روزی ملائی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت، در بین راه برخی از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از انها جامی را پر از شراب به او تعارف میکند !
مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند، بلاخره یکی از انها خنجری زیر گلویش گذاشت و تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود !
مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت: خدایا تو می داني که من بخاطر حفظ جانم این شراب را میخورم، چون جام رابه لب نزدیک کرد ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند !
مرد نیز با دلخوری گفت: پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت..
چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد، چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت: به گردنت بزنم یا به لبت؟
چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟
مار گفت: سزای خوبی بدی است !
قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند؛ روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمیتوانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند،
مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود . . .