شریعتی، اضافه بر شهرت زیادش برای سهم داشتن در انقلاب ایران، بهعلت کارنامهٔ فعالیتهایش برای احیای مذهب و سنت در جامعه و بیدارگری درموردٔ سلطنت وقت نیز شهرت داشتههست.
آلبوم نامه هاي علی شریعتی با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد. امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه هاي عاشقانه بوده زنده هست، اما یاد و خاطره سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته هست.
به گزارش تالاب: «… و تو شاید بدانی که سالهاست چهار کلمه «آزادی « ،» کتاب « ،» پدر »، و «پوران » چهار بُعد روح و فکر من هست. و اکنون که با همۀ عشق و شوق از یکدیگر بسیار دور افتاد هایم، این صفحه راکه «جهان و عشق ما » نام دارد، برای تو می فرستم تا وقتی آن را میشنوی به من آن چنان بیندیشی که من آرزومندم. »
این تنها بخشی کوتاه از یکی از دهها نامه پزشک علی شریعتی به پوران شریعت رضوی هست؛ کسی که در همۀ نامه ها اینجور خطاب شده: «پوران عزیزم! » و حالا آلبوم نامه ها با عنوان «برسد به دست پوران عزیزم… » پرده از بُعد دیگری از شخصیت و روحیات این اندیشمند برمی دارد. امروز تنها بانویی که مخاطب این نامه هاي عاشقانه بوده زنده هست، اما یاد و خاطره سوی دیگر این عشق را با مهر قلب یاش زنده و گرم نگه داشته هست.
آنطور که پوران شریعت رضوی میگوید، نامه هاي چاپ شده در کتاب مربوط به ۵۶ سال پیش از این هست. او میگوید: «قبل از تولد احسان، دلم میخواست نامه ها بعد از من منتشر شوند. مردم ما هنوز عادت ندارند شوهرها این طورکه در نامه هاي علی هست، قربان صدقه همسران خود بروند. »
بله، تقریبا همان وقتها بود. ما مهرماه ۳۷ به خانه خود ما رفتیم و شاید چند ماه بعد علی در امتحانات شاگرد اول شد و برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. نامه ها همان زمان شروع شد که تازه از هم دور شده بودیم.
هر شخصی این کتاب را خوانده باشد، گلایه هاي پزشک علی شریعتی از همسرش را هم دیده که چرا به او «کاغذ » نمینویسد. فریدون عموزاده خلیلی با شوخی کنایه آمیزی میگوید: «انگار آقای پزشک را خیلی تحویل نمیگرفتید. »
چرا تحویل میگرفتم، منتها علی اوایل گاهی نامه مینوشت، اما به خاطر مشغله چندان فراموش می کرد آن را پست کند. مانند همان نامه که برای احسان اسم توصیه میکند. گرچه بهتر که نرسید.
بخشهایی از نامه ها هم شوخی هست. گرچه برای احسان نا م هاي وداد و باقر، یا ستار را توصیه کرده بود، ولی همان بهتر که نرسید. یک سال و نیم پس از به جهان آمدن احسان که من به پاریس رفتم، برخی از این نام هها را موقع جمع کردن اتاقش پیدا کردم.
پست کردن نامه برای او خیلی سخت بود، باید می برد پستخانه تمبر میخرید، وزن میکردند و می فرستادند. برای همین گله میکرد که کار تو آسانتر هست و یک پاکت می گذاری و میاندازی توی صندوق، پس باید تندتند نامه بنویسی.
دوست داریم زودتر قصه زندگی را بشنویم، درمورد آشنایی و این که اصلا چطور با پزشک ازدواج کرده هست بدانیم. همۀ کنجکاو میباشند و با پرسشهای خود این کنجکاوی را نشان می دهند. فریدون عموزاده خلیلی از روزهایی دور میپرسد و پوران شریعت رضوی که منتظر تلنگر هست تا 60 یا 70 سال به عقب بازگردد، دست ما را میگیرد و به آن روزهای دورمیبرد.
من در دانشگاه تهران همین دانشسرای فوق العاده زبانهای بیگانه قبول شده بودم و نفر ۱۶ هم شدم. چند ماهی در تهران خانه دایی ام بودم و درس میخواندم، اما چون در مشهد دانشکده ادبی تاسیس شد، پدرم خواستند که برگردم و در شهر خود ما ادامه بدهم.
