برای دور شدن از حرف هاي مردم فقط کافیست خود ما را پیدا کنیم و به زندگی مان و آیندمان فقط فکر کنیم در ادامه میتوانید تالاب را دنبال نمایید.
به گزارش تالاب همه ی ما عیب و ایراد داریم. هر روز صبح با فکر به اینکه مردم چه فکری در مورد ما می کنند بیدار می شویم و هر شب هم با همین فکر به خواب میرویم. اما حالا دیگر از این وضع خسته شدهایم و میخواهیم وضعیت را تغییر بدهیم. برای خود ما زندگی کنیم و به حرفهایي که پشت سرمان زده می شوند محل سگ نگذاریم. چه کار کنیم تا بتوانیم آزادانه راه خود ما را برویم. با ما باشید تا بشما بگوییم چطور میتوان در مقابل فشار منفی اجتماع جا خالی داد..
ما وضع موجود را پذیرفتیم زیرا بقیه آدمهاي دور و برمان نیز همین کار را کردهاند. همه ی وقت در زندگی آسه میریم آسه می آیم که گربه شاخمون نزنه. به جای انجام دادن کار دلخواهمان، نگاه میکنیم ببینم چطور می توانیم بقیه را از خود ما راضی نگه داریم. آخرش این میشود که اعمال، رفتار و زندگیمان از حرف مردم قالب می گیرد. اگر شلوار می خریم اکثر از اینکه جنس شلوار و میزان سهولتاش مد نظرمان باشد، به این دقت میکنیم که چه شلواری مُد هست تا هنگامیکه میپوشیمش در چشم باشیم.
همکارتان نظرتان را در مورد فیلم جدایی نادر از سیمین جویا میشد و اگر نظر مخالفی در رابطه با این فیلم داشته باشید از ترس اینکه مردم فکر بدی در مورد شما بکنند، آنرا پنهان می کنید. دو نفر سر کوچه ایستادهاند و دارند میخندند.. یک لحظه فکر می کنید که نکند دارند بشما میخندند. سریعا خودرا برانداز می کنید تا خدای نکرده زیپ شلوارتان باز نباشد.
زندگی کردن با معیار های دیگران که اسمش زندگی نیست. این جور زندگی کردن هر چه زودتر متوقف شود بهتر هست. اصلاً کجا نوشته که باید مانند یک آدم بی دست و پا آن وسط بایستیم تا برای دلخوشی این و آن زندگی کنیم. قرار نیست تا آخر عمر دنباله رو حرف این و آن باشیم. اگر به این ترتیب زندگی کنیم که هیچ هویت و شخصیت مستقلی از خود ما نخواهیم داشت. آیا فکر میکنید وقتی نیکولا تسلا در حال اختراع برق بود به این فکر میکرد که همسایههایش درمورداش چه چیزی میگفتند؟
داستان آن پدر و پسر که میخواستند الاغشان را بفروشند خاطرتان هست؟ پدر و پسر عازم شهر دیگری بودند و افسار الاغ را در دست داشتند. یک نفر رسید گفت این دو چه میزان دیوانهاند که هیچکدامشان سوار خر نمیشوند. پدر، پسر را روی الاغ نشاند. دومی رسید و گفت چه پسر بی ادبی که در حضور پدر پیرش روی الاغ نشسته هست. پسر پایین پرید و پدر نشست.
سومی آمد و گفت عجب پدر ظالمی، بچه بیچاره را پیاده میآورد و خودش سواره هست. جفتی سوار الاغ شدند تا حرف مردم بخوابد. شخص دیگری آمد و گفت نگاه کن، عجب بیرحمهایي میباشند. حیوان زبان بسته را از پا در آوردند. آخرش پدر و پسر الاغ رابه یک تیر چوبی بستند و هر کدامشان یک سر چوب را گرفت و راه افتادند که مردم بازهم دنبالشان افتادند و گفتند این خُل و چِلها را ببین چکار می کنند! انتها الاغ از دستشان میافتد داخل رودخانه و غرق می شود و علی می ماند و حوضش.
