پاییز میاد که اصلا ما بِفهمیم ؛
هیشکی به هیشکی
رَحم نمیکُنه و
نِمیمونه ..
همین دِرخت ..
مگه بَرگاش ؛ دِلبستگیش نیستَن ؟
تا پاییز میشه ؛
دسته بَرگارو وِل میکنه تا بیافتَن ..
دیگه چه انتظاری آدم ؛
از معشوقه و دِلبستگیاش
میتونه داشته باش ؟!
پاییز
سرد و بی رحم نیست
فقط
جسارت زمستـان را ندارد
ذره ذره زرد میکند
اندک اندک جان می سِتاند
قطره قطره می گِریاند
پاییــــز سرد نیست
نامـــهربان است
درســت مانند “تو
یعنی بوی نارنگی هاي سبزی که سر کلاس زیر میز میخوردیم…
من و یک پاییز و یک مهر در جاده اي پر پیچ و خم از برگ هاي نم پاییزی
کمی مه و کمی بوی آتش
چه لذتی داشت اگر تو هم کنارم بودی
برخیز که صبح رنگی پاییز است
این منظرہ پر شرار و شورانگیز است
نقاش کشیدہ نقشی از مهر و سپهر
این تابلو ازعشق و هنر لبریز است
یک دست
در جیب چپ
دست دیگر
در جیب راست،
این اندوه ِ آشنا
تصویر پاییز است
دلم پاییز میخواهد
دلم باران ؛ دلم طوفان ؛ دلم تنهایی دوران
دلم خدای دلداران
دلم هوای ابری آبان
دلم پاییز میخواهد
پاییز که میشود حواسِتان به ادم هايِ زندگیتان باشد
حساس میشوند
بهانه گیر میشوند
توجه میخواهند
دست خودشان که نیست….
این خاصیت پاییز است
ادم ها را از همیشه عاشق تر میکند…
مگر میشود پاییز باشد و دلت هوای قربان صدقه هاي از تهِ دلِ کسی را نکند.؟!
مگر میشود که پاییز باشد و دلت هوس نکند ،عاشق باشی ؟! عاشقت باشند ؟!
باد باشد و باران و یک خیابان پر از برگ هاي نارنجی ….
تو باشی و تو
تو باشی و او
فرقی ندارد
قدم زدن در بساط دلبرانه پاییز ،همه ی جوره میچسبد
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
به اندازه پاییز به مذاق خیابانها خوش نمیآید
پاییز مهری دارد که بر دل هر خیابان مینشیند
خوش اومدی پاییز جانم