کاش می شد در ورای خاطرات کودکی
چرخ گردون فلک
ساعتی زین گردش بی حاصلش
مکث می کرد و مرا
در بین خاطرات کودکی
جا می گذاشت
کاش می شد فاصله معنی نداشت
در دل ما غصه ها جایی نداشت
بی کسی ؛ چون قصه ها افسانه بود
عاشقی ؛ سهم دل دیوانه بود
کودکیهایم اتاقی ساده بود
قصهاي، دور اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه، خوابم میپرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر میکردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بودو باقی ساده بود
قیصر امین پور
زمان هردو را برد
هم بادبادکم را
هم
کودکیهایم را
و من
نخ خاطرهها
در دستم
گره خورده به جایی
در گذشتهها
حسن دیانی
کودکی
چیزی مثل بادبادک رها شده از نخ بود،
آن قدر بالا رفت
تا گم شد
امیر آقایی
روزی
زنی خواهم شد از جنس تو
با همان کفشهاي پاشنه بلند و
پیراهن سیاه چین چینت
نمی دانم روزهای من
مثل لبخند تو شیرین است
یا مثل دامان کودکیام سیاه
راستی
بزرگ که شدم
بازهم کسی
موهایم را شانه خواهد کرد؟
صبا میر اسماعیلی
من: من میخوام برگردم به کودکی!
نازی: نمیشه! کفشِ برگشت برامون کوچیکه!
من: پابرهنه نمیشه برگردم؟
نازی: پل برگشت، توان وزن ما رو نداره، برگشتن ممکن نیست!
من: برای گذشتن از ناممکن کی رو باید ببینیم؟
نازی: رؤیا رو!
من: رؤیا رو کجا زیارت بکنم؟
نازی: در عالم خواب!
من: خواب به چشمام نمیآد!
نازی: بشمار، تا سی بشمار، یک و دو…
کودکیهامان کجا جا ماند؟
حسین پناهی
در کودکی
در مسجد و غروب
کنار چاه غریب صاحب میرفتم
مینشستم
تنها بودم
مثال آب در
چاه تنها بودم
طاهر صفارزاده
هر شب
شاباش ماه
یک مشت پولک نقرهاي است
برای کودکان سر به هوایِ همین کوچه
محمدرضاعبدالملکیان
در جهانی خالی از رؤیا
کودکان
یادآورِ پروانه و رنگین کمان هستند
سیدعلی میرافضلی
کاش مانند کودکی
از سقف اتاق مادربزرگ
دوچرخهاي چکه میکرد
تا
باقی عمر را
هم چون کودکی
روی ان سپری کنم
کیکاووس یاکیده
رج به رج نام تو را بر فرش دل می بافتم
خاطرات کودکی در ذهن خود می یافتم
در خیالم پر کشیدم تا به رویا هاي دور
ان زمانی که تو بودی دختری از جنس نور
می شدیم مشغول بازی و زلیخا می شدي
دختر مو گندمی مانند حوا می شدي
می شدي تو نو عروس قصه ام با دلبری
من هم از برگی برایت ساختم انگشتری
توی قایم باشک هم بانو چه زیبا می شدي
نیمه جان من می شدم تا این که پیدا می شدي
چون ورق برگشت با ما هی غریبی می کنی
دل اسیر ماست اما خود فریبی می ک …
پا به پای کودکیهایم بیا
کفشهایت رابه پا کن تا به تا
قاه قاه خندهات را ساز کن
بازهم با خندهات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچههاي کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خالهبازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظههاي ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب راحت داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصههاي هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خندههاي کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود
اي شریک نان و گردو و پنیر
همکلاسی! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
ان دل نازت برایم تنگ نیست؟
حال ما را از کسی پرسیدهاي؟
مثل ما بال و پرت را چیدهاي؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشي مشکل دراین دنیا نفس؟
سادگیهایت برایت تنگ نیست؟
رنگ بیرنگیت اسیر رنگ نیست؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است؟
آسمان باورت مهتابی است؟
هرکجایی، شعر باران را بخوان
ساده باش و بازهم کودک بمان
باز باران با ترانه، گریه کن
کودکی تو، کودکانه گریه کن
اي رفیق روزهاي گرم و سرد
سادگیهایم به سویم باز گرد
نازنین مرادی
چرا حوض خانه بزرگ است؟
چرا پنجره رنگ رنگی ست؟
مگر زرد رنگ قشنگی ست؟
چه خوشگل شده صورت گرم خورشید
حالا وقتشه پز بده سایه بید!
