روز بزرگداشت سعدی : سعدی نیز یکی از شاعران و سخن سرایان نامدار ایران زمین اسـت کـه دیدگاهش نسبت بـه طبع جهان و وضعیت روزگار و نحوه دیدگاه انسان بـه عمر و تعلق خاطر بـه مطاع و حطام دنیا، تفکری مانند حکیم خیام و سایر متفکران خوش سخن سرزمین ایران دارد. دراین قسمت از مجله تفریحی تالاب برای شـما همراهان عزیز لیستی از بهترین قسمت هایي از شعرهای سعدی را منتشر کرده ایم.
سعدی شیرازی بیتردید از بزرگترین و روشنفکرترین شاعران ایران اسـت کـه آسمان ادبیات پارسی را بـه نور خود روشن ساخت. زبان استادانه و فصیح او زبان دل و عشق و محبت و نشانه تمام عیار آدمیت بـه همان معنی بسیار کاملی اسـت کـه خود بیان کرده اسـت. شعر سعدی سرشار از پندها و نکاتی اسـت کـه در سرتاسر فرهنگ و زندگی ایرانی گسترده شده اسـت.
سعدی درسال 606 هجری در شهر شیراز در خاندانی کـه همه ی از عالمان دین بودند بـه دنیا آمد. پدرش در جوانی سعدی درگذشت. سعدی در شیراز مقدمات علوم ادبی و دینی را آموخت ودر سال 620 بـه بغداد رفت ودر مدرسه نظامیه انجا مشغول بـه تحصیل شد.
بیشتر بخوانید: بهترین اشعار زیبا و آموزنده سعدی «اشعار بوستان سعدی»
من بی مایه کـه باشم کـه خریدار تو باشم
حیف باشد کـه تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی بـه سر وقت من آری
کـه من ان مایه ندارم کـه بـه مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم کـه من از خود نپسندم
کـه تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
دوست دارم کـه بپوشی رخ هم چون قمرت
تا چو خورشید نبینند بـه هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد کـه تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید کـه بشوراند خواب سحرت
شب نیست کـه در فراق رویت
زاری بـه فلک نمیرسانم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺮﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻢ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺮﻡ ﺍﺯﻭﺳﺖ
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﺮ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺍﺯﻭﺳﺖ
ﻏﻢ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺮ ﻋﺎﺭﻑ ﭼﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺩﺍﺭﺩ
ﺳﺎﻗﯿﺎ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﺪﻩ ﺷﺎﺩﯼ ﺁﻥ ﮐﺎﯾﻦ ﻏﻢ ﺍﺯﻭﺳﺖ
تو را نادیدن ما غم نباشد
کـه در خیلت بـه از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
من اندر خود نمییابم کـه روی از دوست برتابم
بدار ای دوست دست از من کـه طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همان گونه باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم کـه کذابم
در اقصای عالم بگشتم بسی / بـه سر بردم ایام با هر شخصی
تمتع بـه هر گوشهای یافتم / ز هر خرمنی خوشهای یافتم
خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق
کـه مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد
گفتی نظر خطاست تو دل می بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنه کار می کنی
سعدیا دی رفت و فردا همان گونه موجود نیست
در بین این و ان ؛ فرصت شمار امروز را
با جوانی سر خوش اسـت این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را
ای کـه گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم ان همه ی ي تزویر را
سعدیا در پای جانان گر بـه خدمت سر نهی
همان گونه عذرت بباید خواستن تقصیر را
آیین برادری و شرط یاری
ان نیست کـه عیب من هنر پنداری
آنست کـه گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
“اشعار سعدی“
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
بـه روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشاید بست
کهن شود همه ی کس را بـه روزگار ارادت
مگر مرا کـه همان عشق اولست و زیادت
گرم جواز نباشد بـه پیشگاه قبولت
کجا روم کـه نمیرم بر آستان پرستش
مرا بـه روز قیامت مگر حساب نباشد
کـه هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت
شنیدمت کـه نظر میکنی بـه حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش بـه انتظار عیادت
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه ی عمر از ان پشیمانیم
سعدیا بی وجود صحبت یار
همه ی عالم بـه هیچ نستانیم
بیا کـه در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین کـه دراین غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه سم فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی کـه من خوشم بی تو
هر شخصی را بـه تو این میل نباشد کـه مرا
کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب اسـت
خواهم اندر طلبت عمر بـه اتمام آورد
گر چه راهم نه بـه اندازهٔ پای طلب اسـت
عشق داغیست کـه تا مرگ نیاید نرود
هر کـه بر چهره از این داغ نشانی دارد
سعدیا کشتی از این موج بـه در نتوان برد
کـه نه بحریست محبت کـه کرانی دارد
هر چه خواهی کن کـه ما رابا تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در کـه خواهم بستن ان دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
چنان بـه موی تو آشفته ام بـه بوی تو مست