پای حرف این و آن نشستن عاقبتش همین هست. قربونش برم، در مملکت ما هم که از این جور اخلاقها کم نیست. طرف سرمربی تیم ملی کشور هست آنهم درحالیکه چند سال پیش دستیار آلکس فرگوسن مشهور در منچستر بوده و بهعنوان سرمربی در رئال مادرید و تیم ملی پرتغال وظیفهي هدایت بزرگ ترین ستارگان دنیای فوتبال رابهعهده داشته هست، اما از وقتی پایش به ایران باز شده کسانی می خواهند کارش رابه او یادآوری کنند که انتها افتخارشان در فوتبال در آوردن توپ پلاستیکی از زیر اتومبیل با آجر هست.
اگرچه کافی هست از تیم ملی ما برود یا اینکه خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد تا بعداً همه ی از او و خدمات مفیدش تعریف کنند.
همین خود من را درنظر بگیرید. اگر به رویم بخندند میخواهم بنشینم به استیفن هاوکینگ فیزیک پیش دانشگاهی ذکر بدهم. بنابر این فکر نکنید اگر دَک و پُزی به هم زدید مردم دست از دخالت کردن در زندگی شما برخواهند داشت و شما خلاص خواهید شد. همه ی وقتي خدا انقدر آدم فضول وجود دارد که بشما بگوید چه کار بکنید و چه کار نکنید.
اما امروز آخرین روزی خواهد بود که کسی سبک زندگی مورد علاقه خود رابه ما دیکته میکند. امروز روزی هست که ما به سایر مردم می گوییم آنجای لق خودتان و چیزی که میپسندید. اگر همراه دارید کاری را انجام دهید، خودتان آنرا انجام دهید. از من نخواه به جای تو زندگی کنم. از امروز دیگر حرف این و آن برای من پشیزی اهمیت ندارد.
انقدر به چیزی که در سر مردم میگذرد فکر نکنید و به انتخاب خودتان احترام بگذارید. دنبال گرفتن تأییدیه از رفقا و خانواده و آشنایان نباشید. این زندگی از تولد تا کوبیده شدن میخ تابوت به پای شما نوشته می شود پس برای خودتان فکر کنید و بی خیال حرف مردم باشید چون این زندگی شماست.
چه بخواهید باور کنید و چه نه، غالباً ماها انقدر هم آدمهاي خاصی نیستیم که دیگران بخواهند شب و روز به حرکات و سکنات ما فکر کنند. اگرچه که خود همان دیگران هم فکر میکنند که ما به کارهای آنها فکر میکنیم. اما واقعاً در وضعیت و احوال کنونی که برای نان در آرودن، آدم باید هشتاد جور سگ دو بزند، چه کسی انقدر بیکار هست که دائم درمورد این و آن فکر کند؟ استثناءها را کنار بگذارید، باقی مردم دائم درگیر بدبختیهاي خودشان میباشند و برای فکر کردن به خودشان هم وقت ندارند چه برسد بشما.
نتایج تحقیقات علمی در کشور آمریکا اینطور عنوان میکند که هر فردی هر روز ۵۰ هزار فکر به مغزش خطور میکند. این بدان معنی هست که اگر کسی در طول روز ۱۰ دفعه هم به ما فکر کند، این فقط چیزی حدود دو صدم درصد از کل فکرهای وی را در بر میگیرد که رقم بسیار ناچیزی هست. حقیقت این هست که هر فردی اکثر به خودش فکر میکند ودر ذهنش واژههایي مانند “من” و “مال من” دور می چرخند، مگر اینکه شما کاری کرده باشید که مستقیماً بر روی زندگی او تأثیری گذاشته باشد تا بخواهد بشما فکر کند؛ در غیر اینصورت دلیلی برای فکر کردن بشما وجود ندارد.
دقت کردهاید کنار خیابان کسی بساط راه میاندازد و دور وی را ۱۰۰ نفر احاطه کردهاند؟ از این ۱۰۰ نفر فقط ۱۰ نفرشان واقعاً به یک علت منطقی آنجا میباشند. ما بقی صرفاً به خاطر اینکه شلوغ شده آنجا پِلاسند. اگر آن ۱۰ نفر نخست دور بساطی را نمی گرفتند آنهاي دیگر هم به راه خودشان ادامه میدادند. فکر کنم نظیري بارز این اخلاق در مراسم خاکسپاری مرتضی پاشایی به وضوح قابل دیدن بود.