بابا گفته
باد این روزا غصه داره
علفها همه ی درد دارن که بارون بباره
یه گلبرگ از گل جدا شد ؛ نیفتاد
مامان گفته اما دل از سکه افتاد
نگاه کن کنار خدا ؛ یک فرشته نشسته
چه غمگینه اما، که بالش شکسته
دلم سوخت
چقدر داغه، آتیش گرفتم
داداش گفته
آب رو بریز روی آتیش ،باور نکردم
دلم سوخت،چرا حرفشو گوش نکردم
کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه میپنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش میشمرد
هر زمان گرد و غبارش میسترد
از نظر باز حسودش مینهفت
سرخیاش می دید و چون گل میشکفت
گر به دامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، ان اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی به صحرا و به دشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند ان قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ میآورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش مینشست
تا زند بر ان قبای سرخ دست
روزی، ان رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامهاش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، ان یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهاي قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت
گر به چشم دل ببینیم اي رفیق
همچو ان طفلیم ما دراین طریق
جامه رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما می رسد از آز ماست
در هوس افزون ودر عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم ودر فکر تنیم
تن بمرد ودر غم پیراهنیم
پروین اعتصامی
خاطرات کودکی رویا شُده . جای پندُ غصه دردلها شُده
بچه بودم یاد ان دوران به خیر. کارمن اصلا نبوددر کار خیر
بچه بودم در کنار بچه ها . کارمان آزاربوددر کوچه ها
سینما رفتن به جای مدرسه .نمره صفرِ حسابُ هندسه
روز شب درکوی دربرزن شدیم .یا مزاحم راهِ این مردم شدیم
خادم ان مسجدِ نزدیک ما . آهُ لعنت میدمید برروح ما
عاصی از دستم شدند همسایه ها . میشکستیم ما تمام شیشه ها
فحش ها خوردیم ازاین همسایه ها . چون بدیدند شیطنت درکار ما
گاه باچوبُ کتک دنبال ما
چشم میبندی و بغض کهنهات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود
دفتر نقاشی ان روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود
توی این صفحه بساط چایی مادربزرگ
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود
زندگی تکرار بازیهاي ما در کودکی ست
یک نفر مادر یکی هم باز بابا می شود
چشم میبندی که یعنی توی بازی شب شده
پلک برهم می زنی و زود فردا میشود
گاه خودرا پشت نقشی تازه پیدا می کنی
گاه خودرا پشت نقشی تازه پنهان می کنی
گاه شیرین است بازی گاه دعوا می شود
میشماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کني و گرگ پیدا میشود
این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
میگریزد، هی زمین میافتد و پا می شود
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
تو همان طفلی که نقاشیاش کفتر بودو صحن
و دلت اینروزها تنگ است آیا میشود؟
حسن بیاتانی
من ان دوران خوب کودکی را
همان دوران قایم بوشکی را
هنوزم یــادم آیـد،یــادم آید
تمام لحظه هاي زندگی را
همان دوران پاک بندگی را
هنوزم یــادم آیـد،یادم آید
تمام قصـه هاي ان زمانه
که مادر قصه می خواند عاشقانه
هنوزم یــادم آید،یادم آید
تمام اندرزهای پدرم را
صدای دلنشین مادرم را
هنوزم یادم آید،یادم آید
من ان دوران خوب شهربازی
همان بازی خوب خانه سازی
تمام لحظه هاي خستگی را
حس خوب بهم وابستگی را
هنوزم یــادم آید،یادم آید
تمام سختی ان زند
نخستین روز دبستان بازگرد
کودکیها شاد و خندان بازگرد
بازگرد اي خاطرات کودکی
بر سوار اسبهاي چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند
درسهاي سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
باوجود سوز و سرمای شدید
ریزعلی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمکت جا میشدیم
ما پر از تصمیم کبرا میشدیم
پاک کنهایي ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقههایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ
همکلاسیهاي من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهاي درس و رنج و کار
بچههاي جامههاي وصله دار
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بودو تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم
یاد ان آموزگار سادهپوش
