هدف از این روز جلوگیري از کار کودکان بـه هر شکلی اسـت. در حقیقت این روز جهانی برای مبارزه با کار کودکان تعیین شد تا توجه و تلاش همگان در این زمینه را برانگیزد. در این قسمت از مجله تفریحی تالاب لیستی از انشا هایي با موضوع کودک کار را منتشر کرده ایم.
کودک کار بـه کودکی اطلاق می شود کـه بـه واسطه فقر، مشکلات اقتصادی ؛ فرهنگی یا توسط باند و مافیا بـه مدت طولانی ومستمر بـه کار گرفته می شود. کودکان کار طبق معمول در دسترس آسیب هاي جسمی، روحی، روانی و اجتماعی قراردارند. از تحصیل محروم هستند و بـه نیازهای کودکی آنان توجهی نمیشود. همچنین خطرات زیادی آنها را تهدید می کند.
دنیایی کـه میتوانست تنها بـه کمکهاي سادهي کودکانه کودکان کار، در محیط امن خانواده محدود شود، از کودک کار، کارهای سختی طلب میکند کـه هرگز در تاب و توان دستهاي کودکانهشان نیست.
کارهایی دشوار، با پرداختهایي ناچیز، کـه در مقابل، کودکیشان را ازآنها میدزدد و بـه رشد جسمی و ذهنی آنها، آسیب می رساند.
بیشتر بخوانید: روز جهانی کودکان کار چه روزی است ؟ « به مناسبت روز جهانی کودکان کار »
چهره معصومانهاش در سرمای زمستانی قرمز شده اسـت و نشان ازآن دارد کـه ساعتهاست در خیابان بـه دنبال یک مشتری می گردد کـه فال از او بخرد. لباسهاي کهنه و پینه خوردهاش، فریادهایی بلند و بیصداست و چهره مظلومانه و سرما خوردهاش نشان ازآن دارد زمان طولانی را در سرما سپری کرده تا بتواند فال بفروشد و در بین معاشرت مردم کـه برای خرید شب عید در معاشرت هستند کمتر کسی بـه او توجه می کند اما پسرک مصممتر از قبل بـه دنبال مشتری اسـت.
پیادهرو خیابان کـه با ویترینهاي رنگارنگ مغازهها روشن شده بـه خیابان جلوهاي دیگر داده اسـت، پسرک کـه بیشتر از 10 سال سن ندارد در حالی کـه جای سیلی روزگار بر صورت سرما زدهاش مانده بـه دنبال عابران پیاده میدود و التماس می کند کـه یک فال از او بخرند و با صدایی نالان و التماس آمیز تکرار میکند «خاله یک فال ازم بخر… خاله صواب داره» و خودش را بـه سرعت جلوی دخترجوانی کـه با دوستش مشغول خرید لباس هستند میاندازد و آب دهانش را قورت میدهد.
در این حین بـه سرعت مرغ عشق زرد رنگی را از جیب ژاکت کهنهاش در میآورد و می گوید: «فال خوشبختی برایتان بگیرم خاله خدا هرچی میخوای بهت بده …»
دختر جوان با دوستش بدون توجه بـه پسرک از کنار او میگذرند ودر پاسخ التماسهاي پر تکرار پسرک می گوید: نمیخواهم و وی را با دست بـه سمتی هول میدهد و پسرک کـه بغض گلویش را فشار میدهد گوشهاي می ایستد و زیر لب با خود نجوا میکند.
زن جوانی کـه مدتی اسـت این صحنه را مینگرد از او دعوت میکند کـه برایش فالی بگیرد و یک اسکناس 10 هزار تومانی بـه وی می دهد. شاید در این لحظه گرمای انرژی بخشی بر جسم و جان پسرک وارد شد.
مرغ عشق پاکت سفید رنگ کوچکی را کـه از میان دیگر پاکتهاي سفیدی کـه بـه ترتیب در جعبه کنارهم چیده شده بودند بیرون کشیده و بـه زن جوان میدهد ودر حالی کـه چشمانش از خوشحالی گرد شده بود بـه سمت عابری دیگر بـه راه افتاد. کمی جلوتر می روم و بـه بهانه فال گرفتن با او هم صحبت می شوم، نامش احمد اسـت و چهار خواهر و برادر دارد و برای اینکه بتواند هزینه تحصیل خود و خواهر و برادرانش را بدهد فال فروشی می کند.
