دلتنگ که باشی برای کسی
چه فرقی میکند
جمعه باشد یا روز دیگری …
غروب باشد
یا وقت دیگری
دلتنگی دیگر …!
گفت : جمعه ها آدم خیلی دلش میگیره
ولی از اون بدتر اینه که
عصرِ جمعه خونه باشی و بارون بزنه …
گفتم : آره ؛ اینجوری که آدمو خفه میکنه !
گفت : میدونی خیلیا تو جمعه شاعر شدن ؟
تو حالا چیزی تو جمعه ها نوشتی ؟
گفتم : من جمعه ها رو شیشه ي بخار گرفته ي پنجره ؛ با انگشت مینویسم :
لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد …
شنبه هاى خيالت
چه دورند
من در عصرِ دلتنگىِ جمعه
گرفتار شدم…
آرامش یعنی،
عصر جمعه از کابوس بِپَرم
ببینم …
نشسته اي و موهایت را میبافی …
عصر جمعه را باید دل رابه دریا زد
تا درگیر غم غروب نگردد
باید مثل یک کودک بی پروا و بازیگوش شادی ها را سرکشید و بیخیال گرفتاری های فردا شد
تا شنبه
شروع واقعی یک هفته ي جدید باشد
جمعه مرد بی معشوقه ایست .
باپیرهنی چروک ؛
که تنهایی اش را ؛
لای شعرهایش
پک میزند.
فقط عصرها ؛
کمی خاکستری تر…
جُمعه يَعنی ؛
با خیالت ؛
عصر را ؛
پَرپَر شُدم ..
آخرش چه می کنی؟
آغوشی برای عصر جمعه ات
و یک فنجان چای
برای دور زدن خاطره ها!
درنگ جایز نیست!
هرکجا بروی آسمانش همین رنگ است
هرچند کدام آغوش و کدام فنجان چای
به اندازه بوسه های من،
حال لبهای تو را میفهمند!
جمعه
تنها هدفش اين است
كه يادت بياورد
ديگر “اويى” وجود ندارد…
و اين
براى غم انگيز كردنَت
كافيست!!
_گفت : جمعه ها آدم خیلی دلش میگیره
ولی از اون بدتر
اینه که عصرِ جمعه خونه باشی و بارون بزنه.
_گفتم : آره؛ اینجوری که آدمو خفه میکنه!
_گفت : میدونی؟ خیلیا توو جمعه شاعر شدن!
تو حالا چیزی توو جمعه ها نوشتی؟
_گفتم : من جمعه ها
رو شیشه ي بخار گرفته ي پنجره، با انگشت مینویسم :
“لطفا یکی مرا از مرگ نجات بدهد”
بـاید
کاری کرد !
تمامِ روزهای هفته
گریبان گیرِ دلهره
برای
عصر جمعه شده اند
که
هر هفته با نیـامدنت
رقم میـخورد !
جمعه، باید چشمهایت را
در آغوش کشید…
غصهها به اعتبارِ بودنت کم میشوند…!
یه “عشق” وقتی میاد
همه ی چیزو با خودش میاره ؛
وقتی میره همه ی چیزو با خودش میبَره ؛
یه چیزی رو جا میذاره ؛
مثل شعر ؛
مثل من ؛
مثل مرگ ..
من خودمو گم نکردم آصف !
من خودمو جا گذاشتم ..
سربازهای جمعه
جمعه را باید از تمام هفته جدا کرد ودر صندوقچه گذاشت
جمعه باید انتخابی باشد
مثلاً هر وقت که بودی و حالمان خوب بود جمعه را بر پا کنیم
و هر وقت نبودی
در صندوقچه اش را صد قفله کنیم.
سی سالگی به بعد
که عاشق شوی
دیگر اسمش را نمینویسی
کف دستت
ودورش قلب بکشی
یا عکسش را بگذاری لای کتاب درسی ات
وهی نگاهش کنی
سی سالگی به بعد که عاشق شوی
یک عصر جمعه ي زمستانی
یک لیوان چای می ریزی
می نشیني پشت پنجره
و تمام شهر را
در بارانی که نمی بارد
با خیالش قدم می زني !
خوشبختی به چقدر داشتن نیست
” به چقدر لذت بردن از زندگیست “
آرزو میکنم در این عصر جمعه بهترین لحظه ها رو در کنار خانواده وعزیزانتون داشته باشید
نمی شود از فصل ها
پاییز را کنار گذاشت ..
از هفته ؛ جمعه را حذف کرد
و از روز ؛ غروب را ندید .
نمیتوانم از جهان کشورت را نخواهم
از کشورت ؛ جاده هایي که به شهر تو میآیند
و از شهر تو ؛ خیابان های منتهی
به خانه ات .
انچه که مرا به یاد تو
می اندازد گناهی ندارد ..
چند خط به عقب بر میگردم
و از نو مینویسم .
این بار خودم را حذف میکنم .
جمعه اگر تو را نداشته باشد ؛که عطر بهار نارنج بدهی ؛ دامن گلدار زرد و نارنجی بپوشی و بنشینی پشت پنجره، دستت را سایبان چشمهایت کنی، خیره به درختهای ان طرفِ بلوار بگویی: “پاییز دیگه داره کم کم میرسه آقا”
خودت بگو
اصلا جمعه است؟
جمعه اي که تو را نداشته باشد، هفته به هفته اش غروبِ پاییز است …
من از خیلی چیز ها می ترسیدم :
از مادیان سپید پدر بزرگ،
از مدیر مدرسه،
از قیافه عبوس شنبه،
چقدر از شنبه ها بیزار بودم .
