تمــــام آغوشـــم را
برایــت باز می کنم
قلــــب مـــــن
وقتی در مجـــاورت
قلـــب توســـت
آرامـــــ میگـــیرد..
مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
حکیم یک نشانی به او داد و گفت به این
مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی
ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.
مرد هیجان زده به سمت نشانی رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند.
می خواهمت
که خواستنی تر ز هر کسی
کو واژه ای که
ساده تر از این بیان کنم؟!
كاش…
تعجيلی شود،
روزی خدا قسمت كند…
يك ملاقات خصوصی،
دست من با موی تو!
رفيق
زیــاد رو آدمــا حســــاب باز نكــن
یـه روزی با امضــــــــای خودت
حســــابتو خالی می كنــــن
بهانهام اگر #تُ نباشی…
عشق از واژههای شعرم
نمیچکد هرگز…!
هر کسی به اندازه
ضربه هایی که خورده،
تنهاییشو محکم تر بغل کرده…
ﻭﻗﺘﮯ دل ﮐﺴــــﮯ ﺭﻭ
“ﺯﺧﻤــﮯ ﮐﻨﮯ”
ﺩﯾﮕﮧ ﺑﻌﺪﺵ
” ﻧـــﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩﻧﺶ”
ﻓﻘﻂ
” ﺩﺭﺩﺷــﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ “میکنه
خۆشم ئەوێی
مەپرسە بۆ
عاشق بـوون خۆ هۆکاری نیە
مەڵێ لەبیرم بکە
ناتوانم
مەپرسە بۆ
چونکە لەبیرکردنی مەعشوق
لە توانای عاشق دا نیە
وقتی ترسِ از دست دادن نداری
امن تر، رنگی تر و آرام تر زندگی ميكنی…
و امان از وقتی که یه ترس مداوم توی دلت باشه…..!
زندگی نمایشی است،
که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد!
پس آواز بخوان، اشک بریز، بخند…
و با تمام وجود زندگی کن !
قبل از آنکه نمایش تو،
بدون هیچ تشویقی به پایان برسد.
رفتی و تنها شدم
رفتی و بی پناه شدم
رفتی و اواره شدم
رفتی و ویلون کوچه ها شدم
رفتی و داغون شدم
رفتی و بی چاره شدم
رفتی و بیمار شدم
رفتی و رفتنت مرا از پای انداخت
رفتی و دل تنگی چشمانت مرا به گریه انداخت
رفتی و اما یاد تو هنوزم اینجاست…
غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت
مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست…
التفاتش هست امشب گه به غیر و گه به من
ساعتی صد بار باید مرد و باید زنده شد
دیگر بس است هرچه خدا حافظ تو شد
ای دل! از این به بعد خدا را تو حفظ کن…
بخوان و پاک کن و نامِ خویش را بنویس
به دفتر غزلم هر چه نقطه چین دارم…
قیامتی ست در آن دم که بهر زنده شدن
ز خاک کوی تو، خاک مرا جدا سازند
معنی
“با #تُ بودن” برای من ”
به سلطنت رسیدن است.
چه قدر در کنار #تُ مغرورم …!
شدی به خواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم…
بیان کردم حدیث دوری و شرح شبِ هجران
پریشان کرد زلف و گفت: از زلفم پریشان تر؟
در سلسلهی زلفِ توام نام نهادند
آشفته، سیهروز، گرفتار، پریشان
بین تنهایی و من راز بزرگی ست، بزرگ
هم از آن گونه که در بین تو و زیبایی…
نی ام به هجر تو تنها،دو همنشین دارم
دل شکسته یکی جان بیقرار یکی
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه ی طول سفر یک چمدان بستن بود..
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه میخواهد
وآنگه که به تیرم زنی اول خبرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را…
ناصح زبان گشود که تسکین دهد مرا
نام تو برد و باعث صد اضطراب شد
بر فراز پلی از آهن و سنگ
میخرامد زنی به سان پلنگ
نور او را گرفته در آغوش
ماه با او نشسته تنگاتنگ
نفرین به شعرهایم اگر چشم های تو
اینگونه از شنیدنشان گریه می کنند
جز من که راه عشق به تسلیم می روم
با دست بسته هیچ شناگر شنا نکرد.
هر که افتاده به راه تو عزیزش کردی
هر که دل داد به تو بی سر و سامان نشود
کاش دستی داشت تا به پنجره که میکوبید
یا زبانی که وقتی صدایم میکرد
یا دلی که وقتی برایم میتپید
کاش آدم بود این قاصدکِ تنها
آنوقت که دلتنگِ تو بودم و میدانست
رو به کدام قبله
باد عطر تورا میآورد
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام..
در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست
هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق
ویرانه فیض میبرد از ماه بیشتر
سؤال کردم از او عشق چیست؟ چشمانش
سکوت ریخت برایم، جواب خوبی بود..
گفتم که با فراق مدارا کنم نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم نشد …
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد
میپوشمش هنوز، تو بر تن چه میکنی؟
مست از مِیِ تواند رقیبان و غافلند
خون دل من ست که در شیشه می کنی
عشق آدم را داغ مے ڪند
ودوست داشتن آدم را پختہ
هر داغے یڪ روز سرد مے شود
ولے هیچ پختہ اے دیگر
خام نمےشود…