بعد از تو پاییز
حضانتِ همه ی ي اشعارم را بعهده گرفت…
با زمستانِ این اشعارِ یتیم چه کنم ؟
از رفتن پاييز غصه نخور!
زمستان برای ما دلتنگها
فصل زيباتریست
باران نمیبارد
تا بوی هيچ خاطره اي بلند نشود!
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یکلا قبایان را
ره ماتمسرای ما ندانم از کـه میپرسد
زمستانی کـه نشناسد در دولتسرایان را
بـه دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
کـه لرزاند تن لخت بیبرگ و نوایان را
بـه کاخ ستم باران هم کـه آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را…
شهریار
بـه دل ناگفته صدها حرف دارم
میان سینه مجروح ژرف دارم
بـه روی پوستین سالخوردم
زمستان در زمستان برف دارم
بـه گوشم خش خش پاییز زرد اسـت
دلم میعادگاه زخم و درد اسـت
نمی آید صدایی از در و دشت
«هوا بس ناجوانمردانه سرد اسـت»
دری بـه زمستان باز کن
تا سپیدی ِ برفها
بـه ما امید ِ زندهماندن بدهد
ما گرما نمیخواهیم
ما امید می خواهیم…
سکوت و جمعه و برف اسـت و سرما
تنیده روی ذهنم تور رویا
قلم در دست، در کنج اتاقی
نشسته شاعری تنهای تنها
من خیلی وقت اسـت کـه
در هوای نبودنت “یخ” زده ام!
برف و بوران و زمستان
کـه چیزی نیست...
و بازهم پایان روزهای نارنجی از راه می رسد
عادت کردنش سخت و دل کندن از ان دشوار تر
پاییز را میگویم
حالا دیگر شاید بشود دلتنگی را آسان تر قورت داد
و زمستان رابا آغوش مشتاق تری در آغوش گرفت
هوا بر دوش دارد کوله برف
زمین زیباست از منگوله برف
نیاشوبد خدا را پای گرگی
بـه روی دشتها قیلوله برف
مثل درخت باش.!
در تهاجم پائیز و زمستان..!
هر چه برگهایش را از دست دهد..!
باز روح زندگی را ؛؛؛
برای بهار نگه میدارد..!!
چقدر دیوار بودیم
و نمیدانستیم …
پاییز
دردش را
پشت بـه ما میگرید ؛
رو بـه زمستان
دستی کـه بـه انتظار دستانی بود
چشمی کـه نیازش لب خندانی بود
بیچارهترین گدای این شهری کـه…
در پیرهنم عجب زمستانی بود
حتماً بخوانید: اشعار زیبا و عاشقانه فصل زمستان | گلچینی از زیباترین اشعار زمستانی
تو اهل سوسن و سرو و شکوفه هاي بهاری
من از تبار زمستان ….اسیر بهمنم آری
عبور کردی و رفتی ز پیش چشم سیاهم
بـه شاخه هاي وجودم نمانده برگی و باری
گرچه خشکم و بی جان جوانه میزنم اما
بـه قلب خسته ي سردم اگر تو پا بگذاری
در آسمان شب من شبیه ماه تمامی
برای دیدن رو یت نمانده صبر و قراری
هنوز خاطره هایت نشسته پیش نگاهم
بریدم از همه ی دنیا ولی خبر کـه نداری!!
در بهار زنده میشوم
با تابستان بـه هیاهو میروم
پاییز مرا بـه خلوت رنگارنگ میبرد
و زمستان…
نویدی نو از امید را بـه گوش دلم میخواند…
و منتظر میمانم برای نفسی نو.
شاید تحمل کردن بعضی چیزها سخت باشد
ولی اجباریست؛
مثلِ گرمایِ تابستان
بارانِ پاییز
برفِ زمستان
جایِ خالی اش …
حتم دارم اشتباهی شده اسـت…….
تو با این سردی چشمهایت
زاده مهرماه باشی
و من با این همه ی دوست داشتنت
دختر زمستان باشم….
رویای تو
تو هم دیوانه گنجشکها باش
پری بر شانه گنجشکها باش
زمستان فصل ویرانیست، اي برف
بـه فکر لانه گنجشکها باش
پس از او نیز نامش را نگهدار
شکوه صبح و شامش را نگهدار
زمستان پیرمردی سال خورده اسـت
بهارا! احترامش را نگهدار
دم سرد زمستانی سرشک ابر نیسانی
پی این بود، می دانی، کـه عالم را بخنداند
بیتو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
و من همان گونه تو را تماشا می کنم
با فنجان چای نیم خورده
و کتابی در دست
روی صندلی لهستانی با عینکی خسته
اتاقت مجموعه شعریست
کـه هیچ ذهنی نمی تواند مسمومش کند
اتاقت موزه دوستت دارمهاست
وحید پور زارع