آن موقع تشکیل دانشگاه در مشهد هم مخالفان زیادی داشت و علیه موسسان دانشگاه شایعه هاي عجیب و ضد دین میساختند تا جلوی تاسیس دانشگاه را بگیرند. دانشکده ادبیات به ریاست پزشک علی اکبر برهان فیاض در دو اتاق تشکیل شد.
23 نفر بودیم، دخترها یک طرف می نشستند و پسرها یک طرف. خیلی هم روابط را محدود می کردند. دخترها اکثر از خانواده اعیان مشهد بودند. خانواده هاي سنتی و مذهبی آن وقت اجازه درس خواندن به دخترها نمی دادند، حتی مرحوم پدرشوهرم اجازه ندادند دخترهایشان تحصیل کنند.
پدر من بازاری بود و گرچه خادم حرم، سید هم بودیم. خانواده ما متدین ولی روشنفکر بود. دایی من بچه هایش را برای تحصیل به اروپا فرستاده بود و برادرهای من، به خصوص آذر، تاکید زیادی روی تحصیل من داشتند. حتی اگر در سن پایین به عرف آن زمان برای من خواستگار میآمد، آن ها رااز خانه بیرون می کرد.
گرچه به سن دانشگاه که رسیدم، آذر در وقایع ۱۶ آذر کشته شد و جو خانه ما بسیار اندوهگین بود و نمیخواستم ادامه بدهم. ولی رفقای آذر به خانه ما می آمدند و به من درس میدادند و اجبار میکردند تا ترک تحصیل نکنم.
مدام میگفتند آذر میخواست تو به دانشگاه بروی، پس باید درس بخوانی. پس از آن برادرم، پزشک رضا شریعت رضوی، من و دختردایی ام را به تهران برد تا در کنکور شرکت کنیم. بعد هم که به مشهد برگشتم، آنجا با علی آشنا شدم.
من در مشهد غمگین بودم؛ موقعیت تحصیلی ام در تهران مفید بود و احساس می کردم به حکم زن بودن مجبور شده ام به شهرم برگردم. از طرفی امکانات دانشکده در تهران را نمیشد با خانه قدیمی دانشکده ادبی مقایسه کرد.
علی آن وقتها معلم بود و همزمان درس هم میخواند. یادم هست معلمها حق تحصیل نداشتند و این ها چند نفر بودند که هر روز بر سر امتحان دادن با رئیس دفتر مدیر دست به یقه میشدند. گرچه علی عقب می ایستاد و کنترل می کرد، زرنگ بود.
یک روز سر کلاس یکی از اساتید گفت شما باید افتخار کنید که با یک شخصیت مهم همکلاس هستید. آن وقتها علی کتاب «ابوذر غفاری » را از عربی به فارسی برگردانده بود و حتی روزنامه خواندنیها، کتاب را تبلیغ کرده بود. استاد خواست که علی بایستد تا ما وی را ببینیم. من برگشتم و ته کلاس را نگاه کردم، دیدم یک جوان شوریده احوال فروتنی ایستاده.
«می خندد»خیلی تواضع به خرج میداد. گرچه من اعتنایی نکردم و در دنیای خودم بودم. پس از آن یک روز دور استاد غلامحسین یوسفی جمع شده بودیم که به هرکدام از ما کار تحقیقی بدهند. من هم با پسرها بزرگ شده بودم و روحیه ادبی و ذوق ادبی نداشتم.
به من گفتند تو روی مسعود سعد سلمان کار کن. من فوری پرسیدم از چه کتابی و با چه منبعی؟ که استاد گفتند کتاب «برهان قاطع »؛ من هم باز گفتم حالا من این «قاطع برهان » را از کجا بیاورم؟ همان وقت علی پشت سر من بود و من متوجه نبودم خیلی مهربان گفت خانم، من این کتاب را برای شما می گیرم.
علی باسواد بود. دخترها در دانشکده علی شریعتی را اخوی صدا میکردند. به همۀ در کارهای تحقیقی و درسی کمک میکرده. اما هیچکدام از این ها مانع شیطنتهای او نمیشد. «اکثر اساتید ما خراسانی بودند و استاد پروازی یکی دو نفر داشتیم.
