دختر جوانی که پس از استخدام در شرکت بدلایلی تن به رابطه جنسی با مدیران شرکت دام بی خبر از آنکه آنها از این رابطه فیلم میگیرند.
به گزارش تالاب دخترجوانی که پس از شکست عشقی سعی داشت از پسران و مردان انتقام بگیرد، در دام دو مرد شیطان صفت گرفتار شد. این دختر که به پیشنهاد خجالت آور صاحبان شرکت محل کارش بله گفته بود، نمیدانست انها از تمام رفتار هاي غیر اخلاقی فیلم گرفته اند.
دختر جوان در حالیکه دستش از همه ی جا کوتاه شده بود نزد مشاور اجتماعی پلیس رفت. حرف هاي تکان دهنده این دختر را از زبان مشاور پلیس میخوانید:از روزی که منشی شدم هر 2 مدیر شرکت با من ارتباط شوم برقرار کردند و مخفیانه فیلم گرفتند تا اینکه …
باز هم مثل همیشه مشغول کار بودم. ساعت از یک گذشته بود. چندین مورد مشاوره انجام داده و سرگرم بررسی دیگر امور کاری بودم که ناگهان سر و صدایی بپا شد. فریاد هاي پی در پی خانمی شنیده می شد که هر لحظه التماس میکرد و درخواست مشاوره داشت.درب اتاق را گشودم. خانمی را دیدم که میخواست کسی به درد دلش گوش فرا دهد.
بسیار پریشان و آشفته بود، با دیدن من به مانند برق به سویم آمد. خانم ببخشید باید با شما صحبت کنم. خواهش میکنم به درد دل من گوش کنید، التماس میکنم.
به داخل اتاق دعوتش کردم، نشست، چند لحظه اي سکوت فضای اتاق را فرا گرفت. سرش را پایین انداخته بود. اندامش به لرزه افتاده بود. گریه سکوت را شکست به مانند ابربهاری گریه میکرد.گویی آرامش با او بیگانه بود. حالش گواهی درد و رنجش را می داد.
لحظه اي چند آرام شد. دستی به صورتش کشید و اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: به راستی شما میتوانید به من کمک کنید. فایده اي داره؟ دیرنشده؟خنده اي پرمعنا کردم و گفتم: ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه است. باز هم سکوت کرد. سرانجام پس از مدتی لب به سخن گشود.
هیجده ساله بودم که خبر های رسیده حکایت از قبول شدنم در دانشگاه داشت. از بچگی عاشق کارهای فنی بودم با آنکه کارهای فنی زیاد با سیستم بدنی ما خانمها هماهنگ نیست اما من از انجام کارهای فنی لذت می بردم.
آفرین بشما خانم دانشجو؟ نگفتی چه رشته اي قبول شدي؟
مهندسی عمران.
پس خانم مهندس باید صدات کنم؟
خنده اي تلخ گونه کرد و آهسته گفت:چی فکر میکردم چی شد. گاهی گل هاي زینتی خانگی درست میکردم حيف که نمیدانستم روزی گل وجود خودم در تند باد روز گار پژمرده خواهد شد.
مشتری پرو پا قرص کلاس هاي فنی و حرفه اي بودم، به آینده بسیار امیدوار بودم. پدرم کارمند بودو مادرم خانه دار، ما دوخواهر و یک برادر بودیم، خواهرم فرشته ۴ سال و برادرم محسن ۶ سال از من کوچک تر بودند، پدر و مادر رابطه عاطفی بسیار خوبی با ما نداشتند، عاطفه در محیط خانواده ما معنا نداشت.
در محیط خانواده بسیار سرد و خشک با ما رفتار میکردند. به علایق ما توجهی نداشتند، ما سالی یکبار آن هم در عید نوروز بر چهره یک دیگر بوسه نثار میکردیم، باورش سخته اما حقیقت همینه.
چرا؟!
چون رابطه و عشقی بین ما نبود. بوسه یعنی نشانه اي از عشق دو سویه. حيف که والدین من به این چیزها فکر نمیکردند.
بارها سعی کردم با آنان رابطه اي صمیمی برقرار کرده و حرف دلم رابه آنها بزنم ولی حيف که هرگز فایده اي نداشت. چون عشق یک طرفه معنا و مفهومی نداره.در عاشق و معشوق کشش دو سویه لازم است.
برادرم به دامان اعتیاد پناه آورده بودو با آن درد و دل میکرد و هر روز در منجلاب اعتیاد فروتر می رفت. بیستمین بهار عمر راسپری میکردم که آن ازدواج لعنتی شکل گرفت.ازدواج خودت؟ نه بابا. فرشته خواهر کوچکترم ازدواج کرد و رفت سر خانه بخت.
با ازدواج فرشته نابود تر شدم!
چرا؟مگه ازدواج بده؟!
نه. ولی همیشه میگن آسیاب به نوبت.
سایت تالاب : من دختر بزرگتر خانواده بودم مگه احترام به بزرگ تر واجب نیست؟ نه خانم؟ با گفتن این جمله دلم سخت به حالش سوخت. باز هم بغض سراسر وجودش را فرا گرفت. مروارید هاي اشک از چشمانش در حال سرازیر شدن بود.
خانم مشاور،بارها به این موضوع فکر میکردم که چرا من هیچ خواستگاری ندارم؟ کابوس زندگیم همین شده بود”ازدواج”.