در حالیکه برخیها از ته دل خون گریه می کردند، عدهي بسیار زیادتری هم صرفاً برای این آمده بودند که باشند و همگان تلفن همراههايشان را در آورده بودند تا فیلم بگیرند. چه بسا که خیلی ازآنها اصلاً یک موزیک ازآن مرحوم را هم تابحال گوش نکرده بودند.
این نشان می دهد که تعداد زیادی از افراد، حتی اگر دقیقاً در مورد چیزی قضاوت خاصی داشته باشند باز نگاه میکنند به بقیه مردم و میخواهند خودشان را همرنگ جماعت کنند. آن لحظهاي که آدم بفهمد همرنگ جماعت شدن مایه افتخار نیست، قدم بزرگی به سمت آزادی ذهنی برداشته هست.
فکر نکنم بحثی بر سر این قضیه داشته باشیم. محال هست بتوانی همه ی را از خودت راضی نگهداری. فارغ از اینکه چه طور لباس بپوشیم و رفتار کنیم، همه ی وقت افرادی میباشند که راجع به ما تِز منفی بدهند. به قول مشهور در دهن مردم راکه نمیتوان بست اما دستکم میتوان خودرا طوری آب بندی کرد که به حرف مردم وقعی ننهاد.
فکر می کنید بدترین اتفاقی که مقدور هست بر اثر حرف مردم به سرتان بیاید چیست؟ اگر یک بادکنک کنار گوشتان بترکد خطرش اکثر از حرف مردم هست. از حرف مردم رسماً هیچ بلایی به سرتان نازل نخواهد شد. پس چه دلیلی دارد که ذهنمان را مشغول چیزی کنیم که هیچ تهدیدی برای ما قلمداد نمی شود؟
اگر به چیزی باور دارید، دلایل منطقیاي برای انجام دادنش دارید و یا میپسندیدش، به خاطر آن ایده از جای خود بلند شوید و حرفتان را بزنید. کسی شما را نخواهد خورد. «دقت داشته باشید که ما این حرف رابهصورت کلی میگوییم و اگر شما در جایی مانند عربستان صعودی زندگی می کنید که مثلاً از آزادیهاي مدنی خبری نیست خودتان رابه خطر نیندازید.» برای من سنجیدن شده هست که رفتار صادقانهاي داشته باشم تا همان چند نفری که برایشان احترام قائلم دوستم داشته باشند… و این برای من با ارزشتر ازآن هست که بخواهم با چسبیدن به عقاید پوپولیستی خودم را مطلوب همه ی کنم.
فکر کردن بیش از حد به اینکه مردم درمورد آدم چه فکری می کنند، وسواسی را برای فرد به وجود میآورد با این نکته که چطور رفتار کنم تا مردم خوششان بیاید. این آدم بهجای اینکه بخواهد شخصیت مستقلی از خودش عرضه کند، دائم به فکر مفید نشان دادن خودش در میان مردم هست. پدرِ یک بندهخدایی فوت کرده هست و طرف فقط برای اینکه جلوی مردم بد جلوه نکند کم مانده کلیه خودش را بفروشد و آنرا خرج مراسم پدرش کند. در واقع اینکار باعث میشود که مردم اکثر آن فرد را مورد قضاوت قرار بدهند زیرا خودشان هم همین اخلاق را دارند.