استاد خراسانی از اساتید مفید ما بود که از روز اول علی و دانشجوی باهوش دیگری به اسم آقای غرایی را شناخته بود. ولی این ها سر کلاس نمی آمدند. میرفتند زیرزمین شطرنج بازی می کردند. استاد هر وقت می آمد، اول صدا میزد که آقا بروید این دو نفر را از زیرزمین بیاورید سر کلاس. انگار به خاطر انها میآمد. »
شرایط ما سخت بود و علی اهل شوخی، من با چهار بچه مستاجر بودم و حقوق معلمی میگرفتیم. یکبار گفت من میتوانم از دست تو شکایت کنم، چون ۱۵ سال امضای مرا جعل کردی تا در نبودم حقوق را بگیری. چاره اي نداشتم. او یا در سفر بود، یا در زندان! حالا جدای از اینها بعنوان یک همکلاسی، علی نابغه بود؛ از نظر ادبی از نظر علمی.
من چندین کتاب نوشتم، ولی یک خط علی را نمی توانم بنویسم. زندگی همین هست. همۀ وقت که شادی و شوخی نیست. ما ۱۳ سال مستاجر بودیم. یک روز صاحبخانه آمد و گفت اسبابتان را میریزم توی کوچه. من دیدم کارگر پدرم از روستا آمده، گفتم بیا اثاث را جمع کن. خانه دیگری پیدا کردم و اسباب بردم. حتی 57 تومان کرایه وانت را نداشتم بدهم که شوهر خواهرشوهرم رسیدند و حساب کردند.
علی شب آمده کلید انداخته دیده ما نیستیم، ما را گم کرده بود. همۀ وقت هم نمیشد لبخند ژکوند باشم. آمد با همان لحن مهربان گفت خب چه کنم پوران جان، می خواهی خودم را بیندازم توی حوض؟ شده دیگر!
«خدا بیامرز آقای لاهوتی یکبار گفتند تنها کسی که علی برایش ارزش قائل هست، شما هستید. چون من همۀ وقت ذی حق بودم. با چهار بچه درس خواندم، دکتری گرفتم با حقوق معلمی. یکی از دلایلی که خواستم نامه ها چاپ بشود، این بود که دخترهای جوان بدانند زندگی همۀ وقت هم فقط زندگی عاشقانه نیست، رنج هم دارد و اسم و عرف چه گرفتار یهایی دارد. »
شما بسیار قدرتمند ظاهر شدید. در زندگی پزشک شریعتی تکیه گاه محکمی بودید و خیال وی را راحت میکردید.
چون من درخانواده اي بزرگ شدم که متکی به خود بار آمدم. من حتی زیر بار دستور دادن برادرها نمیرفتم. یکی میگفت آب بیاور، یکی میگفت نان بده، می گفتم خودتان انجام بدهید و مدام دعوا بود. حالا هم که یک زن ۸۲ ساله هستم، کارم را به کسی واگذار نمیکنم. هیچ وقت نمی گویم احسان برای من نان بگیر. امور زندگی خودم هم به عهده خودم هست.
در هشت سالی که ممنوع الخروج بودم، بچه ها را فرستادم درس بخوانند. نمیرفتند، گفتم من بلیت و پاسپورت می گیرم، نخواستید، پای هواپیما پاره کنید و دور بریزید. ولی من وظیفه ام را انجام میدهم. در همان سا لها احسان و سوسن و سارا ازدواج کردندبه مونا هم گفتم به فکر زندگی ات باش، ازدواج کن. من ایران هستم و هوای زندگی خودم را دارم.
آقای زهرایی که همسرش شاگرد من بود، یکی از این نامه ها را در خودرو سوسن دیده بود و گفته بود این ها حیف هست. سوسن گفته بود مادر میخواهد بعد از خودش نامه ها چاپ شوند، که آقای زهرایی گفتند سندیت این نامه ها به حضور ایشان هست. آن وقت نشر آبان آلبومی از علی چاپ میکرد که نامه ها را هم گرفتند و گفتند چاپ میکنیم و چاپ اول اسفند قبل بود که تا اردیبهشت به پایان رسید و حالا چاپ دوم هست.