در حین صحبت کردن ژست مردانهاي بـه خود می گیرد و دیگر از لفظ خاله استفاده نمیکند و میگوید: خانم چقدر سؤال میپرسی آگه فال نمی خواهي اجازه بده من بـه کاسبیام برسم… تعدادی فال خریدم و از او خواستم بیشتر راجع بـه خود و خانوادهاش بگوید و با اصرار فراوان راضی شد کـه بگوید…
پدرم سالها دستفروش بودو کار می کرد ولی اکنون مریض شده و شهرداری هم اجازه نمی دهد کـه او کار کند، من هم یواشکی و بـه دور از چشم مأموران شهرداری فال میفروشم چند بار فالها و مرغ عشقم را مأموران شهرداری گرفته و پس ندادند.
آدرس محله اشان را میپرسم کـه بـه یکی از نقاط حاشیهاي شهر در منطقهاي محروم اشاره میکند و بیشتر ادامه نمی دهد و میگوید: باید بروم یک جعبه فال دوباره تهیه کنم و فال بگیرم… خواهر کوچکم منتظر اسـت.
مقدمه
دستان یخزده، تراژدی کودکانی اسـت کـه سرنوشت آنان در خیابان رقم می خورد، این کودکان بـهخاطر تهیه تکهنانی برای خانواده از تحصیل بازمانده و آیندهاي پُر از آسیب در انتظارشان اسـت؛ این پدیده فضایی را ایجاد کرده کـه بغض جامعه بوده و وجدان هر انسان پاک سرشتی را میرنجاند.
بدنه
حرف از «سینما» کـه شد، لبخندی بـه لبش آمد و چشم هایش برق زد. تا حالا سینما رفتی؟ «نه نرفتم. باید کار کنم. باید خرج خونهمون رو بدم». اصلا دوست داری بری سینما؟ «آره ولی باید کار کنم.»
گوشه ایستگاه مترو ایستاده بود، با لباسی مرتب، صورتی تمیز، کولهاي بر دوش، دستی پر از بادکنک و نگاهی سرد و خیره آدمهایي را نگاه می کرد کـه در ساعتهاي اول صبح با عجله از جلویش رد میشدند بدون اینکه بـه بادکنک بزرگ باد شدهي جلوی پایش کـه تقریباً هم قدش بود، توجهی کنند.
یک نفر نزدیکش شد. قیمت بادکنکهایش را پرسید. «دو تا پنج تومن». تک تک بادکنکها را بادقت نگاه کرد و قیمت را دوباره پرسید و پسر بی هیچ تلاشی برای وادار کردن زن بـه خرید، حرفش را تکرار کرد. نزدیکش شدم. درود. اشکالی نداره چند تا سوال بپرسم؟ «درود. از من؟… باشه».
چند سالته؟ «12 سال». مدرسه هم میری؟ «بله». همیشه این جا کار می کنی؟ «آره ولی مدرسه کـه میرفتم بعدازظهرها میومدم.» یعنی نمیخوای دیگه مدرسه بری؟ «چرا میرم ولی بازهم کار می کنم». تنها کار می کني؟ «نه برادرم هم هست. یکسال از من بزرگتره». پدر و مادرت کجا هستند؟ «بیکارن. نمیتونن کار کنن. پیرن….»
سخت جواب میداد ولی کم کم زبانش باز شد و آسانتر حرف زد. از وضعیت مدرسهاش گفت. اینکه نزدیک باز شدن مدرسهها هستیم و یک نفر چند روز پیش مقداری وسیله و لوازمالتحریر بـه او و برادرش داده؛ مثل مداد رنگی و دفتر و …
از تفریح و سرگرمیهایش پرسیدم کـه گفت، باید کار کند چون خرج خانه با او و برادرش اسـت. تفریحش هم فقط تلویزیون اسـت و کارتون و بعضی سریالهایش. اما اسم خاصی از فیلمها و بازیگرها یادش نبود. از سینما هم پرسیدم، لبخندی بـه لبش آمد و چشم هایش برقی زد. اما فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. تا حالا سینما رفتهاي؟ «نه». دوست داری بری؟
«تا حالا نرفتم. از جلوش رد شدم ولی تو نرفتم.» چرا؟ «باید کار کنم.خرج خونه با ماست.» با خانوادت هم نرفتی؟ «نه اونها پیرن. داداش بزرگترم چند ماه پیش مُرد. دیگه ما باید جای اون کار کنیم.» پس یعنی قبلا کار نمیکردی؟ «نه. خرج خونه با داداشم بود.»
