این داستان آموزند که برای شما دوستاران سایت تالاب فراهم نموده ایم دیدن نمایید
هرگاه بخواهند بزرگی و مهربانی خداوند متعال را وصف كنند،این مانند را می آورند.
تاجری بودعقیم. هرچه زن میگرفت بچه اش نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد. بعد از اینكه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد كرد. این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ.
دختر كه به منزل تاجر رفت یك هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست كرد و روی شكم دخترش گذاشت و رویش پوست كشید و به دختر گفت:« هروقت كه تاجر به منزل آمد به او بگو من بچه دار هستم.» دختر گفت:« مادرجان، من كه بچه ندارم. تو قدری خمیر روی شكم من گذاشته اي. من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا كریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد كرد.
تاجر كه شب به منزل آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد، من بچه دارم.» تاجر از این خبر خیلی خوشحال شد. مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می كرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند. به این ترتیب نه ماه و نه روز به پایان رسید و وقت فارغ شدن دختر رسید.
مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما عرف هست بچه را خود ما میگیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمیدهیم.» تاجر قبول كرد. مادر دختر را خواباند وخمیر را از شكم اوباز كرد و به شكل بچه درست كرد و پهلوی دخترخواباند. دختر مرتب گریه می كرد و میگفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»
مادرش وی را دلداری می داد و میگفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا كریمه.» تا ده روز به پایان رسید. مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام. جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار كرد. در همان لحظه مادر هم سر رسید. دید كه بچه خمیر را سگ میبرد. داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.» مردم ریختند دیدند سگ بچه اي گریان را میبرد.
سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند. و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده. مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو میگفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا كریمه و تو باور نمی كردی.» مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به منزل تاجر كه انتظار آمدن آن ها را می كشید، بردند. تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی خوشحال و مسرور شد.