حبس شده اند، پس از ان دوک گلوسستر خودرا سلطان ریچارد سوم معرفی کرد.
دو شاهزاده جوان دیگر هرگز دیده نشدند یا خبری از آن ها شنیده نشد، و گمان میرود دو اسکلت کوچک کـه در نهایت در برج پیدا شد تنها چیزی اسـت کـه از انها باقیمانده اسـت – غیر از یک شبحروزنامه هاي بریتانیایی از بازدیدکنندگانی کـه ادعا می کنند این چهره هاي شبح را دیده اند، گزارش داده اند.
✅ مطالب مشابه : ماجرای عجیب ولی واقعی زن جوان و جن ها
یکی از موضوعات مشترک تعداد زیادی از داستانهاي ارواح این اسـت کـه در ازای مرگ غلط، احساس عدالت را ارائه میدهند. با این حال، این داستان ارواح خاص، برداشتی متفاوت ارائه میدهد. این درباره رفتار غلط در مرگ و انتقام در زندگی پس از مرگ اسـت.
در 13 اکتبر 1877؛ رابرت اشمال پس از محاکمه اي کـه وی را در قتلی ترسناک و غیر قابل توضیح مجرم شناخته بود بـه دار آویخته شد. مردم شهر آن قدر خشم و نفرت پر شده بودند کـه پيکر وی را روزها آویزان کردند. همانگونه کـه داستان میگوید، هیچ یک از مردم شهر حتی ذره اي پشیمان نشد، چه رسد بـه بخشش.از ان زمان گفته میشود کـه اشمال شهر را تحت الشعاع قرار میدهد. کسانی کـه وی را دیده اند میگویند کـه او بـه عنوان یک مرد شبح مانند ظاهر میشود، اما بـه محض این کـه این شکل در ذهن شـما ثبت میشود، تا حدودی دیوانه کننده در تاریکی ناپدید میشود.