دیروز بـه پدرم زنگ زدم، هرروز زنگ میزنم و حالش را میپرسم،
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم
گفت؛ بنده نوازی کردی زنگ زدی،
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان اسـت
اگر بدانی چـه کسی کشتی زندگی را
از میان موج های سهمگین روزگار
بـه ساحل آرام رویاهایت رسانده اسـت
پدرت را می پرستیدی
پدرم بنده قدیم تـو بود
عمر در بندگی بـه سر بردست
بندهزاده که در وجود آمد
هم بـه روی تـو دیده بر کردست
خدمت دیگری نخواهد کرد
که مرا نعمت تـو پروردست
گر پدر دعوی خدائی کرد
مـن خدا دوستم خرد پرورد
هست بسیار فرق در رگ و پوست
از خدا دوست تا خدائی دوست
مـن بـه جرم نکرده معذورم
کز بزهکاری پدر دورم
پدرم دیگر اسـت و مـن دگرم
کان اگر سنگ بود مـن گهرم
صبح روشن ز شب پدید آید
لعل صافی ز سنگ میزاید
نتوان بر پدر گوائی داد
که خداتان از او رهائی داد
گر بدی کرد چون بـه نیکی خفت
از پس مرده بد نباید گفت
هرکجا عقل پیش رو باشد
بد بد گو ز بد شنو باشد
هرکه او در سرشت بد گهرست
گفتنش بد شنیدنش بترست
بگذرید از جنایت پدرم
بگذارید از انچه بیخبرم
پدر تکیه گاهی اسـت که بهشت زیر پایش نیست
اما همیشه بـه جرم پدر بودن باید ایستادگی کند
و با وجود همـه مشکلات بـه تـو لبخند بزند
تا تـو دلگرم شوی
حتما بخوانید: عکس و متن غمگین برای پدر فوت شده | متن و نوشته یادبود پدران از دست رفته
مظهر بر صبر و وفا ای پدرم، ای پدرم
فخر منی مـن بـه فدایت گهرم ای پدرم
پیرشدی باز که شیری تـو پناهم شدهای
گر تـو نباشی بـه خدا در خطرم ای پدرم
پای توبوسم که ببخشی تـو خطایم زِ کرم
نیک بدانم که ترا، بد پسرم ای پدرم
اگر چه خودم یک پدرم، صاحب بر یک پسرم
باز تویی قوت دل، تاج سرم ای پدرم
شاد شوی شاد شوم خنده کنی خنده کنم
باغم و اندوه تـو مـن خون جگرم ای پدرم
دست نوازش بـه سرم چون بکشی غصه رود
کاش تـو باشی همه ی ي عمرم بـه برم ای پدرم
مهر تـو باجان بخرم بی تـو فقیرم بـه جهان
با تـو ولی صاحب هر سیم و زرم ای پدرم
فکر کردن بـه پدر مثل گرمای کنار هیزمی سرخ شده از آتش، در یک روز سرد زمستانی اسـت. امنیت در وجود پدر، مثل آغوش گرم مادری پر مهر، برای فرزندی ترسان از دنیای ناشناختههاست. پدر! همسفر مهربان روزهای كودکیام! چـه عاشقانه در كنار تـو بزرگ شدم اما حيف که تـو جوانیات را برای بزرگ شدن مـن صرف کردی.
برای روز “ پدر “ چیزی نخرید
پدر بهشتی را هم که داشت
زیر پای مادر گذاشت…
پدر روزت مبارک یعنی چه؟
باید گفت پدر امسالت را خسته نباشی…
قدیمیترین کتیبه ي دنیا خط های پیشانی “ پدرم “ بود
که بادستان لرزان خدا رویش نوشته شده بود
شرافت تنها چیزیست که بـه ان اعتقاد دارم
گفت
با پدر جمله بساز
گفتم
مـن با پدر جمله نمیسازم
دنیام را میسازم
بار دگر زنده شد کودکیم پشت در
خانه مـا منتظر، چشم بـه راه پدر
خسته نباشی پدر رنج و ملالت مباد
اگر چه هیاهوی مـا کاهش دردت نداد
باز پدر آمد و باز عطر خوش نان رسید
باز پدر معنی آرامش و ایمان رسید
زین سو و ان سو شدن کاهش دردت نبود
اینکه پسر بودمت پاسخ رنجت نبود
باز خیال تـو بود از پس این سال ها
آمده بوی که باز زنده کنی حالها
باز پدر دیدمت از پنجره آسمان
بوی تـو را میشنوم از در و دیوارمان
اگر در آسمان قلبم ستارهباران هم باشد
پدر تنها خورشید قلب مـن از ازل تا ابد اسـت
آرامش یعنی وقتی که
صدای قدم های پدر را وقتی از بیرون میآید بشنوی
اگر پدر نبود
زندگی مثل یک نقاشی بدون رنگ میشد
پدر ترانه زیبایی اسـت
که از کودکی در گوش تـو زمزمه میشود
ترانهای که در تلخیها هم
شیرینی زندگی را آواز میدهد
می خواهم برای پدرم شعری بنویسم
شعری که بـه بلندی قامتش و زیبایی صبرش باشد
این شعر را با کلمه نمیتوان نوشت
عاطفه میخواهد و ارادت و ادب
پدر! اگر چه خانه مـا از آینه نبود
امّا خسته ترین مهربانی عالم
در آینه چشمان مردانه ات
کودکی هایم را بدرقه کرد
تا امروز بـه معنای تـو برسم
ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تـو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمدهام تا به جای آویختن بر شانه تـو، بوسه بر بلندای پیشانیات بزنم. سایهات کم مباد ای پدرم! ان روزها، سایهات انقدر بزرگ بود که وقتی میایستادی، همه ی ي چیز را فرا میگرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکتهای غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی میریزد.
شاید عطر نانهایی راکه میآوردی
فراموش کرده باشم
اما عطر صبوری هایت را
از دوران کودکی تا همیشه بـه یادگار دارم
یک گوشه از قلبم هست
که فقط برای پدرم باقی میماند
همانجایی که خاطرات کودکی هایم
هنوز زنده هستند
پدرم داستانی حماسی اسـت
که بارها و بارها در ذهنم تکرار میشود
حماسه ای که هیچ مردانگی
غیرت و شجاعتی بـه پایش نمیرسد
دختر که باشی میدانی
اولین عشق زندگیات پدرت اسـت
دختر که باشی می داني
محکمترین پناهگاه دنیا آغوش گرم پدر اسـت
حواسمان بـه چروکهای دور چشم و لرزش دستهای پدرانمان باشد. حواسمان بـه تر شدنهای گاه و بیگاه چشمهای کمسو و دلتنگیشان باشد! حواسمان باشد که ان ها تمام عمر حواسشان بـه مـا بوده اسـت. پدر جان! ببخش که گاهی ان قدر هستی که نمیبینمت؛ ببخش تمام نادانیها و نفهمیها و کجفهمیهایم را. اعتراضها و درشتیهایم را و هر انچه راکه آزارت داد.