در دل تاریکی، جاییکه نور خیال نیز پر نمیزند، گاهی دستانی لرزان اما امیدوار، به آسمان برمیخیزند. گاهی زندگی با همهی سختیها و تنگدستیها، زانو خم میکند اما امید را از دلها نمیگیرد. این روایت، قصهی انسانهاییست که فقر را نه پایان، که آغاز دانستند؛ کسانیکه شکوه را با دستان خالی ساختند، آجر به آجر، درد به درد، لبخند به لبخند. این روایت، صدای ماست… صدای آنهاییکه برخاستند، با تمام نبودنها.
در نبود داراییهای مادی، چشم دل باز میشود. انسان، گنج واقعی را درون خود میجوید: استعداد، صبر، بینش. ما فهمیدیم اگر بیرون تهی است، باید درون را لبریز کنیم.
گاهی نبود همدل، نبود فرصت، نبود درک، فقیرترمان میکند از خالی بودن سفره. و ما یاد گرفتیم که شنیدن، دیدن، فهمیدن، از نان شب واجبتر است.
آنروز که دیگر نتوانستیم حسرت بخوریم، برخاستیم. قدم اول، همیشه دردناک است، اما تنها راه عبور، همان برداشتن قدم است.
زمین خوردن حق ما بود، اما ماندن نه. دلشکستهترین ما، قویترینمان شد، چون فقط او طعم زمین را چشید و فهمید که زمین جای ماندن نیست.
اشکهایمان را برای تسلیم نریختیم، برای سبک شدن ریختیم، برای ادامه دادن. و این یعنی ما با گریه، ادامه را ساختیم.
از کمبود، زیاد ساختیم. نداشتن ما را خلاق کرد. یاد گرفتیم چطور از هیچ، یک راه، یک ایده، یک زندگی نو بسازیم.
آنانکه گفتند نمیتوانیم، ندانستند که ما همانجا شروع کردیم. هر “نمیشود”، برای ما یک “حتماً میشود” شد.
دستان پینهبسته ما، نشانهی شکست نبود؛ سند عزتمان بود. هیچ کاری کوچک نیست، وقتی نان حلال در میان است.
ما اولین پولمان را نه برای خرج، بلکه برای اثبات به خودمان گرفتیم: که میشود. حتی اگر اندک بود، شیرینیاش برای تمام عمر ماند.
وقتی نداشتیم سفر کنیم، کتابها ما را بردند. وقتی آموزگار نداشتیم، واژهها ما را تعلیم دادند. دانایی، ناجی فقر بود.
ما یاد گرفتیم که حرفها یا ما را میبندند، یا میسازند. ما انتخاب کردیم که نسازندمان، بلکه بسازندمان.
وقتی آموختیم با کم هم میشود شاد بود، ثروتمند شدیم. قناعت ما را سبک کرد، سبکبال برای پرواز.
ما جسارت رؤیا داشتیم، حتی وقتی همه چیز علیهمان بود. هرکس گفت رؤیا فقط برای پولدارهاست، نفهمیده بود که رؤیا خرجی ندارد، اما آینده میسازد.
در خلوتها، رشد کردیم. وقتی کسی نبود ما را تشویق کند، ما یاد گرفتیم خودمان برای خودمان دست بزنیم.
ما آموختیم که کمککردن، اندازه ندارد. حتی یک لبخند، یک دعا، یک نان نصفه. فقر، دل ما را کوچک نکرد، بلکه دستمان را بخشندهتر کرد.
ما هر بار زمین خوردیم، زمین را شناختیم. فهمیدیم کجا لغزنده است، کجا مطمئن. اینگونه راه رفتن یاد گرفتیم.
ما در جمع نجات یافتیم. یک لقمه نان، وقتی با عشق تقسیم میشود، سیرتر از سفرههای پر است.
هرکس طعنه زد، به ما انگیزه داد. آن حرفها را نه دور ریختیم، نه باور کردیم. قابشان کردیم، تا روزی که به آنها لبخند بزنیم.
ما خودمان را نجات دادیم. نه منتظر دولت بودیم، نه بخت. فهمیدیم وقتی خودت بخواهی، دنیا ناگزیر به حرکت میافتد.
ما وقتی به شکوه رسیدیم، فهمیدیم که پایان نیست. مقصد، باز هم حرکت است. همیشه میتوان از نو شروع کرد، حتی از بالاترین نقطه.
ما فرزندان سختیایم، اما وارثان امید. اگرچه آغازمان با درد بود، اما مسیرمان با فهم، تلاش و نور ادامه یافت. آموختیم که فقیر بودن، یک وضعیت است؛ اما فقیر ماندن، یک انتخاب. ما آنها بودیم که انتخاب کردیم برخیزیم، باور کنیم، و بسازیم. نه فقط برای خودمان، که برای فردای همهی آنهاییکه هنوز در شروع قصهاند.
به همهی ناممکنها سلام کردیم، و از آنها راه ساختیم. این صعود، فقط داستان ما نیست؛ میتواند داستان تو هم باشد. اگر روزی در دل تاریکی ایستادی، یادت باشد که روشنترین ستارهها، فقط در شب پیدا میشوند. تو هم میتوانی… چون ما توانستیم.