خب حتی تا حالا نشده بیرون، از جلوی سینما کـه رد میشی بخوای بری فیلمی ببینی یا اصلا داخل سینما رو ببینی؟ یا تبلیغ هیچ فیلمی را هم در تلویزیون ندیدی کـه دوست داشته باشی بری؟ بازهم فقط نگاه و لبخندی محو اما بعد از چند ثانیه انگار تصمیم گرفت حرف مهمی بزنه، «یه بار فیلم بازی کردم» جدی؟ چه فیلمی؟ «لاتاری».
لاتاری؟! «آره.اما خودم هنوز ندیدمش. تو سینما بهمن بود.» چه نقشی داشتی؟ بعد از کمی مِن و مِن… «کم بود نقشم…. شیشه پاک کردم. یکبار هم گفتن از این جا رد شو برو اون سمت کـه خوب نبود، گفتن دوباره برو، بیا.»
نقشت با کدوم بازیگر بود؟ «اسماشون رو نمیدونم. ولی یه خانومی بود. خوب بود. لاغر بود.» چرا نرفتی فیلم رو ببینی؟ «آخه باید کار کنم.» خُب پول هم کـه داری. «پولم و میدم بـه مامانم. اما یه کمی از فیلم رو دیدم. همون روز کـه بـه من گفتن از این جا تا اونجا برو، بعد تو دوربینشون نشونم دادن.» دست مزد هم گرفتی؟ «روزی 90 تومن. دو روز کار کردم شد 180 تومن» پولش رو چی کار کردی؟ «همه ی رو دادم بـه مامانم.»
دوست داری بازهم بازی کنی؟ خندید. «آره. اون موقع گفتن اگه خوب بازی کنی بازهم میگیم بیای بازی کنی.» دوست داری بازیگر بشی؟ بازهم خندید. اصلا دوست داری بزرگ شدي چکاره بشی؟ «پزشک». راستی فیلم لاتاری چند وقت پیش تو مغازهها هم اومده. ندیدی؟ با شوق و تعجب «یعنی هست هنوز هم؟ باید بخرم؟…» نه نمیخواد بخری.
و قرار ما میشود برای روزی دیگر کـه یک نسخهي نمایش خانگی «لاتاری» را ببرم تا شاید محمد بتواند درکنار خانوادهاش، خودش را تماشا کند.
نتیجه گیری
بـه امید روزی کـه کار همه ی ي کودکان بازی باشد.
بیشتر بخوانید: جملاتی زیبا در وصف کودکان کار | متن درباره فقر و کودکان کار
وقتی صحبت از کودکان کار بـه میان میآید یا اینکه کسی با انها رو بـه رو می شود، در بیش تر موارد مقدمه ي صحبت از آنها و طرز زندگی کردن شان با آه و ناله و دلسوزی کردن شروع می شود و نتیجه ي این آه و ناله ها و غصه خوردن ها نیز چند آه بلندتر و عمیق تر کشیدن اسـت و تمام. انگار کـه تمام زندگی سراسر در سختی آنها با همین آه کشیدن ها و ناله سردادن ها سر و سامان می گیرد و کلیه ي مشکلات شان نیز حل و فصل می گردد.
ولی بهتر این اسـت کـه مقدمه ي صحبت کردن و یا رو بـه رو شدن با کودکان کار مهربانی کردن و برخوردی توأم با احترام باشد و نتیجه ي آن نیز فکر کردن برای بـه دست آوردن راهکارهایی بـه منظور بهتر شدن زندگی انها، و سرانجام عملی ساختن تمامی آن فکرها با روش هایي سودمند برای سر و سامان دادن بـه زندگی اکنون و آینده ي این کودکان تا بتوانند هم کودکی کنند و هم با داشتن چشم انداز آینده اي روشن بزرگ شوند.
چراکه بـه طور قطع همین کودکان کار، جوانان فردای سرزمین مان میشوند و اگر جایگاه درست اجتماعی اي برای خود پیدا نکنند، ودر کوچه پس کوچه هاي بزرگ شدن خود راه را از بیراهه ها نشناسند ودر بین آن هایي کـه باب زندگی سالم نیستند، معاشرت کنند، ناباب میشوند و جز آسیب رساندن بـه خود و اجتماع شان هیچگونه ثمره اي نخواهند داشت.
آنها با نادرست پیش رفتن در این دنیای بزرگ، هم خودرا نابود خواهند کرد و هم جامعه ي شان را، بدون آن کـه هدفمند عمل کرده باشند و تصمیمی بـه انجام یک چنین کاری داشته باشند.
مقدمه
دو سال اسـت کـه پدرش مرده و کار می کند. هرروز با طلوع خورشید از خانه بیرون میزند و با خورشید سر بـه بالش میگذارد. گاهی نان خشک جمع می کند و زمانی واکس میزند، گاهی شیشه خودرو میشوید و زمانی هم گل فروشی، کارش فصل بـه فصل فرق دارد.
