گلچینی از سخنان شکسپیر برای استوری و پست ؛ سبک نوشتاری ویلیام شکسپیر بسیار متمایز و تأثیر گذاراسـت. او در نمایشنامهها و شعرهای خود از زبانی پرشور و عاطفی استفاده میکرد کـه با استعارهها و تصاویر زبانی غنی شده بود. شکسپیر همچنین برای توانایی خود در خلق شخصیتهای پیچیده و چند بعدی و دیالوگهایي کـه طیف وسیعی از احساسات انسانی را در بر میگرفت، شناخته شده اسـت.
ویلیام شکسپیر، نمایشنامهنویس، شاعر و بازیگر انگلیسی، اغلب بـه عنوان بزرگترین نویسنده در زبان انگلیسی و بزرگترین نمایشنامهنویس جهان شناخته میشود. او کـه گاهی سخنسرای آون نامیده می شود، در استراتفورد، انگلستان متولد شد ودر سن ۱۸ سالگی با آن هتوی ازدواج کرد و صاحب سه فرزند شد.
شکسپیر بین سالهای ۱۵۸۵ و ۱۵۹۲ فعالیت حرفهای خودرا در لندن آغاز کرد و بـه عنوان بازیگر، نویسنده و مالک بخشی از یک شرکت بازیگری بـه نام مردان لرد چمبرلین، کـه بعدا بـه مردان شاه شناخته شد، فعالیت کرد. آثار باقیمانده از او شامل حداقل ۳۹ نمایشنامه، ۱۵۴ غزلواره و دو شعر روایی طولانی اسـت.
من وقت را هدر دادم و اکنون اوست کـه مرا هدر میدهد.ویلیام شکسپیر
***
ای جسارت! دوست من باش.ویلیام شکسپیر
***
دوستی نعمت گرانبهائی اسـت ،خوشبختی رادوبرابر می کندوبه بدبختی تخفیف میدهد. ویلیام شکسپیر
***
اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت ازآن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده . ویلیام شکسپیر
مطالب مشابه: 36 حقیقت در مورد ویلیام شکسپیر
***
ای فتنه و فساد، تو چه زود در اندیشه مردان نومید رخنه می کنی. ویلیام شکسپیر
***
بدیهای ما در دنیا بـه یادگار میماند و خوبی هایمان همراه با ما بـه گور می رود. ویلیام شکسپیر
***
بذلهگویی برازندهترین لباسی اسـت کـه دریک مجلس می توان پوشید. ویلیام شکسپیر
***
برای دشمنانت کوره را آنقدر داغ مکن کـه حرارتش خودت را نیز بسوزاند. ویلیام شکسپیر
***
اعتقاداتت را برای خودت نگه دار و انسانیتت را بـه تمام دنیا نشان بده!
***
اگر با روزی اردیبهشتی قیاست کنم، تو زیباتر و لطیف تری…
***
افرادی کـه توانایی لبخند زدن و خندیدن دارند، موجوداتی برتر هستند.
***
اگر تمام شب برای دیدن خورشید گریه کنی، لذت دیدن ستاره ها را از دست خواهید داد…
***
خورشید بـه زیبایی چشمان معشوقه من نیست
لبهای معشوقه من از مرجان قرمزتر هستند
اگر برف سفید باشد، پس سینههای معشوق من چه رنگی اسـت؟
اگر نقره سیمین اسـت، چرا نقرههای سیاه روی سر او رشد می کنند؟
من گلدانهای گلدار قرمز و سفید زیادی دیدهام
اما گلهای هیچ کدام بـه زیبایی گل رز گونههای او نیستند
و عطری کـه از نفس معشوقه من بازمیگردد از همه ی عطرها خوشبوتر اسـت
من عاشق شنیدن صدای او هستم و خوب من میدانم
کـه صدای او از صدای هر موسیقی بسیار لذتبخشتر اسـت
وقتی کـه معشوقه من روی زمین راه میرود، گویا فرشتهای در حال قدم زدن اسـت
و با این حال احساس می کنم کـه در بهشت هستم
من فکر میکنم معشوق من بسیار کمیاب اسـت
و مقایسه هرکسی با معشوقه من اشتباه خواهد بود
***
من تو را دوست ندارم بلکه من عاشق تو هستم
من از قلبم میخواهم کـه تو را دوست ندارد
انتظار برای تو، انتظار نیست
قلب من با عشق تو از سرما بـه آتش می رود
من فقط عاشق تو هستم چون آن را دوست دارم
من از تو متنفر هستم و از تو نفرت دارم
عشق من برای تو بیش از اندازه اسـت
من تو را نمی بینم و تو را کورکورانه دوست دارم
شاید نور ماه ژانویه تمام شود
قلب من با آن بی رحمانه مقابله خواهد کرد
و دوباره مرا بـه آرامش واقعی خواهد رساند
دراین قسمت از داستان
من آن کسی هستم کـه میمیرم
و من از عشق میمیرم چون تو را دوست دارم
از آنجا کـه من تو را دوست دارم، در آتش و خون میمیرم
***
من گل رز دیده ام، نقاب کـه از چهره بردارد سفید و قرمز اسـت
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.
