مثلی است كه میگویند: «رزق میرسد همان كه مقدر شده و روزی، كه معین شد كم و زیاد نمیشود» و حكایتی دارد.
میگویند شاهعباس شبها با لباس درویشی در شهر میگشت. رسمش این بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلویش را میگرفت عقیده داشت كه واقعهای پیش آمده یا گرسنهای در انتظار غذاست این شعر را میگفت:
«هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زیر كاسه بود نیم كاسهای» فوری لباس درویشی میپوشید. مقداری غذا در كشكول میریخت و مبلغی پول همراه برمیداشت تبرزین در دست برای دفع دشمن و كشكول دست دیگر به راه میافتاد تمام كوچه و بازار را پرسه میزد.
شبی از شبها لقمه در گلوگاهش گیر كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درویشی در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسید در دكان پینهدوزی. دید مشغول كار است و مشته پینهدوزی را میزند روی چرم و میگوید:
«بكوب بكوب همونه كه دیدی» درویش دست زد به در و گفت: «فقیر مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پینهدوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درویش گفت: «جمال پیرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوی دست پینهدوز.
كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پینهدوز پلو ندیده غذای پس لذیذی دید شروع كرد به خوردن. گفت: «درویش آش به این خوشمزگی از كجاست؟» درویش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشی تعارف كرد.
خودم خوردم سیر شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخی است».
پینهدوز با اشتهای تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درویش گفت: «گل مولا دیگر كار بس است، استراحت كن» بیچاره پینهدوز گفت: «ای درویش عیالم زیاد است مجبورم شبانهروز جان بكنم بلكه یك لقمه نان پیدا كنم برای اهل و عیالم» درویش گفت:
«آخر تلاش زیاد رزق را كم میكند» پینهدوز گفت: «چاره چیست؟» درویش پرسید: «پس این حرف چیست كه میگویی بكوب بكوب همونه كه دیدی؟»
پینهدوز آهی سرد از دل پر درد بر كشید و گفت: «ای درویش دست به دلم نگذار ـ شبی از بدبختی سر به بالین غم فرو برده بودم خوابم برد. در عالم خواب دیدم در یك كوهی سرگردانم. رسیدم به یك جایی كه مثل یك دیوار بود و سوراخهای زیادی داشت. از هریك آب میریخت. یك سوراخ مثل نهر یكی مثل جو، یكی مثل دهن كوزه، یكی مثل لوله آفتابه، یكی مثل لوله ماسوره.
به همین ترتیب تا بعضی جاها قطرهقطره میچكید یك نفر آنجا بود پرسیدم فراخی این سوراخها چرا اینقدر كم و زیاد است گفت این سوراخ روزی مردم است. من پرسیدم سوراخ روزی من كدام است؟ مرا برد جایی كه هر نیم ساعت یك قطره میچكید.
گفت این سوراخ روزی تو است. من درفشی در دست داشتم كردم توی سوراخ كه قدری باز شود درفش شكست و آن قطره هم بند آمد و من از خواب بیدار شدم. فهمیدم خداوند از روز ازل روزیم را اینطور قرار داده. از آن روز هرچه مشته روی چرم میزنم میگویم: بكوب بكوب همونه كه دیدی. اینست ماجرای من»
درویش گفت: «برادر مأیوس مباش. دنیا گاهی سخت میگیرد كه خدا آدم را امتحان كند. گاهی هم خوب میشود. توكل به خدا كن. زحمت هم كمتر به خودت بده. انشاءالله در رحمت باز میشود. خدا را چه دیدهای دری به تخته میخورد ممكن است روزگار آدم خوب بشود. ملكالتجار بشود. غصه نخور»
پینهدوز گفت: «ای درویش این بخت از ما نیست دیگر عمر ما طی شده» درویش مبلغی پول به او داد و گفت: «بلند شو دیگر بخواب شاید در رحمت باز بشود» این را گفت و خداحافظی كرد و روانه شد تا رسید به كاخ سلطنتی. ولی از فكر و خیال شب خوابش نبرد. فردا شب دستور داد شكم یك مرغ را پر از طلا كردند و دوختند و بعد بریان كردند.