بدنه
روزهایی کـه مادرش سرکار نمیرود و خرج کفاف نمی دهد،محمد وادار اسـت کـه کمک خرج شود و چاره نیست. مادرش هم ناتوان شده و دستش از رخت شویی و کار ترک برداشته اسـت. محمد بـه سختی گونی ضایعات را حمل می کند و آن طرف مردی حاجی با ماشینی شاسی بلند ایستاده و مشغول خوردن نوشابه خنک اسـت.
چه قدر آسان اسـت و پول دار، راستی چند نفر تو کشور ما آسان زندگی میکنند و مشکلی ندارند. محمد هر بار زیر گونی کمر خم می کند تا مادر دستش را جلوی نامرد دراز نکند و سرش بالا باشد. مدرسه و درس هم کـه آرزو شد و کم کم فراموش می شود. روزهایی کـه با خوبی و خوشی مدرسه می رفت، خاطره شد و حال اندوهی جانکاه مانده اسـت. کفشش پاره و لباسش هم کهنه شده و حتی روی مدرسه رفتن هم ندارد.
روزی کـه برایش کتانی نو دادند دو سال پیش بودو حال دو سال ازآن روز گذشته اسـت و حال کفشش هم پاره شده اسـت.نه نانی و نه غذایی، صبح تا غروب کودکی ستمدیده زیر آفتاب گرم و سرمای دی ماه تن خسته می کند و درد میکشد. سرپناهی ندارد و همیشه آواره اسـت.
نتیجه گیری
کودکان کار هم از این سرزمین هستند و باید از تحصیل و آموزش برخوردار باشند و آسان زندگی کنند. کودک کار درس و خانه و کیف و کفش و رفاه میخواهد.
مقدمه
نامش کودک کار اسـت و وادار اسـت کـه کارهای طاقتفرسا هم انجام دهد. شب و روز ندارد و بـه جایش ثروتمندان در ناز هستند. تمام روز راه میرود و اخر شب هم سر بر سنگ میگذارد و میرود.
بدنه
مینا دختر همسایه را چند باری دیدهام کـه سر چهارراه گل می فروشد و بـه مدرسه نمیآید. یکبار گه دیدمش پرسیدم مینا چرا نمیای مدرسه، سرش را پایین انداخت و گفت مادرم کار دارد و من باید کمکش کنم. کم کم خیاطی کنم و کمک خرج شوم. کلی ناراحت شدم و تلفن را برداشتم و بـه عمویم زنگ زدم و برای مینا تقاضای کاری کردم.
کم کم مینا بـه مدرسه برگشت و گاهی عصرها فقط برای کمک بـه خیاطی می رفت. با خودم گفتم کـه چرا نباید مریم بـه مدرسه برود، چرا مادر هنوز کار می کند و چرا متین سر کوچه آدامس می فروشد، مگر این کشور ثروتش هنگفت نیست، مگر مردم روی نفت ننشسته اند، مگر گاز مال مردم ما نیست، سهمشان کو و کجاست. گروهی در ناز و نعمت و گروهی در درد و بدبختی، گروهی در سفر های خارجی و عده اي هم کنج بیمارستان؟
گروهی در خوشی و عده اي هم در بیماری و درد، شب ندارند و روزشان بـه خشونت می گذرد، کفش هاي پاره و همیشه گرسنه و تشنه اند، روزهای سختشان تمامی ندارد و همیشه در عذابند. زمستان نامرد اسـت و اما نشان بریده می شود. خرج در می آورند و مرد نان اور، خشت زنی میکنند و کارگری، سر چهار راه گرسنه و تشنه منتظرند، شب کـه می شود بالششان سنگ اسـت.
روزگار امان نمی دهد و طاقتشان کم شده، نازنین دوام بیاور، شیرمرد کوچک دوام بیاور و از چیزی مهراس کـه روزی تو هم مثل آنان خواهی شد. امروز آمار دانش آموزانی کـه ترک تحصیل کرده اند روبه افزایش اسـت و باید دلیلش بررسی شود. جوانان و کودکان هم بازی کردن را از یاد برده اند ودر کوچه ها دنبال مشتری هستند و فروش لوازمشان.
نه خوابی و نه خوراکی، گاهی نوازش کنیم و دلداری بدهیم و نان و غذایی، کاش زمین دهن باز کند و مادری و پدری کـه شرمنده اولاد هستند فرو روند. کودک معصوم کار، میدانم درد می کشي، ولی درس بخوان و روی دست همه ی بلند شو. درس را پله ترقی کن و برای همه ی کسانی کـه تو را کوچک می شمردند دست تکان بده.
