گاهی در مسیر زندگی، با آدمهایی روبهرو میشویم که انگار ردِ عمیقی بر روحمان میزنند. چه بسا فقط یک دیدار کوتاه بوده باشد، یا حتی کلامی ساده، اما حضورشان در خاطرهمان ماندگار میشود. سؤال اینجاست: چرا؟ چرا بعضیها به این شکل در ذهنمان خانه میکنند، بیآنکه بخواهیم یا حتی بدانیم؟
گاهی حضور یک نفر، با لحظهای گره میخورد که در اوج ضعف یا شادی بودهایم. ذهن، آن لحظه را میبلعد و با چهرهی او قاب میکند. همین پیوند احساسی، ماندگاری میآورد.
بعضی آدمها، حرف یا نگاهی دارند که انگار یک دریچه درونمان را باز میکند. شاید خودشان هم ندانند، اما تأثیرشان مثل نسیمی است که پنجرهی قلب را باز میکند.
آدمهایی که فرق دارند، خاصاند. نه الزماً بهتر، اما متفاوت. ذهن ما فرق را سریعتر ثبت میکند تا شباهت را. همین تفاوتهاست که آنها را در ذهن نگه میدارد.
ناتمامها همیشه بیشتر میمانند. یک خداحافظی نگفته، یک حرف ناگفته، یک حس ناتمام. ذهن برای کامل کردنشان، مدام به آنها برمیگردد.
گاه آدمی زخمی میزند که هر بار به آن نگاه میکنیم، یادش زنده میشود. زخمهای عاطفی، آرشیو ذهن را پر از تصویر میکنند.
گاهی شباهت، پلِ یادهاست. یک حالت نگاه، یک خندهی شبیه به کسی که در گذشته داشتیم، باعث میشود شخص جدید تا همیشه در ذهنمان جای بگیرد.
وقتی کسی ما را واقعاً ببیند، نه ظاهراً، بلکه از درون، آن حس دیدهشدن را فراموش نمیکنیم. حتی اگر فقط یکبار اتفاق افتاده باشد.
گاهی دلمان میخواهد خاطرهای بماند. آدمی بماند. پس ناخودآگاه، از ذهنمان میخواهیم فراموش نکند. و ذهن، اطاعت میکند.
کسانی که پیششان نقش بازی نکردیم، کسانی که در حضورشان خودمان بودیم، خاطرهشان بوی صداقت دارد. بویی که از ذهن نمیرود.
گاهی ما فقط کسی را به خاطر نمیسپاریم؛ بلکه بخشی از خود را هم در آنها جا گذاشتهایم. گویی یک پیوند ناپیدا، ما را هنوز به هم گره زده است.
ماندگاری آدمها در ذهن ما همیشه اتفاقی نیست. آنها با احساس، لحظه یا اتفاقی گره خوردهاند که برایمان معنا داشته است. خاطره، حافظهای نیست که پاک شود؛ داستانی است که بارها و بارها بازنویسی میشود، با هر فکر و هر نگاه دوباره.
گاهی ذهن، کسی را نگه میدارد، چون دل هنوز او را دوست دارد، یا چون هنوز با خودش کنار نیامده. شاید لازم نباشد فراموش کنیم، فقط کافیست یاد بگیریم چطور با حضورشان در ذهن، زندگی را ادامه دهیم… بیآنکه زخمی بمانیم.