می گویند هر شخصی میانگین رفیقهایش هست. این به این معنی هست که مثلاً اگر شما ۵ رفیق داشته باشید که دائم با آنها سر و کله میزنید هر کدامتان تا حدودی نمایانگر خصوصیتهاي آن جمع هستید. امان از وقتی که چند نفر با هم بُر بخورند که نقطه ضعفهايشان مانند هم باشد. این جور افراد طبق معمولً از نظر شخصیتی در جا میزنند زیرا هیچ کدامشان نمی تواند در آن اساس بقیه رابه مساله بکشاند. کار به جایی میرسد که همه یي اعضای این گروهِ دوستی فکر میکنند که نُرم همین هست و دیگر دست از تلاش برای بهتر شدن بر میدارند. شما که نمی خواهید چنین سرنوشتی نصیبتان شود؟
نلسون ماندلا خدابیامرز در جایی گفته : از دوستانی خوشم می آید که ذهن مستقلی داشته باشند تا به من کمک کنند قضایا را از زوایای گوناگون ببینم.
حالا اگر به این نتیجه رسیدید که برای حرف مردم نباید خیلی تره خرد نکنید ادامه مقاله را بخوانید.
نخستین کاری که باید بکنید این هست که بدانید در زندگی چه چیزی برای شما واقعاً ارزش دارد، یا در واقع هدف نهایی زندگیتان چیست. به محض اینکه فهمیدید از خودتان چه چیزی میخواهید و چه چیزهایی برایتان اهمیت دارد، حرف مردم برایتان کم اهمیتتر از گذشته می شود. وقتی بدانید چه چیزهایی برایتان ارزش هست برای اعادهي آنها از جایتان بلند می شوید.
یک آدم عاقل که اسمش را یادم رفته میگوید: “اگر عقیدهتان ارزش ابراز کردن ندارد ازآن دست بکشید”. انقدر بله تحویل مردم ندهید و بی خودی سرتان رابه نشانهي تأیید تکان ندهید. ذکر بگیرید که هر جا صداقت حکم میکرد بگویید نه و از حرف کسی هم هراسی نداشته باشید. قرار نیست هر کاری بقیه کردند را شما هم انجام بدهید. شما خودتان هستید و بقیه هم خودشان.
ا
گر خودتان را شناختید که چه چیزهایی برایتان ارزش هست آنگاه وقت آن رسیده که خودتان را برای رفقاتان ابراز کنید. اگر از کشتن حیوانات بیزارید آن را در صفحهي فیسبوک خود بنویسید، اگر عاشق ریش و سبیل هستید تصویرهاي ریشوی خودتان را در اینستاگرام آپلود کنید، اگر فکر میکنید که دکتری مدرن از دکتری سنتی خیلی بهتر هست در هنگامیکه دوستتان از پزشک علفی خود تعریف میکند سکوت اختیار نکنید و با او بحث کنید ودر انتها اگر نیسان آبی داشتید حتماً پشت گلگیر آن بنویسید همه ی دنبال یارن من دنبال بارم.
خودتان را بریزید بیرون و صداقت داشته باشید. آدم ترسو به هیچ جا نمی رسد.
سعی کنید با کسانی دمخور باشید که در زندگی اصولی داشته باشند و به این اصول پایبند باشند نه با آدمهاي هردمبیل که تکلیف خودشان را نمیدانند.
آدمهاي درست حسابی خیلی زود جای خودرا در دل شما باز میکنند. این جور آدمها دارای ذهنی نقادانه میباشند و هر چیزی که بهشان بگویی را گذشته از پذیرفتن از فیلتر مغزشان عبور میدهند. اگر در مورد موضوعات اختلافی بحث کنند خیلی صادقانه حرفشان را رک و پوست کنده بشما میگویند.
این حرفها در ذهن همه ی مردم وجود دارد اما فقط اینجور افراد میباشند که شجاعت بیانش را دارند. دیدنی اینجاست که زیادي مردم ریاکار از اینجور افراد به نیکی ذکر می کنند و صراحت لهجهشان را میستایند. این جور آدمها حرف مفت در کتشان فرو نمیرود و برای حرفهاي خاله زنکی مردم هم یک ثانیه از وقتشان را اتلاف نمیکنند.
