گاهی دلمان میخواهد ثانیهها را عقب بزنیم. نه برای فرار، برای جبران. برای آنکه حرفی را که باید میزدیم، بگوییم… دستی را که باید میگرفتیم، بگیریم… و لبخندی را که باید میزدیم، جا نگذاریم. زمان، چون رودخانهایست بیبازگشت، اما تصور بازگشت آن، دلنشین و پرمعناست. اگر زمان بازمیگشت، شاید ما آدم های دیگری بودیم…
اگر دوباره به عقب برمیگشتیم، قطعاً دلها را کمتر میشکستیم. بیشتر در آغوش میکشیدیم و کمتر قضاوت میکردیم. مهربانی، سادهترین کاری ست که جا ماند و یادمان رفت.
شاید کمتر درگیر آینده میشدیم. کمتر با “ای کاش” و “نکند” ذهنمان را مشغول میکردیم و بیشتر از آفتاب صبح، چای عصر، و لبخند عزیزانمان لذت میبردیم.
چه بسیار کسانی که با دلِ پر، از دنیا رفتند؛ بی آنکه بدانند چقدر دوستشان داریم. اگر برمیگشتیم، عشق را بیبهانه ابراز میکردیم.
نه برای پاسخ، برای فهمیدن. برای اینکه آدمها گاهی فقط نیاز به شنیدهشدن دارند، نه نصیحت. اگر زمان بازمیگشت، گوش دادن را بلد میشدیم.
شاید کمتر میترسیدیم. کمتر خود را قانع میکردیم به امن بودنِ تکرار. بیشتر خطر میکردیم، بلندتر میدویدیم و محکمتر به رویاهایمان چنگ میزدیم.
نه تنها برای محبتشان، که برای بودنشان. برای صدایشان، نفسهایشان، سایهشان. اگر زمان بازمیگشت، بیشتر میبوسیدیمشان، بیشتر کنارشـان مینشستیم.
بهجای حسرتِ زندگی دیگران، به زیباییهای خودمان توجه میکردیم. اگر بازمیگشتیم، خودمان را بیشتر دوست میداشتیم، با تمام کاستیها.
میرفتیم سراغ کسانی که رنجاندیم. عذر میخواستیم، توضیح میدادیم، و اجازه میدادیم زخمی که زدیم، التیام یابد.
دیگر در لحظات طلایی تعلل نمیکردیم. جواب تلفن ها را میدادیم، به دیدارها میرفتیم، «بله» را به موقع میگفتیم.
کمتر درگیر بایدها و نبایدها میشدیم. بیشتر نفس میکشیدیم، بیشتر میخندیدیم، و بیشتر قدر لحظات زنده بودن را میدانستیم.
اگر زمان باز میگشت، شاید اشتباهات را تکرار نمیکردیم، شاید بهتر زندگی میکردیم، اما مهمتر از همه، این بود که میفهمیدیم چقدر لحظهها ارزشمندند. اما افسوس… زمان باز نمیگردد. اما میتوان امروز را، همین لحظه را، جور دیگری زندگی کرد.
بیایید فرض کنیم زمان، همین حالاست. برگردیم… اما نه به گذشته، بلکه به درونمان. به آنجا که هنوز فرصت هست… برای بخشیدن، برای دوست داشتن، برای زیستن. ما هنوز زندهایم، و این یعنی وقت داریم برای آنچه اگر بازمیگشت، انجام میدادیم…