حکایت مرد مومن و زن زیبا و ناسازگار

حکایت مرد مومن و زن زیبا و ناسازگار

حکایت های آموزنده و جالب در مجله تالاب .

زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.

مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.

 

روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:

حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!

مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید برو هر جا دلت می خواهد!

زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!

غروب به خانه آمد .

 

مرد خندان گفت:

خب…! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .

 

زن متعجب گفت:

تو از کجا می دانی؟

 

مرد جواب داد:

و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!

 

زن باز هم متعجب گفت :

مگر مرا تعقیب کرده بودی؟

 

مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:

تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!

جدیدترین مطالب سایت