یك قاپ پلو پر كردند و مرغ را لای پلو گذاشتند. بعد به غلامش دستور داد كه «میروی فلان جا، فلان دكان پینهدوزی یك پیرمردی هست مشغول كار است و همیشه میگوید «بكو بكو همونه كه دیدی» غذا را میدهی میگویی از مطبخ خانه شاه است بده به بچههات بخورند. اینقدر به خودت زجر نده. هر شب برایت غذا میآورم».
غلام غذا را برداشت به نشانی آمد در دكان داد به پینهدوز و پیغام پادشاه را هم داد. از قضا یك تاجر پوست تازه وارد شهر شده بود. پینهدوز كه بضاعتی نداشت بتواند اقلاً چند قطعه چرم بخرد و مدتی از خرده خری راحت باشد فكر كرد بچههای من سال و ماه پلو نخوردهاند كه عادت كنند خوب است این غذا را ببرم برای مرد تاجر بلكه بتوانم از او چرم نسیه بردارم.
فوری در دكانش را بست و رفت در كاروانسرایی كه تاجر در آن منزل داشت. اتفاقاً تاجر هم دیروقت رسیده بود غذای درست و حسابی تهیه نكرده بود. پینهدوز غذا را گذاشت جلو مرد تاجر. تاجر بسیار خوشش آمد گفت:
«فردا صبح بیا تا ظرفش را بدهم و هرقدر هم چرم خواستی به تو بدهم». پینهدوز خوشحال برگشت و مثل همیشه نان و پنیری برای بچههای خود گرفت و رفت منزل. ولی از خوشحالی خوابش نمیبرد.
حالا پینهدوز را بگذارید چند كلمه از تاجر بشنوید. تاجر وقتی مشغول خوردن شد شكم مرغ را باز كرد یكدفعه سكههای طلا ریخت اطراف سفره. تاجر چشمش كه به سكهها افتاد از زور شادی دیگر اشتهایش كور شد.
فكر كرد این غذا را كسی برای پینهدوز آورده بود كه پینهدوز به نوایی برسد و این بدبخت گول خورده پیش خود گفت: «چه سودی از این بیشتر كه امشب نصیب من شده اگر تا فردا صبح بمانم ممكن است این سر فاش شود.
خوبست شب را نیمه كنم و بروم» فوری دستور داد قاطرها را جو دادند و سحر كه شد بار را بست و از شهر زد بیرون و رفت. حتی بیمروت ظرف غذا را هم برداشت و رفت.
پینهدوز بیچاره صبح اول وقت آمد در كاروانسرا دید جا تر است و بچه نیست. هاج و واج ماند. كمی در كاروانسرا نشست دید فایده ندارد بلند شد. در دكان را باز كرد و مثل همیشه شروع به حرف خودش كرد: «بكوب بكوب همونه كه دیدی» خلاصه تا شب شد. شاه عباس با لباس درویشی آمد پشت در دركان دید پینهدوز ذكر همیشه را دارد. تعجب كرد. دست زد به در و پینهدوز در را باز كرد.
دید درویش پریشبی است. تعارف كرد بفرمایید. درویش وارد شد نشست احوال پرسید و بعد گفت: «شنیدهام از مطبخ خانه شاهعباس دیشب برایت شام فرستادهاند» پینهدوز آهی سرد از دل پر درد كشید و گفت: «ای درویش آدم بدبخت بهتر است بمیرد» درویش گفت: «چطور شده؟» پینهدوز قصه را تعریف كرد.
شاه گفت: «آخر، بدبخت تو ستم به بچههات كردهای سزایت همین است كه دیدی» پینهدوز به گریه افتاد و گفت: «چه كنم به خیالم كار خوبی كردهام». شاه خیلی افسرده شد و گفت:
«ای مرد، من همیانی به كمرم دارم صد دینار زر سرخ در آنست به تو میدهم به شرط اینكه با آن سرمایهای درست كنی و مشغول كاسبی شوی». آن وقت همیان را باز كرده گذاشت جلو پینهدوز و بلند شد رفت.