ورود به فضای خصوصی آد مهای مشهور تیغ دو لبه هست. نگران تصویر العمل ها نبودید؟
من همۀ وقت خودم تیغ دولبه بودم. «میخندند»ولی درحقیقت برای چاپ آثار پزشک هر تلاشی کردم تا همان طور که گفتم، جوانها بهرهگیری کنند. آثار را اوایل آقای صادق طباطبایی و آقای حبیبی در اروپا چاپ می کردند، تا اینکهیک بار که آقای حبیبی کتابها را آورده بود، وقتی از فرودگاه میروند مهمانشان را به هتل برسانند، کتا بها را از صندوق خودرو میدزدند.
اما احسان فتوکپی و مقدار زیادی از اصل مطالب را داشت و بعد از آن چاپ کتابها را خود ما دست گرفتیم. گرچه اصل دستخطهای پزشک در حسینیه ارشاد هست. نکته اینجاست که حتی در چاپهای قدیمی ممکن هست مشکل تایپی وجود داشته باشد و کلمه هاي پس وپیش نوشته شده باشد، اما چیزی از اصل مطالب کم نشده هست.
برای عشق و علاقه در شرایط روحیِ خیلی نامطلوبی بودم. به اضافه این که به هرحال دخترِ تحصیلکرده 70 سال پیش بودم. اولا این که اصلا درخط ازدواج نبودم، چون جو خانه، جو بدی بود. مادرم ظهرکه می آمدیم، گریه و زاری می کرد. من دو برادر خودم را از دست دادم. یکی در سال 1320 که گرچه فرزند مادر ناتنیِ من بود، افسر بود. او در ارومیه در جریان جنگ جهانی دوم کشته شده هست.
برادر بزرگِ من همسنِ محمدرضاشاه بوده و در خدمت نظامیان آن ها بوده هست. وقتی برادر ناتنی ام کشته شد، من هفت ساله بودم و جو بدی در خانه بود. «اسم برادرم علی اصغر شریعت رضوی بود که اسم استعاری اش توفان بود.» به هر صورت آن جو بد در هفت سالگی بود و وقتی 16 یا 17 سال داشتم، برادر دیگرم کشته شد. در خط عشق و عاشقی نبودم.
واقعیتهای زندگی را می دیدم. از نظر علمی با علی رابطه پیدا کردیم. علی هم واقعا باسواد بود و به همۀ کمک می کرد. من هم از او کمک میگرفتم. دوستانِ واسطه مامور گفتن خواستگاریِ علی بودند. دفعه اول یکی از اقوام که فرهنگی بود، به مادرم خبر داده بود که آقای شریعتی از پوران خواستگاری کرده هست. مادرم گفتند که یکی از همکلاسی ها به اسم شریعتی خواستگاری کرده هست.
من گفتم بیخود میگویند، ولشان کنید. اینجور نبود که شخص دیگری در ذهن داشته باشم. کلا در این خطها نبودم. همان وقتها ساواک علی و پدرش و 26 نفر از مشهد را دستگیر کرد. روزی که علی را از زندان آزاد کردند، همۀ اهل دانشکده به استقبالش رفتند. یکی از آ نها فخرالدین حجازی بود که یکی از واسطه هاي خواستگاری بود و خیلی هم زبا نباز بود.
«می خندد» مدام می گفتند او شوهر خیلی خوبی میشود! بعد از آن در خانه ما کلاسهای درس می گذاشتیم و بچه هاي دانشکده رفت وآمد داشتند. برای خانواده آمدورفتها عادی بود. علی هم گاهی میآمد عربی درس میداد. به برادرم پزشک رضا گفتم این همکلاسی ام خیلی سمج هست و این حرفها را میزند. حتی سه جلد کتاب «کمدی الهی » دانته را به او هدیه دادم که به جای کمک مسعود سعد سلمان باشد و روی آن نوشتم: «به برادرعزیزم آقای علی شریعتی » که بی حساب شویم.
خانواده ها به هم نمی خوردند و نگران مشکلات بعد بودم. برادرم گفت وقتی آمدند عربی بخوانید، به او همین حرفها را بزن. وقتی به خانه آمد، گفتم من میخواهم تحصیلات عالیه داشته باشم، خانواده من هم تحصیلکرده میباشند. گفتم با هم دوست خواهیم بود، اما با هم منطبق نیستیم. گرچه من نمیگفتم برای ازدواج، میگفتم برای آن موضوعی که مطرح کرده اید. هر چیزی من می گفتم، ایشان حرفی میزدند.