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد،
عصر پنجشنبه تکه اي از بهشت بود،
شب که می شد در دور ترین خواب هایم
طعم صبح جمعه را می چشیدم.
سهراب سپهری
جمعه
فرزندِ ناخواسته ي پنج شنبه که طراوت
صبحگاهی اش را از مادرش به ارث برده
و دلتنگی عصرش را…
غروب که میشود تمام سرخوردگی هایش را تقدیم میکند به مردمی که از صبح روز تعطیل نگران عصر دلگیرشان بودند…
جمعه دلگیر نبود از اول صبح
دلگیر شد …
وفکرش رابکن
در این غروب دلگیر، نبودنت
با سرخوشی روز تعطیلم چه میکند ؟!
ان روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب عصر جمعه را می دید
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانه ي دلنشین پریا
ری را و دریا را دوست می داشتیم.
دیگر سراغت را
از نارنجِ رها شده در پیاله ي آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت را از ماه…
ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر سراغت را
از گلدانِ شکسته بر ایوانِ آذرماه نخواهم گرفت…
عصر خلوت خالی جمعه را باید با تو گذراند، دست در دستت، کوچه باغهای خاکی قصرالدشت را بالا برویم و از بوی خاک نمدار دیشب آب خوردهي باغهای اناری کمی حالمان بهتر شود و با ذوق شاخهي سیب بیرون آمده از سر دیوار را نگاه کنی و بگویی که نگاه کن، جوانههایشان دارد باز میشود، بهار نزدیک است، و من با بزرگ ترین لبخند عالم، نگاهت کرده باشم و بگویمت که با تو بهار همیشه همین نزدیکیهاست و بیقید و بیخیال، دیوانگیم را خندیده باشی
من باشم و تو، جمعه، عصر، لش کرده در آغوشم و خیره مانده بر بیرون از پنجره و غصه خورنده بر رفتن تابستان، یعنی از این یکی هم جون به در می بریم؟
معلوم که نیست، سخته، شاید ببریم، شایدم نه، باد موذی سرد از پنجره باز رد میشه و پرده رو محکم تکون میده، بیشتر گوله میشی توی خودت و توی من، زیر لب میگی شایدم نه
جمعه روزیه که تا ظهرش خوبه از عصر کم کم متوجه میشی داره تموم میشه، غروبش از غُصه دِق می کنی شبشم با یاد بیدار شدن کله سحر شنبه کوفتت میشه
من از خیلی چیز ها می ترسیدم :
از مادیان سپید پدر بزرگ
از مدیر مدرسه
از قیافه عبوس شنبه
چقدر از شنبه ها بیزار بودم
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز می شد
عصر پنجشنبه تکه اي از بهشت بود
شب که می شد در دور ترین خواب هایم
طعم صبح جمعه را می چشیدم
دوستت دارم
مثلِ عصرِ جمعه، سینما،ساندویچ
مثلِ دور زدنِ معلمی
که حواس اش
به تقلبِ تو
در امتحانِ آخرِ سال نیست
پروردگارا
دراين
عصر جمعه زیبای پاییزی
براي دوستانم
يك دل شاد
جيبي پر پول
سلامتي و اميد
و پراز اتفاق های خوب
قرار بده
الهي آمين
عصرتون بخير و شادی
حس و حال عصر جمعه طوریه که انگار یه جای دور افتاده دفنت کردن و آدما دارن تکتک میرن و دیگه هیچ وقت قرار نیست بیان سر خاکت
عصرتون خوشبو به
بوی مهربانی
دلتون غرق عشق و محبت
لبتون خنـدون
زندگیتون مملو از آرامش
دقیقه هاتون بی نظیر
و لحظاتتون شیرین و ناب
عصر جمعه تون بخیـر
به خاطر خودت میگویم دوستم داشته باش…
که در سالن انتظار ؛ بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی…
که در اتوبوس آسان بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی…
که اس ام اس ساده “رسیدم، بخواب” دلت را خوش کند…
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد…
که بتوانی آسان شعر سیدعلی صالحی را کنار دفترت بنویسی…
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی…
که ترست بریزد ودر کوچه برقصی…
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی…
به خاطر خودت میگویم…
دوستم داشته باش…
که ادبیات بی استفاده نماند…
به خودت بیا
این باران ها برای هوای تو نیست
تو بوی عاشقی می دهي
نه دلتنگی
جاده دیلمان در عصر جمعه همراه با نم باران
به خاطر خودت میگویم
که سردت نشود
که دلت نلرزد
که ترس برت ندارد
که دستت خالی نماند
به خاطر خودت می گویم دوستم داشته باش
که در سالن انتظار بلیط سینما را صدبار نخوانی که سرت را گرم کرده باشی
که در اتوبوس آسان بخوابی و نترسی ایستگاه را جا بمانی
که اس ام اس ساده رسیدم ؛ بخواب ؛ دلت را خوش کند
که در مهمانی کسی ناگهان پشت گردنت را ببوسد
که بتوانی آسان شعر سید علی صالحی را کنار دفترت بنویسی
که ترست بریزد و تو هم شعر بنویسی
که ترست بریزد ودر کوچه برقصی
که عصر جمعه دستت برود به من زنگ بزنی
به خاطر خودت می گویم
دوستم داشته باش
که ادبیات بی استفاده نماند
و شعرهای عاشقانه به کاری بیاید
به خاطر خودت میگویم
دوستم داشته باش
بی دوست داشتنت که نمی شود
دوستم داشته باش لطفا
دوستم داشته باش تا از این سطور سطحی گذر کنیم
و به ادبیات برسیم
وگرنه من که سرم شلوغ است و
کاری به این کارها ندارم !