چشمهایم را میبندم
خیال بودنت در سرم نقش میبندد
چشمهایم را باز میکنم؛
اردیبهشت، توهم بودنت را شدیدتر میکند.. !
دوستت دارم
و اين
تنها كارى ست كه
شنبه و جمعه
هفته و ماه و سال
نمى شناسد …
من بارانیِ توام
تن کن مرا
خیس شدن از باران
یا از اشک
چه فرقی دارد؟
وقتی کـه هردو
بعد از بغض رخ میدهند؛
بغض آسمان،
یا بغض تو…
یك نفرم اما
دو نفر را نفس مى كشم
تو را دم
خودم را بازدم
من از اين تكرار زنده ام…
انقدر دست نیافتنی هستی؛
کـه وقتی در کنارت هم هستم،
فاصلهي میان رٶیا و واقعیت،
پُر نمیشود…
نگذار
عاشق تو
اینهمه آشوب شود …
سمت تو آمده ام حال دلم خوب شود !
اسکار بدترین حس دنیا هم متعلقه بـه وقتی کـه…
با تمام وجود دست و پا میزنی برای “بودنش”
و با تمام قدرت، آرام و بی احساس “سعی میکند” برای
نخواستنت
نبودنت
وندیدنت…
شـما کـه لیسانس داری، سواد داری، روزنامهخونی، بابزرگون میشینی حرف می زنی، همه یچی میدونی.
بگو از چیه کـه من دلم گرفته؟
دو گنجشکیم، گنجشکانِ
دلبسته بـه آواز رهای هم ؛
کـه عمری شاعری کردیم
خواب و زندگی را پابهپای هم.
دلخوش بـهخندههايِ منِ خیرهسر نباش
دیوانهها بـه لطفِ خدا غالبا خوشند…
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو
اي بی بصر! من میروم؟ او می کشد قلاب را
تو ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ
ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ
ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺯﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ
آدمی میتواند
در رویا زندگی کند
یا رویایش را زندگی کند
و یا زندگیش را رویایی کند
همه ی چیز تنها بـه انتخابش برمیگردد…
تو کـه رفتی
تنها صندلی ماند
شاخه گلی
و لیوانی کـه نزد من اسـت هنوز….
اولی مسند زیباترین ترانه هاي من اسـت
دومی در دل ام رویید
و سومین سرشار از بوسه هاي تو بود
آمدم کـه عطر تو را بنوشم
اما غرق ان شدم.
چگونه قدم هایشان میپیچد
لای درختان!؟
چگونه شکوفهها را
بـه موهای شان سنجاق میزنند
و مسیر کوچهها را بو می کشند!؟
و چگونه
از بهار و زیباییهایش مینویسند،
وقتی تو را ندیدهاند…!
عشق مانند بیمارشدن اسـت، نمی داني چطور اتفاق میافتد، عطسه می کني…
یکهو میلرزی…
و دیگر دیر شده اسـت…
تو سرما خوردهاي.
نیستی و حالا
تمام مردم شهر شبیه تو لباس میپوشند،
و خیابانها عطر تو را بـه خود گرفتهاند…
غمانگیز نیست؟
این کـه پشت بـه یک شهر بیاستم
و تو را صدا بزنم!
همه ی برگردند و بـه من خیره شوند،
و هیچ کدام تو نباشی!
خاطرات خیلی عجیب هستند، گاهی اوقات میخندیم بـه روزهایی کـه گریه میکردیم و گاهی گریه میکنیم بـه یاد روزهایی کـه می خندیدیم!
دلم در دستِ او گیر اسـت
خودم از دستِ او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی،
دلم گیر اسـت و دلگیرم..!
از بهار تقویم میماند
از من
استخوان هایي کـه تو را دوست داشتند!