عطر هایي هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای کـه معشوق من با خود دارد.
چشمان معشوقه ام بی شباهت بـه خورشید اسـت
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.
من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست.
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود ؛ زمین می خراشد.
من اما سوگند میخورم معشوقه ام نایاب اسـت
من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام وی را.
***
فردا، و فردا و فردا،
با گامهای کوتاه، از روزی بـه روز دیگر،
تا آخرین حرف ثبت شده در دفتر عمر می خزد؛
و تمام دیروزهایمان راه مرگ خاک آلود را برای ابلهان روشن کرده اسـت.
خاموش، خاموش، ای شمع حقیر!
زندگی چیزی جز سایهای لرزان نیست، بازیگری اسـت بینوا
کـه ساعت خویش را بر صحنه جولان می دهد و می خروشد
و آنگاه چیزی شنیده نمیشود. حکایتی اسـت
کـه احمقی آن را گفته اسـت، پر از هیاهو و خشم،
کـه معنا ندارد.
***
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه ی طرف احاطه و محاصره کرد
ودر کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی کـه این پوشش جوانی غرور آمیز را
بـه صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه ی زیبایی تو کجا شدند
آن همه ی خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گمشده اند
شرمساری بی فایده اسـت
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
“این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من اسـت”
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
کـه آن را بـه ارث برده اسـت
***
ای روح مسکین من
کـه در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان طغیان گر نفس ؛ تو را در بند کشیده اند
چرا خویش را از درون می کاهی ودر تنگدستی و حرمان بـه سر می بري
و دیوارهای برون را بـه رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای ؟
حیف اسـت چنان خراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه ؛ کـه از خانه ی تن کرده ای
آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمیبینی
کـه هر چه بر آن بیفزایی ؛ بر میراث موران خواهد افزود ؟
اگر پایان قصه ی تن چنین اسـت
ای روح من
تو بر زیان تن زیست کن
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید
این ساعات گذران را
کـه بر دریای سرمد کفی بیش نیست ؛ بفروش
و بدین بهای اندک ؛ اقلیم ابد را بـه مـُلک خویش در آور
از درون سیر و برخوردار شو
و بیش از این دیوار بیرون را بـه زیب و فر میارای
و بدین سان مرگ آدمی خوار را خوراک خود ساز
کـه چون مرگ را در کام فرو بری
دیگر هراس نیست و بیم فنا نخواهد بود
***
هر زمان کـه از جور ِ روزگار
و رسوایی ِ میان ِ مردمان
در گوشه ی تنهایی بر بینوایی ِ خود اشک می ریزم،
و گوش ِ ناشنوای آسمان رابا فریادهای بی حاصل ِ خویش می آزارم،
و بر خود می نگرم و بر بخت ِ بد ِ خویش نفرین می فرستم،
و آرزو می کنم کـه ای کاش چون آن دیگری بودم،
کـه دلش از من امیدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بیشتر اسـت.
و ای کاش هنر ِ این یک
و شکوه و شوکت ِ آن دیگری ازآن ِ من بود،
ودر این اوصاف چنان خودرا محروم میبینم
کـه حتی از انچه بیشترین نصیب را برده ام
کمترین خرسندی احساس نمیکنم.
اما در همین حال کـه خودرا چنین خوار و حقیر میبینم
از بخت ِ نیک، حالی بـه یاد ِ تو می افتم،
و آنگاه روح ِ من
هم چون چکاوک ِ سحر خیز
بامدادان از خاک ِ تیره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود میخواند
و با یاد ِ عشق ِ تو
چنان دولتی بـه من دست می دهد
کـه شأن ِ سلطانی بـه چشمم خوار میآید
و از سودای مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
***
شکوه ِ دنیا هم چون دایره ای بر روی آب اسـت
کـه هر زمان بر پهنای خود می افزاید
ودر منتهای بزرگی هیچ می شود.