نتیجه گیری
هیچوقت کودک کاری را بـه مسخره نگاه نکنید و بدانید روزی همه ی چیز تغییر خواهد کرد و دنیا دست آنها قرار خواهد گرفت. بـه کودک کار تحصیل و درس را یاد اوری کنیم و کمک کنیم درس بخواند.
کودکان کار کودکانی هستند کـه دوران پر از هیجان زندگی خودرا کـه باید بـه بازی و شیطنت ها، بـه خندیدن و ناز کشیدن ها، بـه نقاشی کردن و مشق کردن ها، بـه دنبال هم دویدن ها و قهقهه سر دادن ها، ودر نهایت بـه نوازش هاي مهربانانه ي بزرگترها بگذرد، بدون آن کـه ذره اي کودکی کنند و بی آن کـه دست گرمی نوازشگر لحظات سخت و دلهره آور زندگی شان باشد.
در کوچه پس کوچه ها و خیابان هاي شهر بین دود و کثیفی هاي پراکنده در آن روزگار می گذرانند و مثل این اسـت کـه تمام لحظه لحظه هاي زندگی شان در دوران بزرگ سالی سپری می شود و بس، گویی کـه دوران زیبای کودکی، بخش کاملا فراموش شده و یا حتی بخش کریه و وحشتناک زندگی آن هاست.
آن هم در بین حرف ها و کارهای نامربوطی کـه نه کودکان تاب تحمل آنها را دارند و نه حتی بزرگ ترهای آنها و البته نه هیچ کدام از مردمی کـه نظاره کننده ي زندگی خیابانی آنها هستند؛ چراکه نه قدرت دفاع از خودرا دارند و نه حتی فهم درستی از رفتارهایی کـه با انها می شود.
کودکان کار بین حرف ها، کارها، عمل ها و عکس العمل هایي مختلف، سرد و بی مهر بی هیچ سپر دفاعی قرار گرفته اند و برای اینکه از خود دفاع کنند وادار بـه بزرگ شدنی سریع و بدون توجه بـه روال طبیعی زمان هستند، آنها در بزرگ شدن از زمان جلو زده اند و ناگزیر بـه بزرگ شدنی بدون قد کشیدن می باشند.
چراکه مدام در برابر تمام اتفاقات زندگی شان کوتاه میآیند و تحمل میکنند و همین می شود گره بر روی گره در وجودشان، کـه هرچه می گذرد کورتر می شود و آزاردهنده تر.
این جاست کـه خانه ي وجدان مسئولین و مردم باید دق الباب شود و با روی باز و دلی بزرگ در را باز کنند و بـه روحیه ي انسانی خود مجال جولانی از جنس تحول بدهند تا اساس کاخ هاي علم شده ي بهرهگیری از کودکان کار فرو ریزد و کودکی را بـه دنیای پاک کودکان کار هدیه کنند.
زیرا اجتماع سالم و پویا اجتماعی اسـت کـه تمام ساکنان آن سالم زندگی کنند، کودکان آن واقعا کودک باشند و بزرگان آن واقعا بزرگ، و آرامش زمانی در جامعه جای خواهد گرفت کـه همگان در جایگاه خود دلی غرق در آرامش داشته باشند.
مجموعه ي کودکان کار جامعه ي کوچکی ناخواسته و جدا شده از جامعه ي بزرگ یک کشور هستند کـه باید با برنامه ریزی هایي نه از جنس کاغذ بازی و اداری و مهر و موم هاي اتاق بـه اتاق سازمانی، کـه از جنس مهربانی، جهادی و خدایی محوشده، بـه جایگاه اصلی خود یعنی بـه دل جامعه ي بزرگ کشور وارد شوند
ودر کنار تمامی کودکان این سرزمین در جایگاه اصلی خود، در دنیای کودکی، کودکانه زندگی کنند و بـه وقت ودر زمان درست خود کم کم و نه بـه یکباره بزرگ شوند و راست قامت و ایستاده قد بکشند و ستون هاي محکم صعود و پیشرفت کشور باشند.
در پایان
کار کودکان ارزان اسـت. کودکان از نظر جسمی و ذهنی فرمانبردار هستند. کودکان کار اتحادیه ندارند و نمی توانند بـه دادگاهی شکایت برند. نبود یک اراده سیاسی در جهان برای پایان دادن بـه کار کودکان یکی از مهمترین دلایل ادامه حضور کودکان در بازار کار اسـت.