من که خود زاده ی سرمای شب بهمن ماهم
بی تو با سردی بی رحم زمستان
چه کنم…؟
نذر كرده ام
زمستان باشد
تو باشى
برف ببارد
ومن
چاى ِتازه بياورم…
مادر می گوید زمستان را دوست دارم. سوز هوا را دوست دارم. زود شب شدنش را دوست دارم. گرمای خانه و بخاری هیزمی را هم دوست دارم.
من اما میگویم شبش طولانیست. این همه ی غصه دراین همه ی ساعت شب کمر آدم را خم میکند.
بازهم مرا می بیند و هیچ نمی گوید.
زیر لب می گویم یکی دو ساعت شب کافیست.
میدانم
هوا سرد اسـت و خیابانها مه آلود
وگرنه
امکان نداشت
مرا نبینی و زیر پا بگذاری….
امان از این زمستان که
معلوم نیست
آغوش چه کسی گرمت میکند ….
بگیر
دست هایم را
تا زمستان
از حافظه ی انگشتانم پاک شود
از رفتن پاییز غصه نخور
زمستان برای ما دلتنگ ها فصل زیبا تری ست باران نمی بارد تا بوی هیچ خاطره ای بلند نشود…
خوی بد دارم ملولم تـو مرا معذور دار
خوی مـن کی خوش شود بیروی خوبت ای نگار
بیتـو هستم چون زمستان خلق از مـن در عذاب
با تـو هستم چون گلستان خوی مـن خوی بهار
چـه سرد اسـت این زمستان بی رحم
ای خورشیده مـن
در من طلوع کن
جسم خسته ی مرا که یخ زده اسـت
ازگرمای وجودت آب کن
بیا که این زمستان بی تـو
مرا در آغوش مرگ میکشد
در زمستان خشک
در پاییز زرد…
ودر بهار سبز میشوند؟
تو باور نکن عشق من!
دوست داشتن اگر
بـه جان درخت ها هم بیفتد
چهار فصلشان
شکوفه باران اسـت …
دلم یک زمستان سخت میـــخواهد
یک برف، یک کولاک بـه وسعت تاریخ !
که ببارد
که ببارد
که ببارد
و تمام راهها بسته شود
و تـو چاره ای جز ماندن نداشته باشی
دلم تنگ می شود گاهی
برای يک دوستت دارم ساده
دو فنجان قهوه ی داغ
سه روز تعطيلی در زمستان
چهار خنده ی بلند
و پنج انگشت دوست داشتنی
کمی سکوت میخواهم
مثل شبهای سرد زمستان
که جای پای هیچ
عابری روی برف ها نیست
و سکوت تمام راه را گرفته اسـت
واین سکوت مطلق باشد و
خیال تو
حرف هاي جامانده روی دلم
عاشقانه هاي که هنوز برایت نگفته ام
جا خُشک کرده در گوشه ای از وجودم.
و تمام وجودم
یک خواب آرام میـــخواهد و
یک پتو از جنس رویاهایم
از ان خواب هاي بلند زمستانی
بلند و هزارن بار بلند تر…..
کاش زمستان باشد
تو باشی و
یک خیابان با ردپاهایمان
من از این رویای خاموش و سرد
تمام وجودم خسته و سرد اسـت
مثل کودکی خسته از برف بازی
دست هایش از سردی برف
یخ بسته اسـت
اما دلش هنوز روی برف ها، جامانده…
زمستان یک فصل عاشقانه اسـت،
اما تو باید باشی.