***
از بزرگی نترس؛ بعضی بزرگ زاده میشوند، برخی بزرگی را بـه دست میآورند و بعضی بزرگی را بـه دامانشان میاندازند. ویلیام شکسپیر
***
آه کـه دروغ چه چهره زیبایی دارد. ویلیام شکسپیر
***
بـه لبهایت خوار و خفیف کردن نیاموز کـه برای بوسیدن آفریده شدهاند. ویلیام شکسپیر
***
خدا بـه تو یک صورت داده اسـت و تو ازآن صورت دیگری ساخته ای. ویلیام شکسپیر
***
پس از مرگم در سوگ من منشین
آن هنگام کـه بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را میشنوی
کـه بـه دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛
ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها
وحتی وقتی این شعر را نیز میخوانی, بـه خاطر نیاور
دستی کـه آن را نوشت, چرا کـه آنقدر تو را دوست دارم
کـه می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم
مبادا کـه فکر کردن بـه من تو را اندوهگین سازد
حتی اسم من مسکین را هم بـه خاطر نیاور
آن هنگام کـه با خاک گور یکی شده ام
هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی
بلکه بگذار عشق تو بـه من , با زندگی من بـه زوال بنشیند
مبادا کـه روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود
و از این کـه من رفته ام «از جدایی دو عاشق» خوشحال شود.
***
وقتی قندیل های یخ از دیوار می آویزد ؛
و ” دیک ” شبان با های دهانش سر انگشت هایش را گرم می کند
و “تام ” کنده های هیزم را بـه تالار میکشد
وقتی سطل شیر ؛ یخ زده بـه خانه میرسد ؛
وقتی خون در رگ ها منجمد می شود و جاده ها را گل می پوشاند ؛
جغد با چشمان خیره ،آواز شبا نه اش را میخواند
” هو ،هو !
آوای خوشی اسـت
وقتی ” جو آن ” چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
وقتی باد با تمام توان می وزد و می غرد
و سرفه ها کشیش را از سخن گفتن باز می دارد
وقتی پرندگان در برف روی تخم هایشان میخوابند ؛
و نوک بینی ” مریان ” سرخ و ملتهب بـه نظر میآید
وقتی سیب های کباب شده در کاسه صدا می کنند
جغد با چشمان خیره ؛ آواز شبانه اش را میخواند
هو ؛ هو !”
آوای خوشی اسـت
وقتی جو آن چرب و چیلی کفکیر را در دیگ می چرخاند
***
برای لذت بردن کافیست اندکی احمق باشی. ویلیام شکسپیر
***
بـه دست آور انچه را کـه نمی تواني فراموشش کنی و فراموش کن انچه را کـه نمی تواني بدست آوری. ویلیام شکسپیر
***
تردیدهای ما خائنینی هستند کـه با نصایح خود، ما را از حمله بـه دشمن باز میدارند، درحالی کـه تصمیمی راسخ و حملهای بـه موقع میتواند فتح و پیروزی را نصیب ما سازد. ویلیام شکسپیر
***
تملق خوراک ابلهان اسـت. ویلیام شکسپیر
***
سه ساعت زودتر بهتر از دقیقهای دیرتر اسـت.