می گفت همان که شما میخواهید، من هم همان را میخواهم. من گفتم به هرحال نمیشود، اما ایشان پیگیری میکردند. این ادامه پیدا کرد تا جایی که من فکر کردم به جای این که زنِ یک بازاری بشوم، اینطوری بهتر هست و این ازدواج سرگرفت. خودم هم تدریجی علاقه مند شدم.
نخستین نامه اي که به من داد، کتابی بود که پشت آن نوشته بود، اما چون دخترهای آن موقع باحجب وحیا بودند، از ترس این که کسی ببیند، پاره کردم. گرچه این را بگویم که علی به همۀ قو لهایی که داده بود، وفا کرد. در روز عقد، تصور کنید پدرش آمده، عاقد آمده، اما داماد نیست.
علی خودش رفته بود میوه و شیرینی بخرد. وقتی آمد، نامرتب و خسته بود. گرچه آدمهای بازاری مشهد همۀ شاد میشدند که دخترشان را به علی بدهند. خانواده معتبری داشتند. شبی که شیرینی خوران بود، چون علی در خرید شیرینی وارد نبود، پنج، شش نفر مسموم شدند.
دو جعبه از آن شیرینی را به خانواده داماد داده بودیم. صبح برادرم «پزشک شریعت» با درشکه « آن موقع درشکه بود» رفتند به خانه آن ها که بگویند شیرینی را نخورند. دو هفته نگذشت که خبر آمد شاگرد اول شده و باید تز میداد. یک خانه اجاره اي داشتیم ماهی 135 تومان. مادرشوهرم هفته اي یکبار میآمد، یک کاسه برنج خیس کرده با 100 تومان می آورد برای کمک به ما. گرچه من استخدام شده بودم، اما تا شش ماه حقوق نمی دادند.
خلاصه مشکلات از همان ابتدا شروع شد. صفحه اي بود به نام «جهان و عشقِ ما » که روی گرامافون میگذاشتیم. من کمی مدرنتر بودم. آهنگ شهرزاد می گذاشتم، سمفونیهای بزرگ می گذاشتم. یک شب گفتم زود بیا، شب میخواهم اسکالوپ درست کنم. یک میز می چیدم با شمع که محتوا نداشت، اما ژست بود
شب که اسکالوپ گذاشتم جلوی رویش، گفت بابای هاجر«کارگری داشتند که وی را بابای هاجر صدا میزدند به خاطر دخترش» بهتر جگر درست میکند، خو شمزه تر هست، روزی سه تومان بده به ننه هاجر آشپزی کند. من ترجیح میدهم تا شب که میآیم، یک کتاب خوانده باشی.
هم اکنون هم که جگرهای بیرون را میخورم، به نظرم خوشمزه تر از آن چیزی هست که در خانه درست میکنیم. خلاصه در نامه اش میگوید: چهارکلمه «آزادگی»«ایمان »« پدر » و «پوران » چهار بُعدِ روحِ من هست.
آن شریعتی که ما میشناسیم، اهل اندیشه و تفکر هست. اغلب ما تنها با این بُعد از شخصیت او آشنا هستیم، اما نمی دانیم که در جمع هاي خانوادگی چطور رفتار میکرده هست.
با جمع هماهنگی می کرد. اینجور نبود که بحث سیاسی به راه بیندازد و خودش را نشان بدهد. اول این که خیلی کم می آمد. با گریه و زاری وی را جایی میبردم «اگر نمی خواست بیاید». عکس هایي که دارد، از همین مهمانی هایي هست که به اجبار وی را میبردم و اتفاقی از او میگرفتند. از سخرانیهای حسینیه فقط یکسری تصویر وجود دارد. اما در مهمانیها خیلی هماهنگی داشت.
چیزی که در مورد علی باید گفت، این هست که خیلی برای بالا بردنِ فرهنگ جامعه دغدغه داشت. مثلا در همان عروسیها و مجالس خانوادگی از فرصت بهرهگیری می کرد به شوهرها می گفت بگذارید زنتان سه کلاس درس بخواند. خیلی نسبت به تحصیل زنان اصرار داشت.
در جو قبل از انقلاب همسر یکی از خواهرانش نگذاشت درس بخواند، علی خیلی ناراحت شد. یک هفته هر شب تا صبح فقط سیگار می کشید. در فامیل، خیلی از شوهرها را وادار کرد که همسرشان را برای درس بفرستند. خیلی دلسوز بود.