زندگی روزمره ما پر از اتفاقات و لحظات مختلف است که هر کدام به نوعی میتوانند بر روح و ذهن ما تاثیر بگذارند. از لحظات شاد و آرامشبخش گرفته تا چالشها و سختیهایی که هر روز با آنها روبهرو میشویم، هر کدام میتوانند داستانی منحصر به فرد برای ما بسازند. نوشتن دربارهی این تجربیات و احساسات به ما کمک میکند تا بهتر از آنها یاد بگیریم و دنیای اطراف خود را با چشمهای تازهتری ببینیم. در این انشاء ها سعی کردهام به برخی از این لحظات ساده ولی مهم اشاره کنم که شاید برای بسیاری از ما آشنا و دلنشین باشند.
کاش پرنده بودم، آزاد و بیدغدغه! هر صبح با طلوع آفتاب از خواب بیدار میشدم، بالهایم را باز میکردم و به آسمان آبی پرواز میکردم. وقتی به شهر نگاه میکردم، مردم کوچک و دنیا بزرگ به نظر میرسید. گاهی بالای درختی مینشستم و از صدای باد لذت میبردم. کاش میتوانستم به هر کجا که دلم میخواست بروم، بدون هیچ محدودیتی. شاید پرنده بودن سختیهایی هم داشت، اما حس آزادی، ارزش همه چیز را داشت.
امروز اینترنت قطع شد! اولش خیلی ناراحت شدم، چون نمیتوانستم به دوستهایم پیام بدهم یا فیلم ببینم. اما بعد از مدتی تصمیم گرفتم روزم را جور دیگری بگذرانم. به حیاط رفتم و چند گلدان گل کاشتم. با مادرم چای خوردیم و دربارهی خاطرات قدیمی حرف زدیم. بعد از ظهر کتابی که مدتی بود نخوانده بودم را باز کردم و شروع به خواندن کردم. عجب روزی! فهمیدم که زندگی بدون اینترنت هم میتواند جالب باشد.
من عاشق طبیعتم. وقتی در دل جنگل قدم میزنم، حس آرامشی عجیب به من دست میدهد. صدای پرندگان، بوی چمنهای تازه و نسیمی که میوزد، همهشان مرا به یاد زیباییهای خلقت میاندازند. اگر همه ما بیشتر مراقب طبیعت باشیم، دنیا جای بهتری میشود. دیگر جنگلها نمیسوزند و دریاها پر از زباله نمیشوند. دوست دارم هر هفته زمانی را در دل طبیعت بگذرانم تا انرژی بگیرم و یادم بیاید که چقدر باید شکرگزار باشم.
اولین روز مدرسه همیشه خاطرهانگیز است. آن روز با اضطراب و هیجان لباس فرم جدیدم را پوشیدم. وقتی وارد کلاس شدم، بچههای جدیدی دیدم که مثل من کمی خجالتی بودند. معلم با لبخند وارد شد و گفت: “اینجا مثل خانهی دوم شماست.” همین جمله باعث شد احساس آرامش کنم. روز اول کلی دوست جدید پیدا کردم و حس کردم این سال تحصیلی میتواند خیلی جالب باشد. دوست دارم هر روز چیزهای جدیدی یاد بگیرم و خاطرات جدید بسازم.
یک روز وقتی از مدرسه برمیگشتم، دیدم پیرزنی کیسههای سنگینی در دست دارد و نمیتواند خوب راه برود. جلو رفتم و گفتم: “میتوانم کمک کنم؟” او با لبخند گفت: “خیلی ممنون دخترم.” کیسهها را گرفتم و تا دم خانهاش همراهیاش کردم. وقتی رسیدیم، کلی دعایم کرد. حس خیلی خوبی داشتم، انگار دنیا جای بهتری شده بود. فهمیدم که کمک کردن به دیگران نه فقط حال آنها، بلکه حال خودمان را هم خوب میکند.
باران برای من یک معجزه است. وقتی اولین قطرههای باران به پنجره میخورد، حس میکنم دنیا شسته میشود و همه چیز تازهتر به نظر میرسد. صدای باران آرامش عجیبی دارد، انگار یک موسیقی ملایم که طبیعت برایمان مینوازد. دلم میخواهد چتری بردارم و زیر باران قدم بزنم. بعضیها از خیس شدن فرار میکنند، اما من خیس شدن زیر باران را دوست دارم، چون حس میکنم همه غمهایم را میشوید و با خودش میبرد. کاش همیشه باران میبارید!
یک روز برق محله ما قطع شد و تازه فهمیدیم که زندگی بدون برق چقدر سخت است! نه تلویزیون کار میکرد، نه یخچال، نه لامپها. هوا کمکم تاریک شد و ما مجبور شدیم شمع روشن کنیم. اما همین قطعی برق باعث شد دور هم بنشینیم و حرف بزنیم. پدرم از خاطرات دوران کودکیاش تعریف کرد، مادرم از روزهای جوانیاش گفت و من و خواهرم با شمع بازی کردیم. آن شب فهمیدم که خیلی وقتها تکنولوژی ما را از با هم بودن دور میکند.
خانهی رویایی من جایی است که آرامش و شادی در آن باشد. شاید خیلی بزرگ یا خیلی لوکس نباشد، اما باید پر از گلهای رنگارنگ باشد. دوست دارم خانهام یک حیاط بزرگ با یک تاب داشته باشد که وقتی روی آن مینشینم، نسیم خنکی صورتم را نوازش دهد. دیوارهای خانه باید با رنگهای شاد و گرم پوشیده شوند. مهمترین چیز این است که آدمهای داخل این خانه شاد و خوشحال باشند، چون خانه بدون عشق، فقط یک ساختمان است.
یکی از کتابهایی که خیلی دوست دارم، داستانی درباره یک دختر شجاع است که برای رسیدن به آرزوهایش سختیهای زیادی را تحمل میکند. وقتی این کتاب را میخوانم، حس میکنم من هم میتوانم قویتر باشم و به رویاهایم برسم. این کتاب به من یاد داد که نباید از مشکلات بترسم و همیشه امید داشته باشم. دوست دارم هر کسی این کتاب را بخواند، چون میتواند زندگیاش را تغییر دهد، همانطور که زندگی من را تغییر داد.
تابستان امسال با خانواده به شمال رفتیم. جاده پر از درختهای سرسبز و زیبا بود. وقتی به دریا رسیدیم، حس عجیبی داشتم؛ انگار تمام دنیا آرام شده بود. پاهایم را داخل آب گذاشتم و موجها انگار با من بازی میکردند. شبها کنار ساحل نشستیم و با صدای امواج، آتش روشن کردیم و داستان تعریف کردیم. این سفر باعث شد بیشتر قدر طبیعت را بدانم و یادم بماند که بهترین خاطرات زندگی در کنار خانواده ساخته میشوند.
زندگی روزمره ما پر از اتفاقات و لحظات مختلف است که هر کدام به نوعی میتوانند بر روح و ذهن ما تاثیر بگذارند. از لحظات شاد و آرامش بخش گرفته تا چالشها و سختیهایی که هر روز با آنها روبهرو میشویم، هر کدام میتوانند داستانی منحصر به فرد برای ما بسازند. نوشتن دربارهی این تجربیات و احساسات به ما کمک میکند تا بهتر از آنها یاد بگیریم و دنیای اطراف خود را با چشمهای تازهتری ببینیم. در این انشاءها سعی کردهام به برخی از این لحظات ساده ولی مهم اشاره کنم که شاید برای بسیاری از ما آشنا و دلنشین باشند.