***
غایبان در لحظه های سخت، باید تا ابد غایب بمانند…
***
اگر یک روزی تو را ببوسم و سپس وارد جهنم بشوم، میتوانم با افتخار برای شیطان تعریف کنم کـه من بهشت را دیدم بدون آن کـه واردش شوم…
***
بـه یقین میدانم کـه محبت در دلم بسیار رساتر سخن میگوید تا بر زبانم، بدبخت من کـه نمی توانم قلبم را در دهانم جای دهم…
مطالب مشابه: 31 مرداد روز جهانی شاعر + «20 شاعر برتر تاریخ»
***
می تواني ستارگان را انكار كنی
مي توانی حركت خورشيد را انكار كنی
مي توانی حقيقت را دروغ بخوانی
در عشق من اما ؛ ترديدی نداشته باش
***
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه ی طرف احاطه و محاصره کرد
ودر کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی کـه این پوشش جوانی غرور آمیز را
بـه صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه ی زیبایی تو کجا شدند
آن همه ی خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گمشده اند
شرمساری بی فایده اسـت
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
“این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من اسـت”
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
کـه آن را بـه ارث برده اسـت
***
اگر روزی عاشق شدي
در آن سوز و گداز شیرین عشق مرا بـه یاد آر
زیرا همه ی عاشقان چنان باشند کـه من :
بی ثبات و بیقرار در هر کار
مگر در خیال چهره معشوق
کـه در ضمیرشان پیوسته برقرار و پابرجاست
***
من تو نیستم، در تو گم نمیشوم
گمشده نیستم، من مدتهاست کـه هستم
از دست دادن تو مانند یک شمع روشن در ظهر اسـت
از دست دادن تو مانند یک برف ریزه در دریا اسـت
تو مرا دوست داری و من تازه تو را پیدا کردهام
یک روح زیبا و روشن
با این حال، من آن کسی هستم کـه مدتهاست حضور دارم
مانند یک نور کـه در نور خاموش شده اسـت
آه من در عشق میافتم ودر اعماق آن غرق میشوم
حواس من مرا ترک میکند، گویا من ناشنوا و کور هستم
و توسط طوفان عشق تو غرق شدهام
یک تکه چوب هستم کـه پس از طوفان روی آب دریا شناور اسـت
***
من گل رز دیده ام، نقاب کـه از چهره بردارد سفید و قرمز اسـت
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.
عطر هایي هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای کـه معشوق من با خود دارد.
چشمان معشوقه ام بی شباهت بـه خورشید اسـت
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.
من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست.
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود ؛ زمین می خراشد.
من اما سوگند میخورم معشوقه ام نایاب اسـت
من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام وی را.
***
آيا من استراحت جاويدان خودرا شروع خواهم کرد
و از بندگي ستاره های نحس بيرون خواهم آمد ؟
چشمان
آخرين نگاهتان را بکنيد
دستان
آخرين آغوش را تجربه کنيد
و لب ها دريچه های تنفس
با يک بوسه بسته شويد
يک معامله بدون تاريخ براي مرگ جاذب
***
پس از مرگم در سوگ من منشین
آن هنگام کـه بانگ ناخوشایند ناقوس مرگ را می شنوي
کـه بـه دنیا اعلام می کند: من رها گشته ام ؛
ازاین دنیای پست , از این مأمن پست ترین کرم ها
وحتی وقتی این شعر را نیز میخوانی, بـه خاطر نیاور
دستی کـه آن را نوشت, چرا کـه آنقدر تو را دوست دارم
کـه می خواهم در افکار زیبایت فراموش شوم
مبادا کـه فکر کردن بـه من تو را اندوهگین سازد
حتی اسم من مسکین را هم بـه خاطر نیاور
آن هنگام کـه با خاک گور یکی شده ام
هر چند از تو بخواهم این شعر را نگاه کنی
بلکه بگذار عشق تو بـه من , با زندگی من بـه زوال بنشیند
مبادا کـه روزگار کج اندیش متوجه عزاداری تو شود
و از این کـه من رفته ام «از جدایی دو عاشق» خوشحال شود.
***
مي تواني ستارگان را انكار كني
مي تواني حركت خورشيد را انكار كني
مي تواني حقيقت را دروغ بخواني
در عشق من اما ؛ ترديدي نداشته باش
***
صورت شـما کتابیست کـه مردم میتوانند ازآن چیز های عجیب بخوانند. ویلیام شکسپیر
***
بـه عمقت برو، در بزن و بپرس قلبت چه میداند. ویلیام شکسپیر
***
اگر کلمات نایاب شوند، بـهندرت بیهوده مصرف میشوند. ویلیام شکسپیر
***
با خنده و شادی، بگذار چین و چروکهای پیری از راه برسند. ویلیام شکسپیر
***
جاییکـه تخم محبت کاشته شود، شادمانی می روید. ویلیام شکسپیر
***
جوانی و پیری با یکدیگر قابل مقایسه نیستند. جوانی مایه نشاط و سعادت اسـت و پیری موجب فلاکت و حسرت. جوانی نیمروز زندگانی اسـت و پیری شبانگاه ظلمانی. جوانی دوره خودنمایی و شجاعت اسـت و پیری روزگار ترس و مذلت، جوان چون آهوی وحشی با نشاط و غرور در وادی زنگی میدود و پیر چون مردی لنگ آهسته و با هزار زحمت ؛ قدم برمیدارد. ویلیام شکسپیر
***
جوانی جرعهای اسـت فرحانگیز ولی حیف کـه بـه پیری آمیخته اسـت. ویلیام شکسپیر
***
چراغ کوچکی در شب، تاریکی را میشکافد و بـه اطراف نور می دهد، کار خوب اگر چه کوچک و ناچیز باشد درنظر من کوچک و ناچیز نیست. ویلیام شکسپیر
***
دوران وحشتناکی ؛ کـه در آن احمق ها بر کورها حکومت می کنند.