پینهدوز فكر كرد اگر بخواهد یك دفعه دكان را رونق بدهد ممكن است مردم فكر كنند دزدی كرده خوبست این پولها را ذخیره كند و كمكم خرج كند. از طرفی هم ترسید كسی خبردار بشود. فكری به سرش زد.
چوبی تهیه كرد داد به نجار. نجار میان چوب را سوراخ كرد. پینهدوز پولها را ریخت وسط چوب و سر و ته آن را بست كه همیشه دستش باشد تا كمكم خرج كند. اتفاقاً شبی رو به منزل میرفت چند نفر مست به او برخورد كردند بنای عربده را گذاشتند. پینهدوز خواست فرار كند او را گرفتند كتك زیادی به او زدند چوبش را گرفتند و رفتند.
باز چند شب از این ماجرا گذشت. شاه عباس گذارش به دكان پینهدوز افتاد. دید همان ذكر را میگوید دستی به در زد. پینهدوز در را باز كرد دید رفیق شبهای گذشته است. یا علی مدد گفت.
درویش وارد شد. احوال پرسید. پینهدوز با افسوس زیاد سرگذشت را تعریف كرد. شاه عباس قدری فكر كرد باز صد اشرفی به او داد و خیلی سفارش كرد كه «مبادا باز شیطان تو را گول بزند. این پول را ببر خرج معیشت خودت بكن خدا میرساند.
مولا سخی است هرچه دنیا را تنگ بگیری خدا هم تنگ میگیرد. هرچه به زن و بچه سخت بگیری روزی كم میشود. اگر آن پول را خرج خانهات كرده بودی، دعایت میكردند. خدا به كارت وسعت میداد». اینها را گفت و رفت.
پینهدوز كه دلش نمیآمد پول را خرج كند این دفعه كنار دكان جای نشیمن خود، گودالی كند و پولها را گذاشت توی گودال و پاره پوستی را كه رویش مینشست انداخت و سفت و سخت رویش نشست و مشغول كار شد ولی از ذوقی كه داشت وقتی مشته روی چرم میزد این ذكر را میگفت:
«هرچه دارم به زیرمه، هرچه دارم به زیرمه» اتفاقاً طراری چند دفعه از آنجا عبور كرد این ذكر پینهدوز او را به فكر انداخت. وارد دكان شد. دست مریزاد گفت و كفشهایش را در آورد و گوشهاش را كه پاره شده بود نشان داد و گفت:
«استاد این را برایم بدوز» پینهدوز مشغول شد چند تا كوك زد و گذاشت روی سندان. باز گفت: «هرچه دارم به زیرمه» طرار از آن كهنهكارها بود. به فراست دریافت كه باید زیر تخته پوست پینهدوز چیزی پنهان باشد. كفشهای خود را گرفت.
پول زیادتر از معمول به او داد و رفت. پینهدوز از بس خوشحال شد هوس كرد امروز یك چند سیخ جگرك بخورد. كنار كوچه جگركی بود. هول هولكی دوید بیرون پهلوی جگركفروش.
تا جگر پخته شد آن طرار هم كه در كمین بود وقت را غنیمت شمرد و پرید توی دكان، تخته پوست را برداشت دید خدا بدهد بركت یك دستمال تو گودال زیر تخته پوست پسر از پول.
برداشت و تخته پوست را انداخت جای خودش و فرار كرد. پینهدوز از همه جا بیخبر برگشت نشست روی تخته پوست مشغول كار شد. شب كه تخته پوست را برداشت بتكاند دید جا تر است و بچه نیست. قدری بیطاقتی كرد ولی چه فایده. باز طبق معمول شروع كرد به گفتن ذكر سابق.
تا شب باز شاه عباس با لباس درویشی آمد دید پینهدوز باز مشغول ذكر اولی است. خیلی ناراحت شد. در دكان را زد. پینهدوز در را باز كرد. درویش وارد شد. احوال پرسید. پینهدوز ماجرا را گفت. شاه عباس بلند شد گفت: «راست گفتی بكوب بكوب همونه كه دیدی!!»