از چیزهایی که شما را میترسانند و گریبانگیر تزلزل میکنندتان لیستی تهیه کنید و با آنها شاخ به شاخ مواجه شوید. به این ترتیب اراده خودرا تقویت میکنید و با حذف عوامل آزاردهنده به آرامش روانی بیشتری دست پیدا میکنید. خودم را مثال میزنم. شنا کردن را از بچگی ذکر گرفتم اما همه ی وقت از شیرجه رفتن با سر به خصوص از روی تختهي دایو ۳ متری میترسیدم تا اینکه چند سال پیش به خودم گفتم گور باباش امروز هر جوری شده میپرم. به هر مصیبتی بود ترسان و لرزان رفتم روی تخته دایو و پایین را نگاه کردم.
ارتفاع طوری وحشتناک بود که انگار قرار هست از روی برج میلاد بپرم داخل یک لیوان. اشهد خودم را خواندم و بعد از چند لحظه لفت دادن با سر پریدم پایین.
به محض اینکه پایم از روی تخته جدا شد ودر هوا سر و ته شدم, توی دلم خالی شد و آغاز کردم به خودم فحش بدهم که آخه مرتیکهي احمق این چه کاری بود کردی. میمردی همان کنار استخر میتمرگیدی؟ به ثانیه نکشید که با سر در آب فرو رفتم و بعد از چند لحظه دوباره برگشتم روی سطح آب. به حدی از اینکار کیف کرده بودم که تا آخر سانس ۱۰ بار دیگر نیز شیرجه زدم تا بالاخره ترسم دقیقاً ریخت. شما هم اگر از چنین مشکلاتی رنج می برید باید زودتر دست بکار شوید.
این ماجرای من که هیچ، اگر تمام کتابهاي جهان که در مورد موضوع مبارزه با ترس و کسب اطمینان به نفس از دوران عصر برنز به اینطرف نوشته شده هست را بخوانید بازهم باید در میدان عمل با ترس خود سرشاخ شوید.
اگر میخواهید موارد ۱ تا ۴ را با هم به سیخ بکشید، تنهایی سفر کنید.. درست مانند یک کابوی تنها. سفر کردن با رفقا خیلی فاز می دهد اما در این صورت فرصتش را نخواهید داشت تا آستانهي آسایش خودرا بالا ببرید. با مسافرت کردن تجربیاتی کسب می کنید که هیچوقت در محلهي کوچک خودتان امکان دیدنشان را نداشتید. به این ترتیب برخی چیزهایی که برایتان تبدیل به وحی مُنزَل، شده بود از هم فرو میپاشد و ذهنتان بازتر شده و متوجه میشوید زندگی همه یي آن چیزی نیست که در محلهي کوچکتان اتفاق میافتد. برای اینکار یک کوله پشتی بردارید و فقط ضروریاتتان را در آن بچپانید.
یک بلیط یک طرفه هواپیما به مقصدی که تا بحال به آنجا نرفتهاید بگیرید و بدون هیچ گونه برنامه ریزی به آنجا پرواز کنید و یکی دو روز آنجا بمانید. در طی اقامت سعی کنید مشکلاتی که در آنجا پیش می آید را فیالبداهه حل کنید. نترسید. بلایی سرتان نمی آید. اگرچه اولش به شما خیلی سخت خواهد گذشت اما نا امید نشوید. گذراندن شرایط سخت بشما کمک میکند میزان تطبیق پذیریتان با محیط اطراف را بالا ببرید. برای تفریحش هم که شده دستکم یک بار اینکار را بکنید.
غرض از نگاشتن این مقاله این بود که بشما بگوییم جهان همین الانش هم پر از آدمهایي هست که به خاطر همرنگ شدن با بقیه، بر خلاف سلیقه و طرز تفکر خود رفتار میکنند. این آدمها انقدر جمعشان جور هست که نیازی بشما یک نفر نداشته باشند.
ازآن طرف یک سری آدم دیگر میباشند که عین خیالشان نیست بقیه مردم جهان چه کار می کنند و پشت سر این ها چه چیزی میگویند. زندگی خودشان را می کنند. سعی کنید از دار و دستهي دومیها باشید. آنطور که همراه دارید زندگی کنید و مانند دوران بچگیتان شجاع باشید. قضایاتان را با منطق محاسبه کنید و پای حرف حق بایستید. بالاخره که یکی باید بایستد.