یاد ان گچها که بودش روی دوش
اي معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
اي دبستانیترین احساس من
باز گرد این مشقها را خط بزن
محمدعلی حریری جهرمی
کوچک بودن بزرگ را کوچک نیست
هم کودکی از کمال خیزد شک نیست
گر زانکه پدر حدیث کودک گوید
عاقل داند که ان پدر کودک نیست
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند بروی دوستان شاد شدیم
پایژان حدیث ما شنو که چه شد
چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم
گر نبیند کودکی احوال عقل
عاقلی هرگز کند از عقل نقل
چو طفلی گم شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمیدانم نمی دانم
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از ان نان مرده گیر
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده ما را ز گردش وارهان
اي تو چاره کرده هر دم صد چو من بیچاره را
مولانا
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
خاقانی
ز کودکی و ز پیری چه عار و فخر آید
چنین نگوید ان کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که منکر و گبر است
هزار کودک دانم که زاهد الزهداست
مسعود سعد سلمان
خجلت و عیب تن خویش غم جهل کشد
کودکی کو نکشد مالش استاد و ادیب
گر سرودی بر مراد خود بگوید کودکی
جز که خواری چیز ناید ز اوستاد و جز قفا
ناصر خسرو
که اعتماد کند بر مواهب نعمت
که همچو طفل ببخشی و باز بربایی
سعدی
سست گفتار بود درگه پیری در علم
هر که در کودکی از جهد سخندان نشود
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
سنایی
طفل فقیر را، هوس و آرزو خطاست
شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت
بهره از کودکی ان طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید
پروین اعتصامی
دلبسته به سکههاي قلک بودیم
دنبال بهانههاي کوچک بودیم
رؤیای بزرگ تر شدن خوب نبود
ايکاش تمام عمر کودک بودیم
میلاد عرفان پور
باد بازیگوش
بادبادک را
بادبادک
دست کودک را
هر طرف میبُرد
کودکیهایم
با نخی نازک به دست باد
آویزان
قیصر امین پور
یادمه بادبادکامون یادمه
خنده عروسکامون یادمه
هنوزم یادم میاد تنگه غروب
قصه سوار زین نقره کوب
دستای حنایی مادربزرگ
قصه رستم و دیو، بره و گرگ
عصای پدربزرگ باصفا
چرخش زغال قلیون تو هوا
تکیهگاه بی گناه گریهها
تو کجا رفتی؟ کجا رفتی کجا؟
بی تو همسایه سایهها شدم
تن سپردم به شکست بیصدا
بیا همبازی خوب کودکی
دوباره بچه بشیم یواشکی
اگه حرفی واسه خندیدن نبود
تا ته دنیا بخندیم الکی
یادمه وسعت پاک کوچهها
دل دل شنیدن صدای پا
گل سرخ پرپر لای کتاب
قد کشیدن تو ترانههاي ناب
فصل آسمونی یکی شدن
فصل بی دوومِ خوشبختی من
بهترین جایزه یک کلوچه بود
همه ی دنیای ما یه کوچه بود
تکیهگاه بی گناه گریهها
تو کجا رفتی؟ کجا رفتی کجا؟
بی همسایه سایهها شدم
تن سپردم به شکست بی صدا
بیا همبازی خوب کودکی
دوباره بچه بشیم یواشکی
اگه حرفی واسه خندیدن نبود
تا ته دنیا بخندیم الکی
یغما گلرویی
چه خوشگل شده صورت گرم خورشید
حالا وقتشه پز بده سایه بید!
بابا گفته
باد این روزا غصه داره
علفها همه ی درد دارن که بارون بباره
یه گلبرگ از گل جدا شد ؛ نیفتاد
مامان گفته اما دل از سکه افتاد
نگاه کن کنار خدا ؛ یک فرشته نشسته
چه غمگینه اما، که بالش شکسته
دلم سوخت
چقدر داغه، آتیش گرفتم
داداش گفته
آب رو بریز روی آتیش ،باور نکردم
دلم سوخت،چرا حرفشو گوش نکردم
یادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
یادم آمد
ان همه ی صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
رنگ گل جمال دیگر در چمن داشت
آسمان جلال دیگر پیش من داشت
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی بر نگردد دریغا
به چشم من همه ی رنگی فریبا بود
دل دور از حسد من شکیبا بود
نه مرا سوز سینه بود
به دلم جای کینه بود
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
روز و شب دعای من
بوده با خدای من
کز کرم کند حاجتم روا
انچه مانده از عمر من به جا
گیرد و پس دهد به من دمی
مستی کودکانه مرا
شور و حال کودکی برنگردد دریغا
قیل و قال کودکی برنگردد دریغا
شاعر: رحیم معینی کرمانشاهی
ابرهای صورتم پر بار شد
آسمان قلب من امشب تپید قطره هاي همچو مروارید اشک
نم نمک از لای مژگانم چکید
بغض ترکید و نفس شد داغ داغ
ناله هاي قلب من را کس ندید؛
دردها ي سینه ام چون رعد شد
برق ان ازجان من تا تن رسید خاطرات کودکی هایم بخیر؛
یادم آمد ان همه ی شور و امید…