پاییز برگشته با برگ هاي زرد
اتاقمو گشته بادِ بدِ ولگرد
از کوچه تنهایی سر زده به خونه م
ابری بشم اي کاش دلتنگ بارونم
باید به خرمالوهای کال سربزنم، به انارهای سبز ؛ به آدم هاي ناپخته
به آن ها که هنوز عاشق نشده اند …..!!!!!
بگویم که اتفاق بزرگی خواهد افتاد
بگویم که پاییز در راه است….!
بیچاره پاییز … دستش نمک ندارد…
این همه ی باران به آدم ها میبخشد، اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان رابه او می زنند.
خودمانیم …
تقصیر خودش است ؛
بلد نیست مثل ” بهار” خودگیر باشد
تا شب عیدی زیر لفظی بگیرد و
با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …
سیاست ” تابستان ” را هم ندارد
که در ظاهر با آدم ها گرم و صمیمی باشد
ولی از پشت خنجری سوزناک بزند
بیچاره …..
بخت و اقبال ” زمستان ” هم نصیبش نشده
که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه ی خواهان داشته باشد !
او ” پاییز ” است
رو راست و بخشنده …
ساده دل
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای
آدم ها بریزد،
روزی ؛
جایی ؛
لحظه اي ؛ از خوبی هایش یاد می کنند …
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش رابه پای محبتش نمیگذارند … یکی به این پاییز بگوید
آدم ها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده اي …
دست در دست معشوقه اي دیگر پا بر روی
برگ هایت میگذارند و میگذرند … تنها یادگاری که برایت می ماند ” صدای خش خش برگ هاي تو بعد از رفتن آنهاست ” ….!