خواب با چشمانم بیگانه شده بود. ذهنم دایم مشغول بودو تنها به ازدواج فکر میکرد. احساس حقارت میکردم به هر طریقی بود میخواستم ازدواج کنم. به رابطه بر قرار کردن با پسران فکر میکردم و میخواستم با اینکار انتقام ناملایمات روزگار و والدینم را ازشان بگیرم.
اگرچه میدانستم آن گونه دوستی ها با هنجارهای اجتماعی و فرهنگی و از همه ی مهمتر شرع مقدس اسلام سازگار نبود و نیست.پس از مدت ها فکر کردن و تردید هاي بسیار دل رابه دریا زدم. دریایی که طوفانش زندگیم رابه نابودی کشید.
آبی نوشید تا شاید مرهمی بر آتش درونش باشد و ادامه داد: در دانشگاه با پسری به نام بهرام آشنا شدم. هم رشته ایم بودو تعداد زیادی از کلاس هایمان با او بود. چندی نگذشت که رابطه مان قطع شد، داستانش مفصّله. دیری نپایید که باز هم با پسری دیگر آشنا شدم.
میخواستم از همه ی انتقام بگیرم به همه ی بگویم که من هم زیبا هستم و من هم احساس دارم ، محمد به من قول ازدواج داد و من ساده لوح باورم شد و خودرا در اختیار او قرار دادم. روزی در دانشگاه با یک دیگر برخورد کردیم و گفت: مریم نمیتوانم به خواستگاریت بیایم. خانواده ما با اینگونه ازدواج هاي خیابانی موافق نیست. تنها میتوانم با تو دوست باشم.
خشم سراسر وجودم را فرا گرفت نا خواسته با دستم صورتش را نوازش کردم و سیلی محکمی بر صورتش نواختم. مردک من را بازیچه امیال شیطانی خود کرده بود.
دیگر به هیچ پسری خاطرجمعی نداشتم. افسرده شده بودم تا اینبار را چاره را در سایت هاي همسر یابی یافتم. کارم شده بود سر کشیدن به سایت هاي مختلف همسر یابی. از اول صبح تا پاسی از شب. با تلاش هاي شبانه روزی با پسری به نام فریدون آشنا شدم.
پس باز هم به همان مسیر قبلی برگشتی؟!
بله. انسان بودم و ما انسانها با همدلی زنده ایم. چند صباحی از دوستیمان نگذشته بود که باز هم همان سریال تکراری به نمایش در آمد و سکانس آخرش چیزی جز سرخوردگی من نبود و مثل همیشه این من بودم که بازنده بودم. او هم من را تنها گذاشت و رها کرد.
با آنکه به رشته ام بسیار علاقه داشتم ولی دیگر هیچگاه به دانشگاه نرفتم .
یعنی چه؟ درس را رها کردی؟ این همه ی زحمت کشیده بودی.
وادار بودم محیط دانشگاه یادآور خاطرات بدی برایم بودو با حضور در آنجا باز آن خاطرات برایم تداعی می شد.
مدتی خودم را در خانه حبس کردم. زندگی در وجودم مرده بود. سرانجام از طریق یکی از بستگانمان دریک شرکت مهندسی خصوصی کار گیر آوردم و سر گرم کار شدم.
سایت تالاب: شرکت متعلق به دو مرد بود که باهم رابطه فامیلی داشتند. هردوی آنها به من پیشنهاد برقراری ارتباط نامشروع دادند. باز هم درود گرگ خالی از طمع نبود. با اینکه میدانستم کارم اشتباه است به این رابطه هم تن دادم. یه جورایی با خودم لج کرده بودم و اینبار میخواستم از خودم انتقام بگیرم و بر بدبختی هایم بیفزایم.
میخواستم شهره آفاق شوم تا بلکه من را ببینند راهش فرقی نمیکرد. باز هم به بن بست رسیدم و سعی کردم ارتباطم رابا آن دو قطع کنم،خب چی شد؟!
آنها مرا تهدید کردند که از من فیلم گرفته اند و اگر قطع رابطه کنم فیلمم را منتشر میکنند. تمام ماجرا همین بود .تا اکنون که پیش شما هستم با آینده اي بر باد رفته اینجایم.
نظر کارشناس روانشناسی ،مشاوره و مددکاری اجتماعی:
به راستی چرا مریم به چنین سرنوشتی دچار شده بود؟! اگر کانون خانواده برای او محیطی سرشار از گرمی و محبت را فراهم میکرد و کمی از محبت والدین شامل حال او می شد اینک گل وجود مریم این چنین پژمرده می بود؟
بهتر نیست فرزندان خودرا آنگونه که شایسته است درک کنیم و مریم هاي خودرا قبل از پژمردن در یابیم، مریم بدلیل احساس حقارتی که در نتیجه بی توجهی و الدین به او دست داده بود سعی کرده بود به هر شکلی خودرا در مرکز توجه قرار داده و با اهرم ازدواج خود رابه دیگران ثابت کند. اما دریغ و هزاران حيف که در سراب خواسته هاي نفسانی افراد سودجو و منفعت طلب گرفتار آمده بود.
تهیه و تنظیم:”سید مجتبی میری هزاوه”خبرنگار اداره اطلاع رسانی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی