فردوسی، شاعر بزرگ ایرانی و خالق شاهنامه، در سبک خراسانی شعر میسرود. این سبک، که به دورهای از اوایل سده چهارم تا میانههای سده ششم هجری تعلق دارد، اولین شعرهای زبان فارسی را در بر میگیرد. فردوسی با استفاده از زبانی ساده و روان ولی در عین حال پرمعنا و عمیق، توانسته است داستانها و حماسههای ملی ایران را به نسلهای بعد منتقل کند.
شاهنامه فردوسی نه تنها یک اثر حماسی است بلکه میراثی فرهنگی و تاریخی به شمار میآید که ارزشهای اخلاقی و اجتماعی را در قالب داستانهای حماسی به تصویر میکشد. فردوسی در شاهنامه خود به موضوعاتی چون عشق، بزم، اخلاق، ستایش خرد و دین پرداخته و با استفاده از داستانهای شاهان و پهلوانان ایران، ارزشهای نیکی و روشنی را ترویج داده است.
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی سخن هــای دانندگــان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست کز آن آتشت بهره جز دود نیست
***
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی
سخن هــای دانندگــان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
***
سپاه شب تیره
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
***
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
مطالب مشابه: اشعار شاهنامه فردوسی | گلچینی از شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی
***
چو گفتـــــار بيهــوده بسيــار گشت سخنگوي در مردمي خوار گشت
به نايـافت رنجه مـكن خـــــويشتن كه تيمـار جان باشد و رنج تـن
زدانش چو جان تـــرا مـــايـه نيست به از خامشي هيچ پيرايــه نيست
توانگر شد آنكس كه خرسنـــد گشت از او آز و تيمار در بنـــد گشت
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوي سخن هــاي دانندگــان بشنوي
مگوي آن سخن، كاندر آن سود نيست كز آن آتشت بهره جز دود نيست
بيــــا تا جهــــان را به بــد نسپريم به كوشش همه دست نيكي بريم
نبــاشد همي نيك و بـــد، پــــايدار همـــــان به كه نيكي بود يادگار
همــــان گنج و دينار و كاخ بلنـــــد نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند
فــريــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود بــه مشك و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش يــافت آن نيگـــــوئي
تو داد و دهش كن، فريدون توئي
***
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون
نَبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز
***
همه نیکوئی پیشه کن در جهان که برکس نماند جهان جاودان
بیا تا جهان را به بد نسپریم بکوشش همه دست نیکی بریم
نماند همی نیک و بد پایدار همان به که نیکی بود یادگار
مکن بد که بینی بفرجام بد زبد گرددت در جهان نام بد
هرآنگه کت آید به بد دسترس ز یزدان بترس و مکن بد بکس
***
نوازش به هر جا بود دلپذیر چه از مرد برنا چه از مرد پیر
همیشه دلت مهربان و باد و گرم پر از شرم جان، لب پر آوای نرم
بکوشید تا رنج ها کم کنید دل همگنان شاد و خرم کنید
چو خواهید یزدان بود یارتان کند روشن این ابر بازارتان
کم آزار باشید و هم کم زیان بدی را مبندید هرگز میان
***
دل روشن من چو برگشت ازوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
***
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
***
برین گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
***
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
***
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند بجز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
***
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
***
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
***
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
***
نمانیم که این بوم ویران کنند
همی تاراج از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
بیارای دل رابه دانش که ارز
به دانش بود چو بدانی بورز
***
به دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنی
به دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مرد
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
***
هر آن مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنست
یک فارسی بود هشیار نام
که بر چرخ کردی به دانش لگام
***
به یزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زور و فر
چو دیدار یابی به شاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن
اگر چند بخشی ز گنج سخن
بر افشان که دانش نیاید به بن
***
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
***
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
***
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک رای
دو گیتی بیابد دل مرد راد
نباشد دل سفله یک روز شاد
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
***
بهر جایگه یار درویش باش
همه راد با مردم خویش باش
ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و اندهگسار تو کیست
به خوبی بیارای و فردا مگوی
که کژی پشیمانی آرد بروی
***
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
***
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
***
ز ما باد بر جان آنکس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
***
بنام خداوند خورشید و ماه
که دل را بنامش خرد داد راه
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژی و کاستی
***
چو نرمی نمودی بیابی درشت
مطالب مشابه: گلچینی از بهترین شعرهای حکیم ابوالقاسم فردوسی
***
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
***
ز دانش نخستین به یزدان گرای
کجا هست و باشد همیشه بجای
***
به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدان شناس
***
دگر آن که دارد ز یزدان سپاس
بود دانشی مرد نیکی شناس
***
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
***
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ
نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن
***
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
***
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی بجز خوبی و خرّمی
***
بیــــا تا جهــــان را به بــد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار
همـــــان به که نیکی بود یادگار
***
همــــان گنج و دینار و کاخ بلنـــــد
نخواهــــد بدن مرترا ســـودمند
فــریــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود
بــه مشک و به عنبر، سرشته نبود
به داد و دهش یــافت آن نیگـــــوئی
تو داد و دهش کن، فریدون توئی
***
سپاه شب تیره
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
***
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد
***
همی خواهم از کردگار جهان که نیرو دهد آشکار و نهان
که با زیردستان مدارا کنیم زخاک سیه مشک سارا کنیم
مدارا خرد را برادر بود خرد بر سر جان چو افسر بود
ستیزه بجائی رساند سخن که ویران کند خاندان کهن
تو را آشتی بهتر آید ز جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ
از آن گر بگردیم و جنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم
***
دل مرد طامع بود پر ز درد بگرد طمع تا توانی مگرد
به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاک رای
به چیز کسان دست یازد کسی که بهره ز دانش ندارد بسی
چو کردی تو بر دل در آز باز شود رنج گیتی به تو بردراز
توانگر شود هرکه خشنود گشت دل آز ور خانه دود گشت
***
بود نیکنامی سرافراشتن زناخوانده مهمان نگه داشتن
که برمیزبان میهمان پادشاست تو آن کن که از نامداران سزاست
که دانا زد این داستان از نخست که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی نیاز آورد بخت تاریک اوی
***
همه نیکنامی به و راستی که کرد ای پسر سود در کاستی؟
هرآنکس که با تو نگوید درست چنان دان که او دشمن جان توست
چو با راستی باشی و مردمی نبینی به جز خوبی و خرمی
رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ
جوانمردی و راستی پیشه کن همه نیکوئی اندر اندیشه کن
***
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
***
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزانست و ما همچو برگ
***
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
***
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
***
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه به خواری بود
***
مکن بد که بینی به فرجام بد
ز بد گردد اندر جهان نام بد
نگر تا چه کاری، همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
تو تا زنده اي سوی نیکی گرای
مگر کام یابی به دیگر سرای
***
به نزد کهان و به نزد مهان
به اذيت موری نیرزد جهان
***
به رنج اندر است اي خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
***
به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین
***
به گیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست
سر راستی دانش ایزیدیست
چو دانستیش زو نترسی ، بدیست
***
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را بکس
همه یک دلانند یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
چنین گفت موبد که مرد بنام
به از زنده دشمن بر او شاد کام
اگر کشت خواهد تو را روزگار
چه نیکو تر از مرگ در کار زار
همه روی یکسر بجنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
***
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
***
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـود
چـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
***
چو گفتـــــار بیهــوده بسیــار گشت
سخنگوی در مردمی خوار گشت
به نایـافت رنجه مـکن خـــــویشتن
که تیمـار جان باشد و رنج تـن
***
زدانش چو جان تـــرا مـــایـه نیست
به از خامشی هیچ پیرایــه نیست
توانگر شد آنکس که خرسنـــد گشت
از او آز و تیمار در بنـــد گشت
***
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی
سخن هــای دانندگــان بشنوی
مگوی آن سخن، کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
مطالب مشابه: اشعار فردوسی در ستایش خرد (اشعار فردوسی)
در پایان
فردوسی به عنوان حکیم سخن و حکیم توس شناخته میشود و تأثیر عمیقی بر ادبیات فارسی و جهانی گذاشته است. او مسلمان بود و مذهب او شیعه بود. آرامگاه فردوسی در خراسان رضوی قرار دارد و بارها بازسازی شده است.