به مناسبت 1 بهمن زادروز فردوسی در این قسمت از مجله تالاب برای شما همراهان عزیز گلچینی از اشعار عاشقانه فردوسی را منتشر کرده ایم.
ابوالقاسم فردوسی طوسی در سال 329 هجری قمری در روستای پاژ شهرستان طوس در خراسان متولد شد. او شاعر حماسهسرای ایرانی و سراینده شاهنامه حماسه ملی ایران است. پژوهشگران سرودن شاهنامه را برپایه شاهنامه ابومنصوری از زمان سی سالگی فردوسی میدانند.
تنها سرودهای که روشن شده از اوست، شاهنامه است. فردوسی شاهنامه را در 384 هجری سه سال پیش از برتختنشستن سلطان محمود غزنوی، بهپایان برد و در 25 اسفند 400 هجری در هفتاد و یک سالگی، تحریر دوم را به انجام رساند. فردوسی در سال 416 هجری قمری، در طوس خراسان از دنیا رفت.
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
******
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
چو آورد این نامه نزدیک من
برافروخت این جان تاریک من
******
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
******
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
مطالب مشابه: اشعار شاهنامه فردوسی | گلچینی از شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی
******
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
******
چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن
که تیمـار جان باشد و رنج تـن
******
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
******
زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست
به از خامشی هیچ پیرایــه نیست
توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت
از او آز و تیمار در بنـــد گشت
******
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
******
سخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
******
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
******
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
******
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
******
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
******
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
******
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکوتر از مرگ در کـار زار
******
ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ
ﭼﻮ ﺑﺨﺖ ﻋﺮﺏ ﺑﺮ ﻋﺠﻢ ﭼﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻩ ﮔﺸﺖ
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
******
ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ
ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ
******
ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ
******
ﭼﻮ ﺑﺎ ﺗﺨﺖ ﻣﻨﺒﺮ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻧﺎﻡ ﺑﻮﺑﮑﺮ ﻭ ﻋﻤﺮ ﺷﻮﺩ
ﺯ ﺷﯿﺮ ﺷﺘﺮ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺳﻮﺳﻤﺎﺭ
ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﺎﺭ
ﮐﻪ ﺗﺎﺝ ﮐﯿﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ
ﺗﻔﻮ ﺑﺮﺗﻮ ﺍﯼ ﭼﺮﺥ ﮔﺮﺩﻭﻥ ﺗﻔﻮ
ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﮐﻪ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
ﮐﻨﺎﻡ ﭘﻠﻨﮕﺎﻥ ﻭ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺷﻮﺩ
******
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
******
ز ما باد بر جان آنکس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
******
به آموختن چون فروتن شوی
سخن های دانندگان بشنوی
مگوی آن سخن ، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
******
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
******
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
******
پس از هر دو آن بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود جفت بتول
که او را به خوبی ستاید رسول
******
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قول پیغمبر است
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست
تو گویی دو گوشم پر آواز اوست
******
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار
بیاراست گیتی چو باغ بهار
******
زمانه به خون تو تشنه شود
بر اندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی
******
ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان
که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار
******
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس
******
وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من
******
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
******
ز دانش نخستین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه بجای
******
به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس
******
دگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس
مطالب مشابه: گلچینی از بهترین شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی
******
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
******
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
******
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان
******
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
******
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
******
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
******
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
******
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
******
دانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
******
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
******
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
******
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
******
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانهکش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
******
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکس
******
همه یک دلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
اگر کشت خواهد تو را روزگار
******
چه نیکو تر از مرگ در کار زار
همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
******
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
******
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
******
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
برین گونه یک چند بگذاشتم
******
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
******
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
******
به نام خداوند خورشید و ماه
که دل را به نامش خرد داد راه
خداوند هستى و هم راستى
نخواهد ز تو کژّى و کاستى
ستودن مر او را ندانم همى
از اندیشه جان برفشانم همى
******
ازو گشت پیدا مکان و زمان
پى مور بر هستى او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
به هستى یزدان گواهى دهند
روان تو را آشنایى دهند
******
ز هرچ آفریدست او بینیاز
تو در پادشاهیش گردن فراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
همه بینیازست و ما بندهایم
به فرمان و رایش سرافگندهایم
******
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی
سخن هــای دانندگــان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
******
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار
همـــــان به که نیکی بود یادگار
******
همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد
نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود
بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
******
سپاه شب تیره
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
مطالب مشابه: اشعار فردوسی در ستایش خرد (اشعار فردوسی)
در پایان
در این قسمت از مجله تالاب گلچینی از اشعار کوتاه فردوسی را منتشر کرده ایم که شما می توانید آنها را با دوستان و آشنایانتان به اشتراک بگذارید. امیدواریم از این پست از مجله تالاب لذت برده باشید.