***
داشتن علم بهتر از داشتن ثروت اسـت، ولی نداشتن ثروت بدتر از نداشتن علم اسـت!
***
عشق کور اسـت و عشاق نمی توانند کارهای احمقانه ای را کـه مرتکب می شوند ببینند…
***
در بدترین ما آنقدر خوبی هست ودر بهترین ما آنقدر بدی هستکه هیچ یک از ما را شایسته نیست کـه از دیگری عیب جویی کنیم.
***
شکوه ِ دنیا هم چون دایره ای بر روی آب اسـت
کـه هر زمان بر پهنای خود می افزاید
ودر منتهای بزرگی هیچ می شود.
***
وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه ی طرف احاطه و محاصره کرد
ودر کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی کـه این پوشش جوانی غرور آمیز را
بـه صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه ی زیبایی تو کجا شدند
آن همه ی خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گمشده اند
شرمساری بی فایده اسـت
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
“این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من اسـت”
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
کـه آن را بـه ارث برده اسـت
***
هر زمان كه از جور ِ روزگار
و رسوايي ِ ميان ِ مردمان
در گوشه ی تنهايي بر بينوايي ِ خود اشك مي ريزم،
و گوش ِ ناشنواي آسمان رابا فريادهاي بي حاصل ِ خويش مي آزارم،
و بر خود مي نگرم و بر بخت ِ بد ِ خويش نفرين مي فرستم،
و آرزو مي كنم كه ای كاش چون آن ديگري بودم،
كه دلش از من اميدوارتر
و قامتش موزون تر
و دوستانش بيشتر اسـت.
و ای كاش هنر ِ اين يك
و شكوه و شوكت ِ آن ديگري ازآن ِ من بود،
ودر اين اوصاف چنان خودرا محروم مي بينم
كه حتي از آنچه بيشترين نصيب را برده ام
كمترين خرسندي احساس نمي كنم.
اما در همين حال كه خودرا چنين خوار و حقير مي بينم
از بخت ِ نيك، حالي بـه ياد ِ تو مي افتم،
و آنگاه روح ِ من
هم چون چكاوك ِ سحر خيز
بامدادان از خاك ِ تيره اوج گرفته
و بر دروازه ی بهشت سرود مي خواند
و با ياد ِ عشق ِ تو
چنان دولتي بـه من دست مي دهد
كه شأن ِ سلطاني بـه چشمم خوار مي آيد
و از سوداي مقام ِ خود با پادشاهان، عار دارم.
***
من گل رز دیده ام، نقاب کـه از چهره بردارد سفید و قرمز اسـت
اما چنین گلی بر گونه های معشوقم ندیده ام.
عطر هایي هستند با رایحه ی دلپذیر
بیشتر از رایحه ای کـه معشوق من با خود دارد.
چشمان معشوقه ام بی شباهت بـه خورشید اسـت
مرجان بسیار قرمز تر از لبان اوست.
من دوست دارم معشوقم حرف بزند ،هر چند می دانم
صدای موسیقی بسیار دلنواز تر از صدای اوست.
مطمئنم ندیده ام الهه ای را هنگام راه رفتن
معشوق من اما وقتی راه می رود ؛ زمین می خراشد.
من اما سوگند میخورم معشوقه ام نایاب اسـت
من نیز مثل هر کس دیگر با قیاسی اشتباه سنجیده ام وی را.
مطالب مشابه: اس ام اس های پند آموز و جملات قصار «3»
در پایان
آثار او بـه هر زبان زندهای ترجمه شده و بیشتر از آثار نمایشنامهنویسان دیگر اجرا می شود. شکسپیر همان گونه مورد مطالعه و تفسیر مجدد قرار می گیرد و تأثیرگذارترین نویسنده در زبان انگلیسی بـه شمار میرود.