کـه نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
من چرا دل بـه تو دادم کـه دلم میشکنی
یا چه کردم کـه نگه باز بـه من می نکنی
دل و جانم بـه تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان کـه تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته کـه جان در بدنی
اگر دانی کـه دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی کـه هرروز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
کـه بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم
عقلم بدزد لختی، چند اختیار دانش؟
هوشم ببر زمانی، تا کی غم زمانه؟
شادی بطلب کـه حاصل عمر دمی اسـت
هر ذره خاک کیقبادی و جمی اسـت
احوال جهان و اصل این عمر کـه هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
بیشتر بخوانید: زندگینامه سعدی شیرازی + آثار سعدی و حکایت
دلبرا پیش وجودت همه ی خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
روا بود همه ی خوبان آفرینش را
کـه پیش صاحب ما دست برکمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
وگر کند همه ی کس عیب بر قمر گیرند
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی کـه تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم بـه قیامت کـه چه خواهی
دوست ما را و همه ی ي نعمت فردوس شـما را
گر سرم میرود از عهد تو سر بازنپیچم
تا بگویند پس از من کـه بـه سر برد وفا را
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا بـه هر نوعی کـه باشد بگذرانم روز را
شب همه ی ي شب انتظار صبح رویی می رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه کـه گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
“سعدی“
چه فتنه بود کـه حسن تو در جهان انداخت
کـه یک دم از تو نظر بر نمی توان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون کـه در دل یاران مهربان انداخت
تو را حکایت ما مختصر بـه گوش آید
کـه حال تشنه نمی دانی ای گل سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل اسـت
کـه با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
من بی مایه کـه باشم کـه خریدار تو باشم
حیف باشد کـه تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی بـه سر وقت من آری
کـه من ان مایه ندارم کـه بـه مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم کـه من از خود نپسندم
کـه تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
از هر چه می رود سخن دوست خوش ترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای
من در بین جمع و دلم جای دیگرست
گفتیم عشق را بـه صبوری دوا کنیم
هرروز عشق بیشتر و صبر کمتر اسـت
من از بینوایی نیم روی زرد
غم بینوایان رخم زرد کرد
درمان درد عاشقان صبر اسـت و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود نه ره بـه درمان می برم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان می بري من بار هجران میبرم
دوست دارم کـه بپوشی رخ هم چون قمرت
تا چو خورشید نبینند بـه هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد کـه تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید کـه بشوراند خواب سحرت
بـه هوش بودم از اول کـه دل بـه کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت بـه گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت اسـت بـه گوشم
شادی بطلب کـه حاصل عمر دمی اسـت
هر ذره خاک کیقبادی و جمی اسـت
احوال جهان و اصل این عمر کـه هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
تو مسافری و دنیا سرآب کاروانی
نه معولست پشتی کـه برین پناه داری
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند کـه چه درد می کشد مجنون را؟
چه فتنه بود کـه حسن تو در جهان انداخت
کـه یک دم از تو نظر بر نمیتوان انداخت
بلای غمزه نامهربان خون خوارت
چه خون کـه در دل یاران مهربان انداخت
ای مهر تو در دلها وی مهر تو بر لبها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جانها
تا عهد تو دربستم عهد همه ی بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه ی پیمانها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن بـه گلستانها
ان را کـه چنین دردی از پای دراندازد
باید کـه فروشوید دست از همه ی درمانها
آیین برادری و شرط یاری
ان نیست کـه عیب من هنر پنداری
آنست کـه گر خلاف شایسته روم
از غایت دوستیم دشمن داری
تو را حکایت ما مختصر بـه گوش آید
کـه حال تشنه نمی دانی ای گل سیراب
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب
دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهل اسـت
کـه با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
من از ان روز کـه دربند توام آزادم
پادشاهم کـه بـه دست تو اسیر افتادم
همه ی غمهاي جهان هیچ اثر مینکند
درمن از بس کـه بـه دیدار عزیزت شادم
بیشتر بخوانید: 10 حکایت زیبا از بوستان سعدی «حکایت های شیرین سعدی»
در پایان
بدون شک میتوان بوستان و گلستان سعدی را دایره المعارف بزرگ اخلاقی بـه شمار آورد. نکته هاي نغز و ظرایف اخلاقی در جامه حکایت و داستان با کلامی ساده و روان بیان شده اسـت و تعداد زیادی از این مثل ها دراین گروه یعنی مثل هاي اخلاقی می گنجند.