هرگاه آدم نانجیب و بدذاتی با تكبر و سركشی و غرور خودنمایی كند و باعث آزار این و آن بشود میگویند:
باید باباشو پیش چشمش آورد تا آدم بشود.
گویند: تاجر ثروتمندی قاطری داشت، كه این حیوان در اثر تغذیه كامل و مواظبت كافی غلامان تاجر، خیلیخیلی فربه و چاق شده بود و مخصوصاً تاجر این قاطر را موقعی سوار میشد كه به مسافرتهای دور میرفت، آن هم با زین و برگ و لگام و جلهای مخمل و ابریشم، البته تاجر مجبور بود قبل از هر مسافرت او را پیش نعلبند ببرد و نعلش را تازه كند.
تصادفاً روز و روزگاری این حیوان با آن همه تجملات دور و برش و ناز و نوازشی كه میدید نگذاشت كه نعلبند به پاهایش نعل بزند و چند نفر از غلامان را هم لگد زد. تاجر كه خیلی قاطرش را دوست میداشت قصه را برای دوستش گفت.
دوستش گفت: «هیچ ناراحتی ندارد. كار آسان است» آن وقت دوست تاجر با همراهی او به مزبلهای رفتند، در آنجا الاغی را دیدند كه از فرط باركشی خسته و پیر شده بود و از دم تا سم مجروح بود و از گرسنگی داشت میمرد. به دستور دوست تاجر، غلامها او را به دكان نعلبندی بردند كه قاطر با آن طمطراق در آنجا بود.
دوست جهاندیده تاجر، پیش رفت و جلو چشم قاطر كه از فیس و افاده میخواست پر در بیاورد گوش خر را گرفت و به قاطر گفت: «ساكت باش، فروتنی كن، بسه دیگه! مگه پدر تو نمیشناسی؟ بدجنسی و بدذاتی كافیه!» قاطر از دیدن پدر و شناختن او خجل و شرمسار شد و ارام و معقول گذاشت نعلش كنند.